جدول جو
جدول جو

معنی بیعاء - جستجوی لغت در جدول جو

بیعاء
(یَ)
جمع واژۀ بیّع. (منتهی الارب). رجوع به بیّع شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بیعار
تصویر بیعار
کسی که از هیچ عیبی ننگ نداشته و از کارهای ناشایست شرم نداشته باشد، بی ننگ
فرهنگ فارسی عمید
(بَ)
بیابان. ج، بید بر خلاف قیاس، و القیاس بیداوات. (منتهی الارب) (از لسان العرب). بیابان. ج، بید، بیداوات. و منه قطعنا بیداً عن بید. و یا بیداء بیدی بهم. (از اقرب الموارد). بیابان. (دهار) (مهذب الاسماء). فلات مفازه. رجوع به بیدا شود.
- بیداء فنا، کنایه از دنیا است. (انجمن آرا).
- یوم البیداء، از قدیمترین ایام، جنگهاست عرب را که میان حمیر و کلب رخ داده است و اعراب را درباره آن اشعار بسیار است. (از مجمع الامثال میدانی)
لغت نامه دهخدا
(شُ یَ)
جمع واژۀ شیّع. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به شیع شود
لغت نامه دهخدا
(سِ یَ)
پاره ای از شب. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بُ یَ)
جمع واژۀ بیّن. (از اقرب الموارد). رجوع به بیّن شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
البیضاء، نام قوس (کمان) رسول الله. (امتاع ج 1 ص 105)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
بیضاءالبصره که نام دیگرش المخیس است نام زندان بصره بوده است و عبیدالله بندیان را در آن بند میکرده. (از معجم البلدان) (از مراصد الاطلاع)
ثنیه التنعیم بمکه. (از معجم البلدان). عقبه التنعیم. (تاج العروس)
نام زمینی پر آب و نخل پائین تر از ثاج و بحرین. (از معجم البلدان)
نام شهر حلب (در سوریه) به سبب سفیدی خاک آن. (از معجم البلدان)
خانه عبیدالله بن زیاد بن ابیه در بصره. (از معجم البلدان)
عقبه ای در جبل المناقب. (از معجم البلدان) (تاج العروس)
نام چهار قریه بمصر: 1- در کورۀ شرقی مصر. 2- قریه ای که نام دیگرش منیهالحرون و واقع است در نزدیکی المحله از کورۀ جزیره قوسنیا (قویسنا). (تاج العروس). 3- قریه ای از کورۀ حوف رامسیس میان قاهره و اسکندریه در مغرب نیل. 4- قریه ای در اطراف اسکندریه. (از معجم البلدان)
دراسفید (که بعداً بدین صورت معرب گردید). نام شهری معروف در فارس است. (از معجم البلدان). رجوع به بیضا شود
شهری در بلاد خزر در پشت باب الابواب. (از معجم البلدان). همان بیضا پایتخت قدیم خزر است. رجوع به بیضا شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
مؤنث ابیض. (از اقرب الموارد). زن سپیدپوست، آفتاب. (منتهی الارب). آفتاب بعلت سپیدی آن. (از لسان العرب) (از تاج العروس). مهر. خور. خورشید. شمس. شارق. ذکا. بوح. شرق. (یادداشت مؤلف)، نقره. (از ذیل اقرب الموارد) .سیم: یا صفراء یا بیضاء غری غیری. (از سخنان علی بن ابیطالب (ع))، کاغذ سفید. (ناظم الاطباء). اما این معنی در فرهنگهای معتبر عربی دیده نشد.
- ابوالبیضاء، شخص سپیدچهره. و سیاه را ابوالجون خوانند. (از لسان العرب).
- الید البیضاء، حجت با برهان. (از لسان العرب).
- ، قدرت. (از اقرب الموارد). قبضه و تصرف. (ناظم الاطباء).
- ، نعمت. (از اقرب الموارد) : لفلان عندی ید بیضاء، ای نعمه. (ناظم الاطباء).
- ، دستی که بدون سؤال و منت بخشد و شرف عطا داشته باشد. (از لسان العرب). و یقال: له الید البیضاء. (اقرب الموارد). رجوع به ید بیضا شود.
، زمین ویران، از آن جهت که چون رستنی در آن نیست سفید مینماید. (از لسان العرب). زمین ویران. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). زمین ناکشته. (مهذب الاسماء). الخراب من الارض. (تاج العروس). در حدیث است: کانت لهم (لحمیر) البیضاء و السوداء و فارس الحمراء و الجزیه الصفراء، منظور از بیضاء زمین ویران است و از سوداء زمین آبادان و از جزیهالصفراء طلا. (از لسان العرب).
- ارض بیضاء، زمین بی گیاه یا زمینی که رهگذری بر آن نگذشته باشد. (از لسان العرب).
، بلا و سختی. (منتهی الارب). داهیه. واطلاق بیضاء بر داهیه و بلا بر سبیل تفاؤل باشد همچنانکه عرب مارگزیده را سلیم خوانند. (از تاج العروس)، دام صیاد. (منتهی الارب) (از لسان العرب) (از تاج العروس)، گندم و جو تازۀ بی پوست. (منتهی الارب)، گندم. (از لسان العرب) (از تاج العروس)، جو، یا جو بی پوست و جو ترش و یا نوعی از جو که میان جو و گندم است و پوست ندارد. (از اقرب الموارد) (از تاج العروس). رجوع به مادۀ سلت در همان کتاب شود، دیگ. (از لسان العرب) (منتهی الارب).
- ام بیضاء، کنایه از دیگ است. (از لسان العرب).
، فلان ابیض و فلانه بیضاء، درنزد عرب کنایه است از پاکی شرف و ناموس از پلیدی و آلودگی. (از لسان العرب) (از تاج العروس)، (اصطلاح صوفیه) عقل اول است و وجود بیاض است و عدم سواد و بعضی از عرفا گفته اند که عقل اول بیاضی است که در آن هر معدومی آشکار گردد و سوادی است که هر موجودی در آن منعدم شود. (از تعریفات جرجانی)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
جمع واژۀ بیعه. (اقرب الموارد). رجوع به بیعه شود
لغت نامه دهخدا
(بَیْ یِ)
جمع واژۀ بیّعه. (لسان العرب). رجوع به بیعه شود
لغت نامه دهخدا
نام کوهی است در میان قراقورم و بیش بالیغ: و در مقدمه ایلچیان بفرستادند تا از کوه بیعات که میان قراقورم و بیش بالیغ است... (جهانگشای جوینی). رجوع به قراقورم شود
لغت نامه دهخدا
(بَیْ یِ)
مثنای بیّع. خرنده و فروشنده، مانند قمران. (از منتهی الارب). البائع و المشتری،و منه الحدیث: البیعان (المتبایعان) بالخیار ما لم یتفرقا. (از ذیل اقرب الموارد بنقل از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
زمینی است هموار مابین مکه و مدینه. (منتهی الارب). نام موضعی است بین مکه و مدینه. ازهری گوید میان مسجدالحرام و مسجدالنبی زمین همواریست که آنرا بیداء خوانند. در حدیث است، ان قوماً یغزون البیت فادا نزلوا البیداء بعث اﷲ علیهم جبریل (ع) فیقول یا بیداء ابیدیهم فتخسف بهم. (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
دروعاء نهادن چیزی را، (از ’وع ی’)
لغت نامه دهخدا
(اَ یِ)
جمع واژۀ بیّع
لغت نامه دهخدا
(بَ)
مؤنث ابصع. (از ناظم الاطباء). رجوع به ابصع شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
از اسماء رجال است. (منتهی الارب) (دهار).
لغت نامه دهخدا
(بَ)
نام پدر بطنی از تازیان. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
پیسه. مؤنث ابقع. ج، بقع. (ناظم الاطباء). گوسفند سیاه بنقطه. ج، بقع. (مهذب الاسماء).
لغت نامه دهخدا
(بَ)
تأنیث ابثع، زنی که لبهای وی سرخ و سطبر گردیده باشد از غلبۀ خون. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ج، بثع
لغت نامه دهخدا
(بَ)
تأنیث ابتع. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به ابتع شود
لغت نامه دهخدا
(بُ تَ)
کلمه ای است که در تأکید آرند: جأت القبیله کلها، جمعاء کتعاء بصعاء بتعاء. و رجوع به بتع و ابتع شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
بمعنی عیعاه است، (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)، رجوع به عیعاه شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از بیعار
تصویر بیعار
بی ننگ کمبل کسی که از کارهای ناشایست ننگ نداشته باشد بی ننگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیداء
تصویر بیداء
بیابان بیابان، جمع بیداوات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیضاء
تصویر بیضاء
((بَ))
سفید، روشن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بیداء
تصویر بیداء
((بَ یا بِ یْ))
بیابان، جمع بیداوات
فرهنگ فارسی معین