جدول جو
جدول جو

معنی بیضان - جستجوی لغت در جدول جو

بیضان
جمع واژۀ ابیض، سپیدان از مردم، ضد سیاهان، (از لسان العرب) (از تاج العروس)، مقابل سودان، سپیدپوستان، سپیدان، (یادداشت مؤلف)، سپیدان، ضد سیاهان، (منتهی الارب) : أبیضت المراءه و اباضت، ولدت البیضان، (لسان العرب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
بیضان(بَ)
آبی متعلق به خزاعه در برس. (از معجم ما استعجم)
لغت نامه دهخدا
بیضان
فخذی از بنی یوسی از زهران از قبایل بزرگ عسیر معروف به اهل بیضان، (از معجم قبایل العرب)
فرعی از شمر ازمجاوده مقیم در دیرالزور، (از معجم قبایل العرب)
فرعی ازبنی عمرو از حرب مقیم نجد، (از معجم قبایل العرب)
لغت نامه دهخدا
بیضان
کوهی است بنی سلیم را در حجاز، (از معجم البلدان)،
- بیضان الزروب، نام شهریست، (ناظم الاطباء)، یاقوت گوید این نام در شعر هذیل آمده است اما نمیدانم همان بیضان است یا دیگری، (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
بیضان
سپیدان
تصویری از بیضان
تصویر بیضان
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بیسان
تصویر بیسان
(دخترانه)
جالیز (نگارش کردی: بسان)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بیران
تصویر بیران
ویران، خراب، بایر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بیلان
تصویر بیلان
ترازنامه، سیاهه ای که بنگاه ها در آخر سال می نویسند و دارایی و بدهی خود را در آن معین می کنند، بیلان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فیضان
تصویر فیضان
فراوان شدن آب و روان گشتن آن، فروریختن آب از ظرفی یا از جایی از کثرت آن، لبریز شدن
فرهنگ فارسی عمید
(بَ)
مؤنث ابیض. (از اقرب الموارد). زن سپیدپوست، آفتاب. (منتهی الارب). آفتاب بعلت سپیدی آن. (از لسان العرب) (از تاج العروس). مهر. خور. خورشید. شمس. شارق. ذکا. بوح. شرق. (یادداشت مؤلف)، نقره. (از ذیل اقرب الموارد) .سیم: یا صفراء یا بیضاء غری غیری. (از سخنان علی بن ابیطالب (ع))، کاغذ سفید. (ناظم الاطباء). اما این معنی در فرهنگهای معتبر عربی دیده نشد.
- ابوالبیضاء، شخص سپیدچهره. و سیاه را ابوالجون خوانند. (از لسان العرب).
- الید البیضاء، حجت با برهان. (از لسان العرب).
- ، قدرت. (از اقرب الموارد). قبضه و تصرف. (ناظم الاطباء).
- ، نعمت. (از اقرب الموارد) : لفلان عندی ید بیضاء، ای نعمه. (ناظم الاطباء).
- ، دستی که بدون سؤال و منت بخشد و شرف عطا داشته باشد. (از لسان العرب). و یقال: له الید البیضاء. (اقرب الموارد). رجوع به ید بیضا شود.
، زمین ویران، از آن جهت که چون رستنی در آن نیست سفید مینماید. (از لسان العرب). زمین ویران. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). زمین ناکشته. (مهذب الاسماء). الخراب من الارض. (تاج العروس). در حدیث است: کانت لهم (لحمیر) البیضاء و السوداء و فارس الحمراء و الجزیه الصفراء، منظور از بیضاء زمین ویران است و از سوداء زمین آبادان و از جزیهالصفراء طلا. (از لسان العرب).
- ارض بیضاء، زمین بی گیاه یا زمینی که رهگذری بر آن نگذشته باشد. (از لسان العرب).
، بلا و سختی. (منتهی الارب). داهیه. واطلاق بیضاء بر داهیه و بلا بر سبیل تفاؤل باشد همچنانکه عرب مارگزیده را سلیم خوانند. (از تاج العروس)، دام صیاد. (منتهی الارب) (از لسان العرب) (از تاج العروس)، گندم و جو تازۀ بی پوست. (منتهی الارب)، گندم. (از لسان العرب) (از تاج العروس)، جو، یا جو بی پوست و جو ترش و یا نوعی از جو که میان جو و گندم است و پوست ندارد. (از اقرب الموارد) (از تاج العروس). رجوع به مادۀ سلت در همان کتاب شود، دیگ. (از لسان العرب) (منتهی الارب).
- ام بیضاء، کنایه از دیگ است. (از لسان العرب).
، فلان ابیض و فلانه بیضاء، درنزد عرب کنایه است از پاکی شرف و ناموس از پلیدی و آلودگی. (از لسان العرب) (از تاج العروس)، (اصطلاح صوفیه) عقل اول است و وجود بیاض است و عدم سواد و بعضی از عرفا گفته اند که عقل اول بیاضی است که در آن هر معدومی آشکار گردد و سوادی است که هر موجودی در آن منعدم شود. (از تعریفات جرجانی)
لغت نامه دهخدا
جمع واژۀ باب، (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)، رجوع به باب شود
لغت نامه دهخدا
قریه ای است از قرای نسف و در یک فرسخی آن، (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
ویران که نقیض آباد باشد، (از برهان)، بیرام، بیرانه، (از غیاث)، ویران، (رشیدی)، ویران، ویرانه، (انجمن آرا) : (زحل دلالت دارد بر) ... راههای بیران ... (التفهیم بیرونی)، و از جزیره های آباد و بیران هزار و سیصد و هفتاد جزیره است، (مجمل التواریخ و القصص)،
بود بیران دهی بره اندر
از عمارت در او نمانده اثر،
سنائی،
و این بوم بیران کش جهان می دانند تنگنائی بر لشکر تست، (راحهالصدور راوندی)، و رجوع به ویران شود،
- بیران شدن، ویران شدن، تهکم، (تاج المصادر بیهقی)، رجوع به ویران شدن شود،
- بیران کردن، ویران کردن: چون ابرهه الاشرم پیل به در مکه آورد بدان عزم که بیران کند، (مجمل التواریخ و القصص)، ابن الزبیر خانه کعبه را فراخ کرده و حجاج بهری از آن بمنجنیق بیران کرده بود، (مجمل التواریخ و القصص)، در سنۀ عشر و مأتین هجریه آن باروی را بیران کرد و خراب گردانید، (تاریخ قم ص 35) ...، آن قاعده را هدم کرده بودند و آن طریقه بیران کرده بودند، (کتاب النقض ص 487)، اولاً مصر بیران کند وتخت معد و نزار بشکند، (کتاب النقض ص 510)، و رجوع به ویران کردن شود
لغت نامه دهخدا
(بَ / بَیْ یَ)
آنکه پوشیدن راز نتواند. (یادداشت مؤلف) (منتهی الارب). مردی که ظاهر سازد راز خود را. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
بی روان، بی حیات، (ناظم الاطباء) :
چرخ را انجم میان دستهای چابکند
کز لطافت خاک بی جان را همی با جان کنند،
ناصرخسرو،
روزی بر سلیمان علیه السلام اسب عرض کردند وی گفت شکر خدای تعالی را که دو باد را فرمانبردار من کرد، یکی با جان و یکی بی جان تا بیکی زمین می سپرم و بیکی هوا، (نوروزنامه ص 95)،
از عتاب دوستان چون سایه نتوان دردمید
جان فشاندن باید و چون سایه بی جان آمدن،
خاقانی،
بی جان چه کنی رمیده ای را
جانیست هر آفریده ای را،
نظامی،
کافران از بت بی جان چه تمتع دارند
باری آن بت بپرستند که جانی دارد،
سعدی،
گو رمقی بیش نماند از ضعیف
چند کند صورت بی جان بقا،
سعدی،
آمدی وه که چه مشتاق و پریشان بودم
تا برفتی ز برم صورت بی جان بودم،
سعدی،
، زبون و ناتوان، (ناظم الاطباء)، حالت افسردگی مار و حشرات از سرما، (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
بدون الف و لام، نام مردی و موضعی است یا آبی است مر بنی جعفر بن کلاب را. (منتهی الارب). نام مردی و موضعی است. (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(بَ ضَ / بی ضَ)
محلی است میان شام و مکه در راه طریف. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(بَیْ یِ)
مثنای بیّع. خرنده و فروشنده، مانند قمران. (از منتهی الارب). البائع و المشتری،و منه الحدیث: البیعان (المتبایعان) بالخیار ما لم یتفرقا. (از ذیل اقرب الموارد بنقل از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
صاحب غیاث اللغات و شرفنامه نوشته اند که نام وزیر و سردار لشکر افراسیاب است اما کلمه دگرگون شدۀ پیران است. رجوع به پیران شود
لغت نامه دهخدا
(بَ ضَ)
تثنیۀ بیضه (در حالت رفعی). رجوع به بیضه شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
جمع واژۀ بیضه. (از اقرب الموارد). رجوع به بیضه شود
لغت نامه دهخدا
(اَ یَ)
دو رگ از دو سوی ناف.
لغت نامه دهخدا
(بَ / بِ نَ / نِ)
نشان صاحبان مناصب. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
منسوب است به بیضان. رجوع به بیضان شود، شبیه بیضی. بیضوی. (از ملحق لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
رشیدی از منطق اشارات ابوعلی آرد که بیضانی بمعنی ققنس (رومی) مرغ معروف است. (یادداشت مؤلف). رجوع به ققنس شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
قریه ای است از دانیه از توابع اندلس و عده ای بدان منسوبند. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
تصویری از فیضان
تصویر فیضان
شارش، لبریزی ریخته شدن آب از بسیاری لبریز شدن، ریزش آب، یزش فیض
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ریضان
تصویر ریضان
جمع روضه، روادها مرغزارها بستان ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیران
تصویر بیران
ویران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیبان
تصویر بیبان
جمع باب، درها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیلان
تصویر بیلان
فرانسوی تراز نامه ترازنامه تراز نامه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فیضان
تصویر فیضان
((فَ یَ))
بسیار شدن آب و سرریز شدن آن، لبریز شدن، ریزش، ریزش آب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بیضاء
تصویر بیضاء
((بَ))
سفید، روشن
فرهنگ فارسی معین
صورت ریز دارایی و بدهی شرکت ها و مؤسسات که معمولاً در آخر سال مالی تهیه شود، ترازنامه (واژه فرهنگستان)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بیلان
تصویر بیلان
تراز
فرهنگ واژه فارسی سره