جدول جو
جدول جو

معنی بیستگان - جستجوی لغت در جدول جو

بیستگان
بیست بیست، (یادداشت مؤلف)، به دسته های بیست تائی، بیست تا بیست تا: لشکر از جهت نان و خان دمان دهگان و بیستگان در گریختن آمدند، (راحهالصدور راوندی)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بیستان
تصویر بیستان
(دخترانه)
جالیز (نگارش کردی: بستان)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بیساران
تصویر بیساران
(پسرانه)
بی سرها، بی دلیل قتل عام شده ها، نام روستایی نزدیک سنندج (نگارش کردی: بساران)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بیستگانی
تصویر بیستگانی
جیره و مواجب، جیره و پولی که در قدیم به سپاهیان می داده اند، برای مثال یکی را ز بن بیستگانی نبخشی / یکی را دوباره دهی بیستگانی (منوچهری - ۱۳۸)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بیدستان
تصویر بیدستان
بیدزار، جایی که درختان بید بسیار باشد، بیدستان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ایستگاه
تصویر ایستگاه
جای ایستادن، محل توقف وسایل نقلیه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بی توان
تصویر بی توان
ضعیف، سست، ناتوان، فقیر، من، بنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باستیان
تصویر باستیان
قلعۀ مخصوص نگهداری ابزار جنگی
فرهنگ فارسی عمید
منسوب به بیستگان، ماهیانه که بنوکر دهند، (رشیدی)، مواجب لشکریان و جیره و ماهیانۀ نوکران و هرچیزی که بجهت ایشان مقرر کرده باشند، (برهان)، ماهیانه و مواجب که به لشکریان و چاکران مقرر کرده باشند، (از انجمن آرا)، مواجبی بوده است که سالیانه چهار بار به لشکر می داده اند و این رسم دیوان خراسان بوده است، (مفاتیح العلوم ص 42)، این کلمه را بعربی ’العشرینیه’ میگفته اند و شاید پولی بوده است به وزن بیست مثقال چنانکه هزارگانی بمعنی هزار مثقال میگفته اند، (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 59) : رزق، بیستگانی لشکر، عشرینیه، (مهذب الاسماء) :
به بخشش و گر بیستگانی بود
همه بهر او زرّ کانی بود،
فردوسی،
ز بهر تقرب قوی لشکرت را
سپهر از ستاره دهد بیستگانی،
فرخی،
سپاهی است او را که از دخل گیتی
بسختی توان دادشان بیستگانی،
فرخی،
یکی را ز بن بیستگانی نبخشی
یکی را دوباره دهی بیستگانی،
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 138)،
یکساله بیستگانی کوتوال و پیادگان بدادند، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 560)، برات لشکربیستگانی به بوسهل اسماعیل روان شد، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 470)، و بیستگانی نباید داد یک سال تا مال بخزانه بازرسد، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 258)، و حاجب را گو که لشکر را بیستگانی تا کدام وقت داده است، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 54)، لشکر او را بیستگانی ترتیب داد که در وجوه مهمات و عوارض حاجات صرف کنند، (ترجمه تاریخ یمینی ص 181)، سپس سیستان بشورید ... و سپاه بیستگانی خواست، (تاریخ سیستان)، لیث علی بیستگانی وعطا همی داد و سپاه بر او جمع شد، (تاریخ سیستان)، و احمد بن اسماعیل چهار بیستگانی سپاه را داد، (تاریخ سیستان)
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ)
مرکّب از: بیست + گانه، پسوند نسبت، منسوب به بیست، مانند ده گانه. رجوع به ده گانه شود
لغت نامه دهخدا
(بَ تَ)
جمع واژۀ بسته:
گو پیلتن نیز پیمان ببست
که آن بستگانرا گشاید دو دست.
فردوسی.
پس آن بستگانرا کشیدند خوار
بجان خواستند آنگهی زینهار.
فردوسی.
چو قادر شدی خیره را ریزخون
مزن دشنه بر بستگان زبون.
امیرخسرو.
لغت نامه دهخدا
تصویری از بربستگان
تصویر بربستگان
قاعده وقانون ها، روشها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ایستگاه
تصویر ایستگاه
جای ایستادن، محل توقف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زیستگاه
تصویر زیستگاه
منشا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیستگانی
تصویر بیستگانی
پول و مواجبی بوده که بسپاهیان میداده اند عشرینیه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دوستگان
تصویر دوستگان
محبوب و معشوق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیدستان
تصویر بیدستان
جایی که درخت بید بسیار باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیسامان
تصویر بیسامان
بی ترتیب بی نظم، بی برگ بی توشه، بیخانمان، فقیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیستمین
تصویر بیستمین
آنکه یا آنچه در مرتبه بیستم باشد
فرهنگ لغت هوشیار
بنای مرتفعی که در قلعه سازند، قلعه ای که در آن اسلحه و ابزار جنگی ذخیره کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیستمین
تصویر بیستمین
((تُ))
منسوب به بیستم، آن که یا آن چه در مرتبه بیست باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ایستگاه
تصویر ایستگاه
جای ایستادن، جای ایستادن وسایط نقلیه، فضایی ماهواره ای بزرگ و مجهز برای گردش بلندمدت در مدار زمین به صورت پایگاهی برای انجام مأموریت های اکتشافی، تحقیقات علمی، تعمیر ماهواره و مانند آن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دوستگان
تصویر دوستگان
((تَ))
معشوق
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بیستگانی
تصویر بیستگانی
حقوق و مقرری به سپاهیان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بیدستان
تصویر بیدستان
اضا
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از زیستگاه
تصویر زیستگاه
محیط
فرهنگ واژه فارسی سره
اقربا، اقوام، خویشان، فامیل، کسان، نزدیکان، وابستگان، وابسته ها
متضاد: اغیار، بیگانگان
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از ایستگاه
تصویر ایستگاه
Station
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از ایستگاه
تصویر ایستگاه
станция
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از ایستگاه
تصویر ایستگاه
Station
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از ایستگاه
تصویر ایستگاه
станція
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از ایستگاه
تصویر ایستگاه
stacja
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از ایستگاه
تصویر ایستگاه
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از ایستگاه
تصویر ایستگاه
estação
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از ایستگاه
تصویر ایستگاه
stazione
دیکشنری فارسی به ایتالیایی