جدول جو
جدول جو

معنی بیفراشته - جستجوی لغت در جدول جو

بیفراشته(یَ تَ / تِ)
افراخته. افراشته. رجوع به افراشته شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از افراشته
تصویر افراشته
بالا برده شده، بلند شده
فرهنگ فارسی عمید
(بَ فَ تَ / تِ)
برافراشته. بلندکرده. بربرده:
ای روی داده صحبت دنیا را
شادان و برفراشته آوا را.
ناصرخسرو.
نشان تندرستی و قوت او (افعی گرزه) آن باشد که سر برفراشته دارد و چشمهاء او سرخ بود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
نیفراشته. نیفراخته
لغت نامه دهخدا
(تَ / تِ)
دهکده ای که درخت خرمابن بسیار داشته باشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ تَ / تِ)
برداشته. بلندساخته. بالابرده شده. (آنندراج) (برهان). بلندکرده. مقابل فروهشته. (یادداشت مؤلف) :
درفشان بسیارافراشته
سر نیزه ها ز ابر بگذاشته.
دقیقی.
دل از حرص و از کینه انباشته
سر کبر بر چرخ افراشته.
لبیبی.
تا بناهای افراشته را در دوستی افراشته تر کرده اید. (تاریخ بیهقی ص 72). خراج که مادۀ آن سخت گرم بود، رنگ آن سخت سرخ بود و آماس افراشته تر و سر او تیزتر. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). افراخته، افراشته، افرازیده، با لغت افراشته مترادفند:
پرچم ز شب پرداخته طاوس پرچم ساخته
بیرق ز صبح افراخته روزش سپهدار آمده.
خاقانی.
لغت نامه دهخدا
(فَ تَ / تِ)
افراخته. افراشته. بالابرده. بلندکرده:
گهی به بازی بازوش را فراشته داشت
گهی به رنج جهان اندرون بزد آرنج.
بوشکور.
چونانش همتی است رفیع و فراشته
کز فر هر دو فرقد مرقد کند همی.
منوچهری.
رجوع به فراشتن و افراشته و افراخته شود
لغت نامه دهخدا
(لَطْءْ)
مقابل افراشتن. رجوع به افراشتن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ دَ / دِ)
نیفراشته. نیفراخته. ناافراشته. ناافراخته
لغت نامه دهخدا
(گُ اَ / اُو ژَ دی دَ)
افراختن. افراشتن. رجوع به افراختن شود
لغت نامه دهخدا
(بَ اَ تَ /تِ)
افراخته. افراشته. بلندکرده شده. بالابرده: هدف، هرچیزی بلند و برافراشته از بنا و ریگ توده و کوه و پشته و مانند آن. (منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
(مُ زَ لَ)
برافراشتن. بلند کردن.
- برفراشتن به فلک، بسیار بلند و باشکوه ساختن:
مقصود کاخ و حجره و ایوان نگاشتن
کاشانه های سربفلک برفراشتن
آنست تا دمی بمراد دل اندر او
با دوستان یکدل دل شاد داشتن.
؟
- سر برفراشتن ایوان، بسیار بلند بردن و باشکوه کردن آن:
چو سیستان ز خلف ری ز رازیان بستد
وز اوج کیوان سر برفراشت ایوان را.
ناصرخسرو.
و رجوع به افراشتن شود
لغت نامه دهخدا
(گِ مَ دَ)
افراشتن. افراخته کردن. افراختن. رجوع به افراشتن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از افراشته
تصویر افراشته
بلند کرده بالا برده افراشته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فراشته
تصویر فراشته
((فَ تِ))
افراشته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از افراشته
تصویر افراشته
رفیع، مرتفع
فرهنگ واژه فارسی سره
اهتزاز، بلند، مرتفع
متضاد: نگون
فرهنگ واژه مترادف متضاد