بیهسیه. گروهی از خوارج و از یاران بیهش (بیهس) ابن الهیصم بن جابر باشند. گویند: ایمان عبارتست از اقرار و علم بوجود خداوند و آنچه پیمبر آن راآورده است پس کسی که درباره شیئی در تردید باشد و حلال آن از حرام نشناسد کافر است زیرا تفحص و جستجوی این قبیل امور برای کشف حقیقت برای چنین کسی لازم بوده است و طریق جستجوی حق نپیموده است و گفته اند تا زمانی که کس را نزد امام نبرده اند و امام حدی بر او جاری نکرده نمیتوان او را کافر شناخت و او آمرزیده است. و گفته اند حرام فقط در مورد این آیه است که: ’قل لااجد فیما اوحی الی محرماً علی طاعم’. (قرآن 145/6). و نیز میگویند چون امام کافر شود رعایا هم کافر گردند خواه امام حاضر باشد و خواه غایب. و هم گفته اند که کودکان در ایمان و کفر تابع پدران خود باشند و همچنین گفته اند مستی که از شراب حلال عارض شود گفتار و کردار شارب آن بخشوده باشد بخلاف مستی که بر اثر شراب حرام عارض شده باشد و نیز میگویند مستی با ارتکاب گناه کبیره کفرست. این فرقه با طایفۀ قدریه در نسبت دادن افعال بندگان بخودشان موافقت دارند. (از کشاف اصطلاحات الفنون ص 125). رجوع به بیهسیه و ابوبیهس شود
بیهسیه. گروهی از خوارج و از یاران بیهش (بیهس) ابن الهیصم بن جابر باشند. گویند: ایمان عبارتست از اقرار و علم بوجود خداوند و آنچه پیمبر آن راآورده است پس کسی که درباره شیئی در تردید باشد و حلال آن از حرام نشناسد کافر است زیرا تفحص و جستجوی این قبیل امور برای کشف حقیقت برای چنین کسی لازم بوده است و طریق جستجوی حق نپیموده است و گفته اند تا زمانی که کس را نزد امام نبرده اند و امام حدی بر او جاری نکرده نمیتوان او را کافر شناخت و او آمرزیده است. و گفته اند حرام فقط در مورد این آیه است که: ’قل لااجد فیما اوحی الی محرماً علی طاعم’. (قرآن 145/6). و نیز میگویند چون امام کافر شود رعایا هم کافر گردند خواه امام حاضر باشد و خواه غایب. و هم گفته اند که کودکان در ایمان و کفر تابع پدران خود باشند و همچنین گفته اند مستی که از شراب حلال عارض شود گفتار و کردار شارب آن بخشوده باشد بخلاف مستی که بر اثر شراب حرام عارض شده باشد و نیز میگویند مستی با ارتکاب گناه کبیره کفرست. این فرقه با طایفۀ قدریه در نسبت دادن افعال بندگان بخودشان موافقت دارند. (از کشاف اصطلاحات الفنون ص 125). رجوع به بیهسیه و ابوبیهس شود
از دیار بنی سلول و در آن بطنهایی از خثعم و هلال و سواءه بن عامر بن صعصعه و سلول و عقیل و ضباب و قریش اند. (از معجم البلدان) از اعمال مکه پایین یمن. فاصله آن تا مکه پنج مرحله است. (از معجم البلدان)
از دیار بنی سلول و در آن بطنهایی از خثعم و هلال و سواءه بن عامر بن صعصعه و سلول و عقیل و ضباب و قریش اند. (از معجم البلدان) از اعمال مکه پایین یمن. فاصله آن تا مکه پنج مرحله است. (از معجم البلدان)
زمینی غیرمزروع که درختان و نی و دیگر رستنیها در آنجا تنگ درهم آمده و صورت حصاری بخود گرفته است. بعربی اجم گویند. (برهان). جنگل. (رشیدی) (ناظم الاطباء) (انجمن آرا). اجمه. (زمخشری). ایکه. (ترجمان القرآن). خفیه. عرین. عرینه. غابه. غمیس. غیضه: خدر، بیشۀ شیر. خیس، بیشۀ شیر. خیسه، بیشۀ شیر. عفرین، بیشۀ شیر. غیل، بیشۀ شیر. (منتهی الارب) : خدنگش بیشه بر شیران قفص کرد کمندش دشت بر گوران خباکا. دقیقی. و از مغرب این کوهستان (کوهستان ابوغانم به کرمان) روستائیست که آن را رودبار خوانند، همه بیشه است و درختان و مرغزارها. (حدود العالم). بمانده به بیشه درون خوار و زار نیایش همی کرد با کردگار. فردوسی. ندارد کسی تاب من روز جنگ نه در بیشه شیر و بدریا پلنگ. فردوسی. سیاوش از آن دل پراندیشه کرد روان را از اندیشه چون بیشه کرد. فردوسی. از فزعش در همه ولایت سلطان شیر نیاید ز هیچ بیشه بهامون. فرخی. در بیشه بگوش تو غریدن شیران خوشتر بود از رود خوش و نغمۀ قوال. فرخی. میان بیشۀ او گم شدی علامت پیل گیاه منزل او بستدی سلیح سوار. فرخی. دلش نگیرد زین کوه و دشت و بیشه و رود سرش نگردد زین آبکند و لوره و جر. عنصری. ای گرفته کاغ کاغ از خشم ما همچون کلاغ کوه و بیشه جای کرده چون کلاغ کاغ کاغ. عسجدی. دشت را و بیشه را وکوه را و آب را چون گوزن وچون پلنگ و چون شترمرغ و نهنگ. منوچهری. شیری سخت از بیشه بیرون آمد و روی به پیل نهاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 121). از اینجا دو منزل بود تا ستارآباد براهی که آنرا هشتاد پل میگفتند بیشه های بی اندازه و آبهای روان. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 460). در این بیشه زین بیش مگذار گام که ببر بیان دارد آنجا کنام. اسدی. جزیری پر از بیشه ها بد وغیش ببالا و پهنا دو صد میل بیش. اسدی. همه دشت او نوگل و خیزران کهی بر سرش بیشۀ زعفران. اسدی. کامفیروز ناحیتی است بر کنار رود کر و بیشه ای عظیم است همه درختان بلوط و زعرور و بید و معدن شیران است. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 124). به بیشه هایی آری سپاه را که زمینش نتافتست برو آفتاب و نه مهتاب. مسعودسعد. آورده اند روباهی در بیشه رفت. (کلیله و دمنه). شتر بازرگان.... بطلب چراخور در بیشه آمد. (کلیله و دمنه). نزد آنکس خرد نه همخوابه ست شیر بیشه چو شیر گرمابه ست. ؟ (کلیله و دمنه). اشتر... در آن بیشه می برد. (کلیله و دمنه). در عجم از داد تست بیشه ریاض النعیم در عرب از یاد تست شوره حیاض النعیم. خاقانی. غارت بحرآمدست غایت جودش چنانک آفت بیشه شده ست تیشۀ بران او. خاقانی. تیشه در بیشۀ بلا بردی هر سر شاخ بابزن کردی. خاقانی. منتظم شد بتو احوال جهان جمله چنانک مرتع آهوی چین بیشۀ شیر اجم است. ظهیر فاریابی. پشت بر بیشه ای داد که شعلۀ آفتاب را در منابت آن راه نبودی. (ترجمه تاریخ یمینی ص 410). که در پایان این کوه گران سنگ چمن گاهی است گردش بیشۀ تنگ. نظامی. فلک این آینه و آن شانه را جست کزین کوه آمد و زآن بیشه بررست. نظامی. گفت بلبلان را دیدم که بنالش درآمده بودند از درخت... و غوکان در آب و بهایم از بیشه. (گلستان). یکی از متعبدان شام در بیشه زندگانی کردی و برگ درختان خوردی. (گلستان). تو آتش به نی درزن و درگذر که نه خشک در بیشه ماند نه تر. سعدی. میوۀ بیشه چون نه پرورده ست دل داننده را نه درخورد است. اوحدی. خورش خرس یا شغال شود یا در آن بیشه پایمال شود. اوحدی. وندرو از پیر و برنا هیچ تن باقی نماند آتش اندر بیشه چون افتد نه تر ماند نه خشک. کاتبی ترشیزی. - بیشۀ ارزن، دشت ارزن. (آنندراج). دشت ارژن بفارس: تولد تو مبراست از حدوث و قدم گواست قصۀ سلمان و بیشۀارزن. سنجر کاشی. - بیشه شدن دل و جان و روان از اندیشه، کنایه است از سخت درهم و آشفته شدن. (یادداشت مؤلف) : چو بشنید خاقان پراندیشه گشت ورا در دل اندیشه چون بیشه گشت. فردوسی. براهام از آن پس پراندیشه شد وز اندیشه جانش یکی بیشه شد. فردوسی. دل شاه ایران پراندیشه شد روانش ز اندیشه چون بیشه شد. فردوسی. رجوع به ارژن ودشت ارژن شود. ، نیستان. (برهان) (رشیدی) (شرفنامۀ منیری) (فرهنگ خطی) (ناظم الاطباء)، دشت. (شرفنامۀ منیری)، کشور جنگلی غیرمزروع. (ناظم الاطباء)، سازی از نی که شبانان نوازند. (از برهان). یا سازی شبیه به چنگ یا شبیه به رباب. (از برهان) (ناظم الاطباء). نیشه. نی که نوازند. (رشیدی). سازی است مثل چنگ و رباب. (شرفنامۀ منیری). رشیدی گفته بمعنی نی که نوازند نیشه است نه بیشه و اصح آنست که در خراسان نایی است که اصل آن از نی است و آنرا نوازند و آنرا به زبان خود فیگو گویند و مؤلف گوید همانا اصل آن نیچه است که به نیشه شهرت دارد. (انجمن آرا). رجوع به پنجه و نیشه شود، {{پسوند مکانی، مزید مؤخّر امکنه}} پسوند مکانی مانند: آجی بیشه. (یادداشت مؤلف)، این کلمه (بیشه) را نصر و قالی چون کلمه عربی استعمال کرده اند: قال اللیث، لغه اهل بیشه ذای، العود... (تاج العروس در مادۀ ذوی، ج 10 ص 138)
زمینی غیرمزروع که درختان و نی و دیگر رستنیها در آنجا تنگ درهم آمده و صورت حصاری بخود گرفته است. بعربی اجم گویند. (برهان). جنگل. (رشیدی) (ناظم الاطباء) (انجمن آرا). اجمه. (زمخشری). ایکه. (ترجمان القرآن). خفیه. عرین. عرینه. غابه. غمیس. غیضه: خِدر، بیشۀ شیر. خیس، بیشۀ شیر. خیسه، بیشۀ شیر. عفرین، بیشۀ شیر. غیل، بیشۀ شیر. (منتهی الارب) : خدنگش بیشه بر شیران قفص کرد کمندش دشت بر گوران خباکا. دقیقی. و از مغرب این کوهستان (کوهستان ابوغانم به کرمان) روستائیست که آن را رودبار خوانند، همه بیشه است و درختان و مرغزارها. (حدود العالم). بمانده به بیشه درون خوار و زار نیایش همی کرد با کردگار. فردوسی. ندارد کسی تاب من روز جنگ نه در بیشه شیر و بدریا پلنگ. فردوسی. سیاوش از آن دل پراندیشه کرد روان را از اندیشه چون بیشه کرد. فردوسی. از فزعش در همه ولایت سلطان شیر نیاید ز هیچ بیشه بهامون. فرخی. در بیشه بگوش تو غریدن شیران خوشتر بود از رود خوش و نغمۀ قوال. فرخی. میان بیشۀ او گم شدی علامت پیل گیاه منزل او بستدی سلیح سوار. فرخی. دلش نگیرد زین کوه و دشت و بیشه و رود سرش نگردد زین آبکند و لوره و جر. عنصری. ای گرفته کاغ کاغ از خشم ما همچون کلاغ کوه و بیشه جای کرده چون کلاغ کاغ کاغ. عسجدی. دشت را و بیشه را وکوه را و آب را چون گوزن وچون پلنگ و چون شترمرغ و نهنگ. منوچهری. شیری سخت از بیشه بیرون آمد و روی به پیل نهاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 121). از اینجا دو منزل بود تا ستارآباد براهی که آنرا هشتاد پل میگفتند بیشه های بی اندازه و آبهای روان. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 460). در این بیشه زین بیش مگذار گام که ببر بیان دارد آنجا کنام. اسدی. جزیری پر از بیشه ها بد وغیش ببالا و پهنا دو صد میل بیش. اسدی. همه دشت او نوگل و خیزران کهی بر سرش بیشۀ زعفران. اسدی. کامفیروز ناحیتی است بر کنار رود کر و بیشه ای عظیم است همه درختان بلوط و زعرور و بید و معدن شیران است. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 124). به بیشه هایی آری سپاه را که زمینش نتافتست برو آفتاب و نه مهتاب. مسعودسعد. آورده اند روباهی در بیشه رفت. (کلیله و دمنه). شتر بازرگان.... بطلب چراخور در بیشه آمد. (کلیله و دمنه). نزد آنکس خرد نه همخوابه ست شیر بیشه چو شیر گرمابه ست. ؟ (کلیله و دمنه). اشتر... در آن بیشه می برد. (کلیله و دمنه). در عجم از داد تست بیشه ریاض النعیم در عرب از یاد تست شوره حیاض النعیم. خاقانی. غارت بحرآمدست غایت جودش چنانک آفت بیشه شده ست تیشۀ بران او. خاقانی. تیشه در بیشۀ بلا بردی هر سر شاخ بابزن کردی. خاقانی. منتظم شد بتو احوال جهان جمله چنانک مرتع آهوی چین بیشۀ شیر اجم است. ظهیر فاریابی. پشت بر بیشه ای داد که شعلۀ آفتاب را در منابت آن راه نبودی. (ترجمه تاریخ یمینی ص 410). که در پایان این کوه گران سنگ چمن گاهی است گردش بیشۀ تنگ. نظامی. فلک این آینه و آن شانه را جست کزین کوه آمد و زآن بیشه بررست. نظامی. گفت بلبلان را دیدم که بنالش درآمده بودند از درخت... و غوکان در آب و بهایم از بیشه. (گلستان). یکی از متعبدان شام در بیشه زندگانی کردی و برگ درختان خوردی. (گلستان). تو آتش به نی درزن و درگذر که نه خشک در بیشه ماند نه تر. سعدی. میوۀ بیشه چون نه پرورده ست دل داننده را نه درخورد است. اوحدی. خورش خرس یا شغال شود یا در آن بیشه پایمال شود. اوحدی. وندرو از پیر و برنا هیچ تن باقی نماند آتش اندر بیشه چون افتد نه تر ماند نه خشک. کاتبی ترشیزی. - بیشۀ ارزن، دشت ارزن. (آنندراج). دشت ارژن بفارس: تولد تو مبراست از حدوث و قدم گواست قصۀ سلمان و بیشۀارزن. سنجر کاشی. - بیشه شدن دل و جان و روان از اندیشه، کنایه است از سخت درهم و آشفته شدن. (یادداشت مؤلف) : چو بشنید خاقان پراندیشه گشت ورا در دل اندیشه چون بیشه گشت. فردوسی. براهام از آن پس پراندیشه شد وز اندیشه جانش یکی بیشه شد. فردوسی. دل شاه ایران پراندیشه شد روانش ز اندیشه چون بیشه شد. فردوسی. رجوع به ارژن ودشت ارژن شود. ، نیستان. (برهان) (رشیدی) (شرفنامۀ منیری) (فرهنگ خطی) (ناظم الاطباء)، دشت. (شرفنامۀ منیری)، کشور جنگلی غیرمزروع. (ناظم الاطباء)، سازی از نی که شبانان نوازند. (از برهان). یا سازی شبیه به چنگ یا شبیه به رباب. (از برهان) (ناظم الاطباء). نیشه. نی که نوازند. (رشیدی). سازی است مثل چنگ و رباب. (شرفنامۀ منیری). رشیدی گفته بمعنی نی که نوازند نیشه است نه بیشه و اصح آنست که در خراسان نایی است که اصل آن از نی است و آنرا نوازند و آنرا به زبان خود فیگو گویند و مؤلف گوید همانا اصل آن نیچه است که به نیشه شهرت دارد. (انجمن آرا). رجوع به پنجه و نیشه شود، {{پَسوَندِ مَکانی، مَزیدِ مُؤَخَّرِ اَمکَنه}} پَسوَندِ مَکانی مانند: آجی بیشه. (یادداشت مؤلف)، این کلمه (بیشه) را نصر و قالی چون کلمه عربی استعمال کرده اند: قال اللیث، لغه اهل بیشه ذای، العود... (تاج العروس در مادۀ ذوی، ج 10 ص 138)
بیش. بئشه. وادیی است شیرناک به یمن. و این کلمه فارسی را ابناء فارس بدانجا برده اند. (منتهی الارب). مأسده ای در راه یمامه. وادیی از اودیۀ یمن. (از یادداشت مؤلف). رجوع به بیش شود فرعی از قحطان از عسیر از قبائل حجاز. (از معجم قبائل العرب)
بیش. بئشه. وادیی است شیرناک به یمن. و این کلمه فارسی را ابناء فارس بدانجا برده اند. (منتهی الارب). مأسده ای در راه یمامه. وادیی از اودیۀ یمن. (از یادداشت مؤلف). رجوع به بیش شود فرعی از قحطان از عسیر از قبائل حجاز. (از معجم قبائل العرب)
فزونی، زیادتی، (آنندراج) (ناظم الاطباء)، افزونی، زیادت، کثرت، بسیاری، فضل، فضله، مقابل کمی و اندکی، (یادداشت مؤلف)، افزونی، خواه در کمیت و خواه در کیفیت: یکی جامه وین بادروزه ز قوت دگر اینهمه بیشی و برسریست، کسائی (از لغت نامۀ اسدی ص 427)، چنین است گیتی پر از آز و درد از او تا توان گرد بیشی مگرد، فردوسی، چنین پاسخ آورد هومان بدوی که بیشی نه خوبست بیشی مجوی، فردوسی، بخوبی بیارای و بیشی ببخش مکن روز را بر دل خویش پخش، فردوسی، خداوند هستی و هم راستی از اویست بیشی و هم کاستی، فردوسی، چه نقصان ز یک مرغ در خرمنی چه بیشی ز یک حرف در دفتری، منوچهری، ترک بیشی بگفتم از پی آنک کشت دولت به بر نمی آمد، خاقانی، بیشی هر دو عالم بر دست چپ نهد وآنگه بدست راست بر آن بیش کم زند، خاقانی، ایام بنقصان و ترا کوشش بیشی خورشید بسرطان و ترا پوشش سنجاب، خاقانی، بر آنکس دوستی باشد حلالت که خواهد بیشی اندرجاه و مالت، نظامی، بامید بیشی نداد و نخورد خردمند داند که ناخوب کرد، سعدی، - بیشی و کاست، بیشی وکاستی، فزونی و کمی، فزونی و نقصان: ازیرا که همچون گیا در جهان رونده ست همواره بیشی و کاست، ناصرخسرو، رجوع به کاست شود، - بیشی و کمی، فزونی و کمی، اندکی و بسیاری: از بیشی و کمی جهان تنگ مکن دل با دهر مدارا کن و با خلق مواسا، ناصرخسرو، پدید آرد سخن در خلق عالم بیشی و کمی چو فردا این سخنگویان برون آیند زین پشکم، ناصرخسرو، ، فراوانی، (ناظم الاطباء)، حرص بزیادتی، (یادداشت مؤلف) : دگر گفت کز مرگ چون او بجست به بیشی سزد گر نیازیم دست، فردوسی، ببهرام گفت ای دل آرای مرد توانگر شدی گرد بیشی مگرد، فردوسی، ، کبر، غرور، (یادداشت مؤلف) : چو فرجامشان روز رزم تو بود زمانه نه کاهد نه خواهد فزود تو زیشان مکن بیشی و برتری، فردوسی، ز بیشی بکژی نهادند روی پرآزار گشتند و پرخاشجوی، فردوسی، ، ترقی، (ناظم الاطباء)، برتری، بزرگی، (یادداشت مؤلف) : ز پرویز چون داستانی شگفت ز من بشنوی یاد باید گرفت که چندان سرافرازی و دستگاه بزرگی و اورند و فرو کلاه ... چنویی بدست یکی پیشکار تبه شد تو تیمار بیشی مدار، فردوسی، چو سالار توران بدل گفت من به بیشی برآرم سر از انجمن، فردوسی، منزل ما کز فلکش بیشی است منزلت عاقبت اندیشی است، نظامی، ، سبقت جویی و برتری: سمندش در شتاب آهنگ بیشی فلک را هفت میدان داد پیشی، نظامی، چو در داد بیشی وپیشیت هست سزد گر شوی بر کیان پیشدست، نظامی
فزونی، زیادتی، (آنندراج) (ناظم الاطباء)، افزونی، زیادت، کثرت، بسیاری، فضل، فضله، مقابل کمی و اندکی، (یادداشت مؤلف)، افزونی، خواه در کمیت و خواه در کیفیت: یکی جامه وین بادروزه ز قوت دگر اینهمه بیشی و برسریست، کسائی (از لغت نامۀ اسدی ص 427)، چنین است گیتی پر از آز و درد از او تا توان گرد بیشی مگرد، فردوسی، چنین پاسخ آورد هومان بدوی که بیشی نه خوبست بیشی مجوی، فردوسی، بخوبی بیارای و بیشی ببخش مکن روز را بر دل خویش پخش، فردوسی، خداوند هستی و هم راستی از اویست بیشی و هم کاستی، فردوسی، چه نقصان ز یک مرغ در خرمنی چه بیشی ز یک حرف در دفتری، منوچهری، ترک بیشی بگفتم از پی آنک کشت دولت به بر نمی آمد، خاقانی، بیشی هر دو عالم بر دست چپ نهد وآنگه بدست راست بر آن بیش کم زند، خاقانی، ایام بنقصان و ترا کوشش بیشی خورشید بسرطان و ترا پوشش سنجاب، خاقانی، بر آنکس دوستی باشد حلالت که خواهد بیشی اندرجاه و مالت، نظامی، بامید بیشی نداد و نخورد خردمند داند که ناخوب کرد، سعدی، - بیشی و کاست، بیشی وکاستی، فزونی و کمی، فزونی و نقصان: ازیرا که همچون گیا در جهان رونده ست همواره بیشی و کاست، ناصرخسرو، رجوع به کاست شود، - بیشی و کمی، فزونی و کمی، اندکی و بسیاری: از بیشی و کمی جهان تنگ مکن دل با دهر مدارا کن و با خلق مواسا، ناصرخسرو، پدید آرد سخن در خلق عالم بیشی و کمی چو فردا این سخنگویان برون آیند زین پشکم، ناصرخسرو، ، فراوانی، (ناظم الاطباء)، حرص بزیادتی، (یادداشت مؤلف) : دگر گفت کز مرگ چون او بجست به بیشی سزد گر نیازیم دست، فردوسی، ببهرام گفت ای دل آرای مرد توانگر شدی گرد بیشی مگرد، فردوسی، ، کبر، غرور، (یادداشت مؤلف) : چو فرجامشان روز رزم تو بود زمانه نه کاهد نه خواهد فزود تو زیشان مکن بیشی و برتری، فردوسی، ز بیشی بکژی نهادند روی پرآزار گشتند و پرخاشجوی، فردوسی، ، ترقی، (ناظم الاطباء)، برتری، بزرگی، (یادداشت مؤلف) : ز پرویز چون داستانی شگفت ز من بشنوی یاد باید گرفت که چندان سرافرازی و دستگاه بزرگی و اورند و فرو کلاه ... چنویی بدست یکی پیشکار تبه شد تو تیمار بیشی مدار، فردوسی، چو سالار توران بدل گفت من به بیشی برآرم سر از انجمن، فردوسی، منزل ما کز فلکش بیشی است منزلت عاقبت اندیشی است، نظامی، ، سبقت جویی و برتری: سمندش در شتاب آهنگ بیشی فلک را هفت میدان داد پیشی، نظامی، چو در داد بیشی وپیشیت هست سزد گر شوی بر کیان پیشدست، نظامی
نباتی است درازتر از عدس و در کشتها روید و در قوت مانند عدس است نافع مفاصل و قبل و فتق. (منتهی الارب). رجوع به ترجمه صیدنۀ بیرونی و مفردات قانون ابوعلی چ تهران ص 170 شود
نباتی است درازتر از عدس و در کشتها روید و در قوت مانند عدس است نافع مفاصل و قبل و فتق. (منتهی الارب). رجوع به ترجمه صیدنۀ بیرونی و مفردات قانون ابوعلی چ تهران ص 170 شود
مقابل کمینه. (یادداشت مؤلف) ، حداکثر. خانه چرب. دست پر. مقابل حداقل و دست کم. (یادداشت مؤلف). بیشترین مقدار ممکن. ماکزیمم. بزرگترین مقداری که یک کمیت متغیر در شرایط معین میتواند به آن برسد. بعضی ازکمیتهای متغیر بیشینه ندارد مثلاً مساحت مستطیلی که اضلاعش متغیر باشند بیشینه ندارد بلکه میتواند از هر حدی تجاوز کند. از طرف دیگر مساحت مستطیلهایی که محیطشان مقدار ثابت (مثلاً) 20 متر باشد هیچگاه از 25 متر مربع تجاوز نمیکند و وقتی که اضلاع مستطیل برابر یکدیگر شوند (یعنی بصورت مربع درآید) مساحتش 25 متر مربع میشود بیشینۀ مساحت این مستطیلها 25 متر مربع است. (هر مستطیل دیگری که محیطش 20 متر باشد مساحتش از25 متر مربع کمتر است). (از دائره المعارف فارسی)
مقابل کمینه. (یادداشت مؤلف) ، حداکثر. خانه چرب. دست پر. مقابل حداقل و دست کم. (یادداشت مؤلف). بیشترین مقدار ممکن. ماکزیمم. بزرگترین مقداری که یک کمیت متغیر در شرایط معین میتواند به آن برسد. بعضی ازکمیتهای متغیر بیشینه ندارد مثلاً مساحت مستطیلی که اضلاعش متغیر باشند بیشینه ندارد بلکه میتواند از هر حدی تجاوز کند. از طرف دیگر مساحت مستطیلهایی که محیطشان مقدار ثابت (مثلاً) 20 متر باشد هیچگاه از 25 متر مربع تجاوز نمیکند و وقتی که اضلاع مستطیل برابر یکدیگر شوند (یعنی بصورت مربع درآید) مساحتش 25 متر مربع میشود بیشینۀ مساحت این مستطیلها 25 متر مربع است. (هر مستطیل دیگری که محیطش 20 متر باشد مساحتش از25 متر مربع کمتر است). (از دائره المعارف فارسی)
لفظ یونانی برویا شهر قدیم مقدونیه واقع در مغرب سالونیک که نام دیگر آن وریا است. (از دائره المعارف فارسی). شهری از توابع مقدونیه واقع در طرف شرقی کوههای اولیمبس. (قاموس کتاب مقدس)
لفظ یونانی بِرویا شهر قدیم مقدونیه واقع در مغرب سالونیک که نام دیگر آن وِریا است. (از دائره المعارف فارسی). شهری از توابع مقدونیه واقع در طرف شرقی کوههای اولیمبس. (قاموس کتاب مقدس)
رطوبت مائی. مایع شفاف براقی است که در خانه قدامی چشم یعنی در جزئی از چشم که مابین قرنیه و عنبیه است واقعاست. سابقاً قسمتی مابین سطح خلفی عنبیه و ورقۀ قدامی محفظۀ جلیدیه خیال کرده و اطاق خلفی نامیده بودند ولی معلوم شده است که این جزء بهیچوجه و یا اقلاً در حال حیوه وجود ندارد. خانه قدامی از غشاء مخصوصی موسوم به غشاء ’دمور’ یا غشاء ’دسمه’ که گویا رطوبت بیضی از آن ترشح میکند مفروش شده تمام سطح خلفی قرنیه را پوشانیده. بعقیدۀ بعضی در همانجا محدود و بنظر برخی به روی سطح قدامی عنبیه منعطف شده رباط مشطی ’هیک’ را میسازد. در منشاء رطوبت بیضیه عقاید بسیاری است بهتر آنها این است که قبول کنیم که این رطوبت از غشاء دسمه ترشح میکند. (از جواهر التشریح ص 728)
رطوبت مائی. مایع شفاف براقی است که در خانه قدامی چشم یعنی در جزئی از چشم که مابین قرنیه و عنبیه است واقعاست. سابقاً قسمتی مابین سطح خلفی عنبیه و ورقۀ قدامی محفظۀ جلیدیه خیال کرده و اطاق خلفی نامیده بودند ولی معلوم شده است که این جزء بهیچوجه و یا اقلاً در حال حیوه وجود ندارد. خانه قدامی از غشاء مخصوصی موسوم به غشاء ’دمور’ یا غشاء ’دسمه’ که گویا رطوبت بیضی از آن ترشح میکند مفروش شده تمام سطح خلفی قرنیه را پوشانیده. بعقیدۀ بعضی در همانجا محدود و بنظر برخی به روی سطح قدامی عنبیه منعطف شده رباط مشطی ’هیک’ را میسازد. در منشاء رطوبت بیضیه عقاید بسیاری است بهتر آنها این است که قبول کنیم که این رطوبت از غشاء دسمه ترشح میکند. (از جواهر التشریح ص 728)
یشه درختان درخواب، زنی بود بیابانی. اگر دید که در بیشه شد و آن بیشه سبز است و درختان میوه دار دور آن است، خاصه در وقت آن و از میوه آن بیشه همی خورد، دلیل که زنی خواهد که اصل او بیابانی است، یا کنیزکی خرد که در بیابان او پرورده باشند، و از آن زن او را خیر و منفعت رسد. اگر آن بیشه را خالی از آن ها دید، دلیل بر شر و مضرت کند. اگر بیند در آن بیشه به جای درختان، خار بوده، از آن خارها او را گزند رسید، دلیل که او را غم و اندوه به جهت زنان رسد. محمد بن سیرین دیدن بیشه درخواب بر چهار وجه است. اول: زن بیابانی، دوم: کنیزک، سوم: منفعت، چهارم: غم و اندوه.
یشه درختان درخواب، زنی بود بیابانی. اگر دید که در بیشه شد و آن بیشه سبز است و درختان میوه دار دور آن است، خاصه در وقت آن و از میوه آن بیشه همی خورد، دلیل که زنی خواهد که اصل او بیابانی است، یا کنیزکی خَرَد که در بیابان او پرورده باشند، و از آن زن او را خیر و منفعت رسد. اگر آن بیشه را خالی از آن ها دید، دلیل بر شر و مضرت کند. اگر بیند در آن بیشه به جای درختان، خار بوده، از آن خارها او را گزند رسید، دلیل که او را غم و اندوه به جهت زنان رسد. محمد بن سیرین دیدن بیشه درخواب بر چهار وجه است. اول: زن بیابانی، دوم: کنیزک، سوم: منفعت، چهارم: غم و اندوه.