بیش. بئشه. وادیی است شیرناک به یمن. و این کلمه فارسی را ابناء فارس بدانجا برده اند. (منتهی الارب). مأسده ای در راه یمامه. وادیی از اودیۀ یمن. (از یادداشت مؤلف). رجوع به بیش شود فرعی از قحطان از عسیر از قبائل حجاز. (از معجم قبائل العرب)
بیش. بئشه. وادیی است شیرناک به یمن. و این کلمه فارسی را ابناء فارس بدانجا برده اند. (منتهی الارب). مأسده ای در راه یمامه. وادیی از اودیۀ یمن. (از یادداشت مؤلف). رجوع به بیش شود فرعی از قحطان از عسیر از قبائل حجاز. (از معجم قبائل العرب)
زمینی غیرمزروع که درختان و نی و دیگر رستنیها در آنجا تنگ درهم آمده و صورت حصاری بخود گرفته است. بعربی اجم گویند. (برهان). جنگل. (رشیدی) (ناظم الاطباء) (انجمن آرا). اجمه. (زمخشری). ایکه. (ترجمان القرآن). خفیه. عرین. عرینه. غابه. غمیس. غیضه: خدر، بیشۀ شیر. خیس، بیشۀ شیر. خیسه، بیشۀ شیر. عفرین، بیشۀ شیر. غیل، بیشۀ شیر. (منتهی الارب) : خدنگش بیشه بر شیران قفص کرد کمندش دشت بر گوران خباکا. دقیقی. و از مغرب این کوهستان (کوهستان ابوغانم به کرمان) روستائیست که آن را رودبار خوانند، همه بیشه است و درختان و مرغزارها. (حدود العالم). بمانده به بیشه درون خوار و زار نیایش همی کرد با کردگار. فردوسی. ندارد کسی تاب من روز جنگ نه در بیشه شیر و بدریا پلنگ. فردوسی. سیاوش از آن دل پراندیشه کرد روان را از اندیشه چون بیشه کرد. فردوسی. از فزعش در همه ولایت سلطان شیر نیاید ز هیچ بیشه بهامون. فرخی. در بیشه بگوش تو غریدن شیران خوشتر بود از رود خوش و نغمۀ قوال. فرخی. میان بیشۀ او گم شدی علامت پیل گیاه منزل او بستدی سلیح سوار. فرخی. دلش نگیرد زین کوه و دشت و بیشه و رود سرش نگردد زین آبکند و لوره و جر. عنصری. ای گرفته کاغ کاغ از خشم ما همچون کلاغ کوه و بیشه جای کرده چون کلاغ کاغ کاغ. عسجدی. دشت را و بیشه را وکوه را و آب را چون گوزن وچون پلنگ و چون شترمرغ و نهنگ. منوچهری. شیری سخت از بیشه بیرون آمد و روی به پیل نهاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 121). از اینجا دو منزل بود تا ستارآباد براهی که آنرا هشتاد پل میگفتند بیشه های بی اندازه و آبهای روان. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 460). در این بیشه زین بیش مگذار گام که ببر بیان دارد آنجا کنام. اسدی. جزیری پر از بیشه ها بد وغیش ببالا و پهنا دو صد میل بیش. اسدی. همه دشت او نوگل و خیزران کهی بر سرش بیشۀ زعفران. اسدی. کامفیروز ناحیتی است بر کنار رود کر و بیشه ای عظیم است همه درختان بلوط و زعرور و بید و معدن شیران است. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 124). به بیشه هایی آری سپاه را که زمینش نتافتست برو آفتاب و نه مهتاب. مسعودسعد. آورده اند روباهی در بیشه رفت. (کلیله و دمنه). شتر بازرگان.... بطلب چراخور در بیشه آمد. (کلیله و دمنه). نزد آنکس خرد نه همخوابه ست شیر بیشه چو شیر گرمابه ست. ؟ (کلیله و دمنه). اشتر... در آن بیشه می برد. (کلیله و دمنه). در عجم از داد تست بیشه ریاض النعیم در عرب از یاد تست شوره حیاض النعیم. خاقانی. غارت بحرآمدست غایت جودش چنانک آفت بیشه شده ست تیشۀ بران او. خاقانی. تیشه در بیشۀ بلا بردی هر سر شاخ بابزن کردی. خاقانی. منتظم شد بتو احوال جهان جمله چنانک مرتع آهوی چین بیشۀ شیر اجم است. ظهیر فاریابی. پشت بر بیشه ای داد که شعلۀ آفتاب را در منابت آن راه نبودی. (ترجمه تاریخ یمینی ص 410). که در پایان این کوه گران سنگ چمن گاهی است گردش بیشۀ تنگ. نظامی. فلک این آینه و آن شانه را جست کزین کوه آمد و زآن بیشه بررست. نظامی. گفت بلبلان را دیدم که بنالش درآمده بودند از درخت... و غوکان در آب و بهایم از بیشه. (گلستان). یکی از متعبدان شام در بیشه زندگانی کردی و برگ درختان خوردی. (گلستان). تو آتش به نی درزن و درگذر که نه خشک در بیشه ماند نه تر. سعدی. میوۀ بیشه چون نه پرورده ست دل داننده را نه درخورد است. اوحدی. خورش خرس یا شغال شود یا در آن بیشه پایمال شود. اوحدی. وندرو از پیر و برنا هیچ تن باقی نماند آتش اندر بیشه چون افتد نه تر ماند نه خشک. کاتبی ترشیزی. - بیشۀ ارزن، دشت ارزن. (آنندراج). دشت ارژن بفارس: تولد تو مبراست از حدوث و قدم گواست قصۀ سلمان و بیشۀارزن. سنجر کاشی. - بیشه شدن دل و جان و روان از اندیشه، کنایه است از سخت درهم و آشفته شدن. (یادداشت مؤلف) : چو بشنید خاقان پراندیشه گشت ورا در دل اندیشه چون بیشه گشت. فردوسی. براهام از آن پس پراندیشه شد وز اندیشه جانش یکی بیشه شد. فردوسی. دل شاه ایران پراندیشه شد روانش ز اندیشه چون بیشه شد. فردوسی. رجوع به ارژن ودشت ارژن شود. ، نیستان. (برهان) (رشیدی) (شرفنامۀ منیری) (فرهنگ خطی) (ناظم الاطباء)، دشت. (شرفنامۀ منیری)، کشور جنگلی غیرمزروع. (ناظم الاطباء)، سازی از نی که شبانان نوازند. (از برهان). یا سازی شبیه به چنگ یا شبیه به رباب. (از برهان) (ناظم الاطباء). نیشه. نی که نوازند. (رشیدی). سازی است مثل چنگ و رباب. (شرفنامۀ منیری). رشیدی گفته بمعنی نی که نوازند نیشه است نه بیشه و اصح آنست که در خراسان نایی است که اصل آن از نی است و آنرا نوازند و آنرا به زبان خود فیگو گویند و مؤلف گوید همانا اصل آن نیچه است که به نیشه شهرت دارد. (انجمن آرا). رجوع به پنجه و نیشه شود، {{پسوند مکانی، مزید مؤخّر امکنه}} پسوند مکانی مانند: آجی بیشه. (یادداشت مؤلف)، این کلمه (بیشه) را نصر و قالی چون کلمه عربی استعمال کرده اند: قال اللیث، لغه اهل بیشه ذای، العود... (تاج العروس در مادۀ ذوی، ج 10 ص 138)
زمینی غیرمزروع که درختان و نی و دیگر رستنیها در آنجا تنگ درهم آمده و صورت حصاری بخود گرفته است. بعربی اجم گویند. (برهان). جنگل. (رشیدی) (ناظم الاطباء) (انجمن آرا). اجمه. (زمخشری). ایکه. (ترجمان القرآن). خفیه. عرین. عرینه. غابه. غمیس. غیضه: خِدر، بیشۀ شیر. خیس، بیشۀ شیر. خیسه، بیشۀ شیر. عفرین، بیشۀ شیر. غیل، بیشۀ شیر. (منتهی الارب) : خدنگش بیشه بر شیران قفص کرد کمندش دشت بر گوران خباکا. دقیقی. و از مغرب این کوهستان (کوهستان ابوغانم به کرمان) روستائیست که آن را رودبار خوانند، همه بیشه است و درختان و مرغزارها. (حدود العالم). بمانده به بیشه درون خوار و زار نیایش همی کرد با کردگار. فردوسی. ندارد کسی تاب من روز جنگ نه در بیشه شیر و بدریا پلنگ. فردوسی. سیاوش از آن دل پراندیشه کرد روان را از اندیشه چون بیشه کرد. فردوسی. از فزعش در همه ولایت سلطان شیر نیاید ز هیچ بیشه بهامون. فرخی. در بیشه بگوش تو غریدن شیران خوشتر بود از رود خوش و نغمۀ قوال. فرخی. میان بیشۀ او گم شدی علامت پیل گیاه منزل او بستدی سلیح سوار. فرخی. دلش نگیرد زین کوه و دشت و بیشه و رود سرش نگردد زین آبکند و لوره و جر. عنصری. ای گرفته کاغ کاغ از خشم ما همچون کلاغ کوه و بیشه جای کرده چون کلاغ کاغ کاغ. عسجدی. دشت را و بیشه را وکوه را و آب را چون گوزن وچون پلنگ و چون شترمرغ و نهنگ. منوچهری. شیری سخت از بیشه بیرون آمد و روی به پیل نهاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 121). از اینجا دو منزل بود تا ستارآباد براهی که آنرا هشتاد پل میگفتند بیشه های بی اندازه و آبهای روان. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 460). در این بیشه زین بیش مگذار گام که ببر بیان دارد آنجا کنام. اسدی. جزیری پر از بیشه ها بد وغیش ببالا و پهنا دو صد میل بیش. اسدی. همه دشت او نوگل و خیزران کهی بر سرش بیشۀ زعفران. اسدی. کامفیروز ناحیتی است بر کنار رود کر و بیشه ای عظیم است همه درختان بلوط و زعرور و بید و معدن شیران است. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 124). به بیشه هایی آری سپاه را که زمینش نتافتست برو آفتاب و نه مهتاب. مسعودسعد. آورده اند روباهی در بیشه رفت. (کلیله و دمنه). شتر بازرگان.... بطلب چراخور در بیشه آمد. (کلیله و دمنه). نزد آنکس خرد نه همخوابه ست شیر بیشه چو شیر گرمابه ست. ؟ (کلیله و دمنه). اشتر... در آن بیشه می برد. (کلیله و دمنه). در عجم از داد تست بیشه ریاض النعیم در عرب از یاد تست شوره حیاض النعیم. خاقانی. غارت بحرآمدست غایت جودش چنانک آفت بیشه شده ست تیشۀ بران او. خاقانی. تیشه در بیشۀ بلا بردی هر سر شاخ بابزن کردی. خاقانی. منتظم شد بتو احوال جهان جمله چنانک مرتع آهوی چین بیشۀ شیر اجم است. ظهیر فاریابی. پشت بر بیشه ای داد که شعلۀ آفتاب را در منابت آن راه نبودی. (ترجمه تاریخ یمینی ص 410). که در پایان این کوه گران سنگ چمن گاهی است گردش بیشۀ تنگ. نظامی. فلک این آینه و آن شانه را جست کزین کوه آمد و زآن بیشه بررست. نظامی. گفت بلبلان را دیدم که بنالش درآمده بودند از درخت... و غوکان در آب و بهایم از بیشه. (گلستان). یکی از متعبدان شام در بیشه زندگانی کردی و برگ درختان خوردی. (گلستان). تو آتش به نی درزن و درگذر که نه خشک در بیشه ماند نه تر. سعدی. میوۀ بیشه چون نه پرورده ست دل داننده را نه درخورد است. اوحدی. خورش خرس یا شغال شود یا در آن بیشه پایمال شود. اوحدی. وندرو از پیر و برنا هیچ تن باقی نماند آتش اندر بیشه چون افتد نه تر ماند نه خشک. کاتبی ترشیزی. - بیشۀ ارزن، دشت ارزن. (آنندراج). دشت ارژن بفارس: تولد تو مبراست از حدوث و قدم گواست قصۀ سلمان و بیشۀارزن. سنجر کاشی. - بیشه شدن دل و جان و روان از اندیشه، کنایه است از سخت درهم و آشفته شدن. (یادداشت مؤلف) : چو بشنید خاقان پراندیشه گشت ورا در دل اندیشه چون بیشه گشت. فردوسی. براهام از آن پس پراندیشه شد وز اندیشه جانش یکی بیشه شد. فردوسی. دل شاه ایران پراندیشه شد روانش ز اندیشه چون بیشه شد. فردوسی. رجوع به ارژن ودشت ارژن شود. ، نیستان. (برهان) (رشیدی) (شرفنامۀ منیری) (فرهنگ خطی) (ناظم الاطباء)، دشت. (شرفنامۀ منیری)، کشور جنگلی غیرمزروع. (ناظم الاطباء)، سازی از نی که شبانان نوازند. (از برهان). یا سازی شبیه به چنگ یا شبیه به رباب. (از برهان) (ناظم الاطباء). نیشه. نی که نوازند. (رشیدی). سازی است مثل چنگ و رباب. (شرفنامۀ منیری). رشیدی گفته بمعنی نی که نوازند نیشه است نه بیشه و اصح آنست که در خراسان نایی است که اصل آن از نی است و آنرا نوازند و آنرا به زبان خود فیگو گویند و مؤلف گوید همانا اصل آن نیچه است که به نیشه شهرت دارد. (انجمن آرا). رجوع به پنجه و نیشه شود، {{پَسوَندِ مَکانی، مَزیدِ مُؤَخَّرِ اَمکَنه}} پَسوَندِ مَکانی مانند: آجی بیشه. (یادداشت مؤلف)، این کلمه (بیشه) را نصر و قالی چون کلمه عربی استعمال کرده اند: قال اللیث، لغه اهل بیشه ذای، العود... (تاج العروس در مادۀ ذوی، ج 10 ص 138)
از دیار بنی سلول و در آن بطنهایی از خثعم و هلال و سواءه بن عامر بن صعصعه و سلول و عقیل و ضباب و قریش اند. (از معجم البلدان) از اعمال مکه پایین یمن. فاصله آن تا مکه پنج مرحله است. (از معجم البلدان)
از دیار بنی سلول و در آن بطنهایی از خثعم و هلال و سواءه بن عامر بن صعصعه و سلول و عقیل و ضباب و قریش اند. (از معجم البلدان) از اعمال مکه پایین یمن. فاصله آن تا مکه پنج مرحله است. (از معجم البلدان)
یشه درختان درخواب، زنی بود بیابانی. اگر دید که در بیشه شد و آن بیشه سبز است و درختان میوه دار دور آن است، خاصه در وقت آن و از میوه آن بیشه همی خورد، دلیل که زنی خواهد که اصل او بیابانی است، یا کنیزکی خرد که در بیابان او پرورده باشند، و از آن زن او را خیر و منفعت رسد. اگر آن بیشه را خالی از آن ها دید، دلیل بر شر و مضرت کند. اگر بیند در آن بیشه به جای درختان، خار بوده، از آن خارها او را گزند رسید، دلیل که او را غم و اندوه به جهت زنان رسد. محمد بن سیرین دیدن بیشه درخواب بر چهار وجه است. اول: زن بیابانی، دوم: کنیزک، سوم: منفعت، چهارم: غم و اندوه.
یشه درختان درخواب، زنی بود بیابانی. اگر دید که در بیشه شد و آن بیشه سبز است و درختان میوه دار دور آن است، خاصه در وقت آن و از میوه آن بیشه همی خورد، دلیل که زنی خواهد که اصل او بیابانی است، یا کنیزکی خَرَد که در بیابان او پرورده باشند، و از آن زن او را خیر و منفعت رسد. اگر آن بیشه را خالی از آن ها دید، دلیل بر شر و مضرت کند. اگر بیند در آن بیشه به جای درختان، خار بوده، از آن خارها او را گزند رسید، دلیل که او را غم و اندوه به جهت زنان رسد. محمد بن سیرین دیدن بیشه درخواب بر چهار وجه است. اول: زن بیابانی، دوم: کنیزک، سوم: منفعت، چهارم: غم و اندوه.
دخت حبیش عامریه. شاعری از شاعران عرب است. یکی از بنی عامر بن عبد مناه بن کنانه به نام عبدالله بن علقمه دلباختۀ او بود و داستان وی چنین است: روزی عبدالله که جوان نورس بود برای رسانیدن مادر که به دیدار همسایۀ خویش، مادر حبیشه میرفت، به منزل او شد، ودر آنجا حبیشه را بدید و دوستی او به دل راه داد، پس به خانه بازگشت و پس از دو روز برای بازگردانیدن مادر دوباره به منزل حبیشه آمد و در این وقت حبیشه که برای جشن خانوادگی زینت کرده بود، دل عبدالله را سخت بربود. هنگام ظهر در حالیکه اندکی میبارید و وی با مادر به خانه خود بازمیگشت در راه این شعر بخواند: و ما أدری بلی انی لاأدری أصوب القطر أحسن ام حبیش حبیشه و الذی خلق الهدایا و ما عن بعدها للصب عیش. مادر که این بشنید بهم برآمد و به روی خویش نیاورد، و چون اندکی برفتند آهو بر تپه ای دیده شده پس عبدالله گفت: یا امتا اخبرینی غیر کاذبه و ما یرید مسول الحق بالکذب أتلک أحسن ام ظبی برابیه لابل حبیشه فی عینی و فی ارب. مادرپرخاش کنان گفت: از این چه می خواهی ؟ دختر عموی تو راکه از حبیشه زیباتر است برای تو می گیریم، پس به سوی عم عبدالله رفت و گفت تا دختر را بیاراست و عبدالله را نزد او برد و گفت: این زیباتر است یا حبیشه ؟ عبدالله گفت: اذا غیبت عنی حبیشه مرهً من الدهر لم املک عزاء و لا صبراً. پس میان وی با دختر پیامها دادوستد شد و دوستی دوطرفه گردید، و چون خویشاوندان دختر آن بدانستند وی را پنهان کردند، ولی عشق ایشان رو بفزونی میرفت، پس دختر را مجبورکردند که چون عبدالله نزد او می آید به او بگوید: ترا به خدا مرا دوست مدار که ترا دوست ندارم و برای شنیدن این سخنان کسانی در پناه گاه نشستند، پس چون عبدالله آمد دختر با اشارت مطلب را به او رسانید و سپس آنچه به او گفته بودند بگفت، پس عبدالله گفت: ولو قلت ما قالوا لزدت جوی بکم علی انه لم یبق ستر و لاصبر و لم یک حبی عن نوال بذلته فیسلبنی عنه التجهم والهجر و ما انس من أشیاء لا أنس دمعها و نظرتها حتی یغیبنی القبر. و چون پیغمبر خالد ولید را به سوی بنی عامرفرستاد و گفت ایشان را به اسلام بخوان اگر نپذیرفتندبا ایشان بجنگ. عبدالله بن ابی حدود اسلمی گوید: من در سپاه خالد بودم، و چون به آنجا رسیدیم گروهی از ایشان را دیدیم و تعقیب کردیم و عده ای اسیر گرفتیم و در میان ایشان جوانی زردروی دیدیم پس او را بستیم و چون خواستیم گردنش بزنیم گفت: مرا به آن گروه زنان در پائین درّه برسانید و سپس بکشید چون او را نزدیک ایشان بردیم فریاد زد: اسلمی حبیش عند نفاد العیش. پس دختری سفیدچهره و خوش روی نزد او آمد و گفت: فاسلم علی کثره الاعداء و شده البلاء. جوان گفت: سلام علیکم دهراً و انت بقیت عصراً. دختر: و انت سلام علیک عشراً و شفعا و تتری و ثلاثاً و ترا. جوان: ان یقتلونی یا حبیش فلم یدع هواک لهم منی سوی غله الصدر و انت التی اخلیت لحمی من دمی و عظمی و اسبلت دمعی علی نحری. دختر: و نحن بکینا من فراقک مرهً و اخری و اسیناک فی العسر و الیسر و انت فلاتبعد فنعم فتی الهوی جمیل العفاف فی الموده و الستر. جوان: اریتک ان طالبتکم فوجدتکم بحیله او ادرکتکم بالخوانق الم یک حقاً ان ینول عاشق تکلف ادلاج السری و الودائق. دختر گفت: آری بخدا! پس جوان گفت: فلا ذنب لی اذقلت اذنحن جیره اثیبی بودّ قبل احدی البوائق اثیبی بودّ قبل ان تشحط النوی و ینأی خلیطٌ بالحبیب المفارق. ابن ابی حدود گفت: گردن جوان را زدیم. پس دختر چادر برانداخت و سر جوان بگرفت و لب بر لب او نهاده فریاد میکرد ما سر را از وی بازستاندیم. دختر آن قدر خود را بزد تا در همان جا بمرد پس یکی از جوانان این قوم که جان بدر برده بود شکایت خالد به نزد پیغمبر برد. رجوع به الاغانی اصفهانی و اعلام النساء ج 1 ص 205 و 208 و قاموس الاعلام ترکی شود
دخت حبیش عامریه. شاعری از شاعران عرب است. یکی از بنی عامر بن عبد مناه بن کنانه به نام عبدالله بن علقمه دلباختۀ او بود و داستان وی چنین است: روزی عبدالله که جوان نورس بود برای رسانیدن مادر که به دیدار همسایۀ خویش، مادر حبیشه میرفت، به منزل او شد، ودر آنجا حبیشه را بدید و دوستی او به دل راه داد، پس به خانه بازگشت و پس از دو روز برای بازگردانیدن مادر دوباره به منزل حبیشه آمد و در این وقت حبیشه که برای جشن خانوادگی زینت کرده بود، دل عبدالله را سخت بربود. هنگام ظهر در حالیکه اندکی میبارید و وی با مادر به خانه خود بازمیگشت در راه این شعر بخواند: و ما أدری بلی انی لاأدری أصوب ِ القطر أحسن ام حبیش حبیشه و الذی خلق الهدایا و ما عن بعدها للصب عیش. مادر که این بشنید بهم برآمد و به روی خویش نیاورد، و چون اندکی برفتند آهو بر تپه ای دیده شده پس عبدالله گفت: یا امتا اخبرینی غیر کاذبه و ما یرید مسول الحق بالکذب أتلک أحسن ام ظبی برابیه لابل حبیشه فی عینی و فی ارب. مادرپرخاش کنان گفت: از این چه می خواهی ؟ دختر عموی تو راکه از حبیشه زیباتر است برای تو می گیریم، پس به سوی عم عبدالله رفت و گفت تا دختر را بیاراست و عبدالله را نزد او برد و گفت: این زیباتر است یا حبیشه ؟ عبدالله گفت: اذا غیبت عنی حبیشه مرهً من الدهر لم املک عزاء و لا صبراً. پس میان وی با دختر پیامها دادوستد شد و دوستی دوطرفه گردید، و چون خویشاوندان دختر آن بدانستند وی را پنهان کردند، ولی عشق ایشان رو بفزونی میرفت، پس دختر را مجبورکردند که چون عبدالله نزد او می آید به او بگوید: ترا به خدا مرا دوست مدار که ترا دوست ندارم و برای شنیدن این سخنان کسانی در پناه گاه نشستند، پس چون عبدالله آمد دختر با اشارت مطلب را به او رسانید و سپس آنچه به او گفته بودند بگفت، پس عبدالله گفت: ولو قلت ما قالوا لزدت جوی بکم علی انه لم یبق ستر و لاصبر و لم یک حبی عن نوال بذلته فیسلبنی عنه التجهم والهجر و ما انس من أشیاء لا أنس دمعها و نظرتها حتی یغیبنی القبر. و چون پیغمبر خالد ولید را به سوی بنی عامرفرستاد و گفت ایشان را به اسلام بخوان اگر نپذیرفتندبا ایشان بجنگ. عبدالله بن ابی حدود اسلمی گوید: من در سپاه خالد بودم، و چون به آنجا رسیدیم گروهی از ایشان را دیدیم و تعقیب کردیم و عده ای اسیر گرفتیم و در میان ایشان جوانی زردروی دیدیم پس او را بستیم و چون خواستیم گردنش بزنیم گفت: مرا به آن گروه زنان در پائین درّه برسانید و سپس بکشید چون او را نزدیک ایشان بردیم فریاد زد: اسلمی حبیش عند نفاد العیش. پس دختری سفیدچهره و خوش روی نزد او آمد و گفت: فاسلم علی کثره الاعداء و شده البلاء. جوان گفت: سلام علیکم دهراً و انت بقیت عصراً. دختر: و انت سلام علیک عشراً و شفعا و تتری و ثلاثاً و ترا. جوان: ان یقتلونی یا حبیش فلم یدع هواک لهم منی سوی غله الصدر و انت التی اخلیت لحمی من دمی و عظمی و اسبلت دمعی علی نحری. دختر: و نحن بکینا من فراقک مرهً و اخری و اسیناک فی العسر و الیسر و انت فلاتبعد فنعم فتی الهوی جمیل العفاف فی الموده و الستر. جوان: اریتک ان طالبتکم فوجدتکم بحیله او ادرکتکم بالخوانق الم یک حقاً ان ینول عاشق تکلف ادلاج السری و الودائق. دختر گفت: آری بخدا! پس جوان گفت: فلا ذنب لی اذقلت اذنحن جیره اثیبی بودّ قبل احدی البوائق اثیبی بودّ قبل ان تشحط النوی و ینأی خلیطٌ بالحبیب المفارق. ابن ابی حدود گفت: گردن جوان را زدیم. پس دختر چادر برانداخت و سر جوان بگرفت و لب بر لب او نهاده فریاد میکرد ما سر را از وی بازستاندیم. دختر آن قدر خود را بزد تا در همان جا بمرد پس یکی از جوانان این قوم که جان بدر برده بود شکایت خالد به نزد پیغمبر برد. رجوع به الاغانی اصفهانی و اعلام النساء ج 1 ص 205 و 208 و قاموس الاعلام ترکی شود
جاسوس. (فرهنگ اسدی). این کلمه را صاحب برهان انیشه و ایشه نیز ضبط کرده به همین معنی: در کوی تو ابیشه همی گردم ای نگار دزدیده تا مگرت ببینم ببام بر. شهید. و محتمل است که اپیشه صحیح و سایر صور مصحف آن باشد آن نیز نه بمعنی جاسوس بلکه بمعنی بیکار مرکب از ا حرف سلب و پیشه بمعنی حرفت و کار، چه یگانه شاهد لغت نامه ها همین بیت است و در آن معنی بیکار بذوق سلیم نزدیکتر و جاسوس بسیار بعید می آید. و رجوع به اپیشه شود
جاسوس. (فرهنگ اسدی). این کلمه را صاحب برهان انیشه و ایشه نیز ضبط کرده به همین معنی: در کوی تو ابیشه همی گردم ای نگار دزدیده تا مگرت ببینم ببام بر. شهید. و محتمل است که اپیشه صحیح و سایر صور مصحف آن باشد آن نیز نه بمعنی جاسوس بلکه بمعنی بیکار مرکب از اَ حرف سلب و پیشه بمعنی حرفت و کار، چه یگانه شاهد لغت نامه ها همین بیت است و در آن معنی بیکار بذوق سلیم نزدیکتر و جاسوس بسیار بعید می آید. و رجوع به اپیشه شود
یکی از پرندگان شکاری که جثه اش کوچک است و درازیش حداکثر تا 30 سانتیمتر میرسد. رنگ چشم این پرنده زرد است و تقریبا در تمام کره زمین بخصوص ایران و هندوستان و آسیای مرکزی فراوان است. پشتش خاکستری تیره و شکمش سفید بالکه های حنایی است. این پرنده در هوا مرغان دیگر را شکار و گاهی نیز از تخم مرغها استفاده میکند باشق قرقی واشه بش جغنه جغنک جغنق. یا باشه فلک
یکی از پرندگان شکاری که جثه اش کوچک است و درازیش حداکثر تا 30 سانتیمتر میرسد. رنگ چشم این پرنده زرد است و تقریبا در تمام کره زمین بخصوص ایران و هندوستان و آسیای مرکزی فراوان است. پشتش خاکستری تیره و شکمش سفید بالکه های حنایی است. این پرنده در هوا مرغان دیگر را شکار و گاهی نیز از تخم مرغها استفاده میکند باشق قرقی واشه بش جغنه جغنک جغنق. یا باشه فلک
قسمی از اندام گیاه که معمولا در زمین فرو رود و وظیفه اش جذب مواد معدنی و آب مورد احتیاج گیاه از زمین است و علاوه بر آن نبات را در محل خود مستقر میداند اصل بیخ، اصل هر چیز بیخ بن، هر یک از تارها و نخهایی که در حاشیه پارچه پرده چادر و مانند اینها آویخته است، اصل و بنیاد هر فعل و آن بر دو قسم است: یا ریشه حقیقی آن است که هیچگاه به تنهایی و باستقلال استعمال نمیشود جز آن که به صیغه فعلی در آید یا با کلمه دیگر ترکیب شود مثلا: ریشه حقیقی فعل گرفتن) گیر (است که به صورتهای ذیل در آید: گیرا گیر گرفت و گیر دار و گیر دستگیره گیره گیرا بگیر. یا ریشه غیر حقیقی آنست که برخلاف ریشه حقیقی بتوان آنرا به تنهایی استعمال کرد مانند: ترس شتاب شکیب جنگ خواب که افعال ترسیدن شتافتن شکیفتن جنگیدن خوابیدن از آنها مشفق شده (قبفهی)
قسمی از اندام گیاه که معمولا در زمین فرو رود و وظیفه اش جذب مواد معدنی و آب مورد احتیاج گیاه از زمین است و علاوه بر آن نبات را در محل خود مستقر میداند اصل بیخ، اصل هر چیز بیخ بن، هر یک از تارها و نخهایی که در حاشیه پارچه پرده چادر و مانند اینها آویخته است، اصل و بنیاد هر فعل و آن بر دو قسم است: یا ریشه حقیقی آن است که هیچگاه به تنهایی و باستقلال استعمال نمیشود جز آن که به صیغه فعلی در آید یا با کلمه دیگر ترکیب شود مثلا: ریشه حقیقی فعل گرفتن) گیر (است که به صورتهای ذیل در آید: گیرا گیر گرفت و گیر دار و گیر دستگیره گیره گیرا بگیر. یا ریشه غیر حقیقی آنست که برخلاف ریشه حقیقی بتوان آنرا به تنهایی استعمال کرد مانند: ترس شتاب شکیب جنگ خواب که افعال ترسیدن شتافتن شکیفتن جنگیدن خوابیدن از آنها مشفق شده (قبفهی)