آنکه باز را حمل کند. (از اقرب الموارد). بازدار. بازیار. (یادداشت مؤلف). معرب بازیار. (المعرب جوالیقی). معرب بازدار و بازیار. (قاموس). بازدار. (ناظم الاطباء). رجوع به مترادفات کلمه شود، کشاورز. ج، بیازره. و آن معرب است. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). معرب بازیار و آن تصحیف برزیار بمعنی کشاورز باشد. کشاورز. (ناظم الاطباء)
آنکه باز را حمل کند. (از اقرب الموارد). بازدار. بازیار. (یادداشت مؤلف). معرب بازیار. (المعرب جوالیقی). معرب بازدار و بازیار. (قاموس). بازدار. (ناظم الاطباء). رجوع به مترادفات کلمه شود، کشاورز. ج، بیازره. و آن معرب است. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). معرب بازیار و آن تصحیف برزیار بمعنی کشاورز باشد. کشاورز. (ناظم الاطباء)
دور. جدا. برکنار. جدا و دوری جوینده، و این ترکیب با مصدر شدن و کردن و گشتن صرف شود. (از یادداشت مؤلف) : انوشیروان بدین حدیث نامه کرد بملک روم که این عامل تو از شام بحد ما اندر آمد و دانم که بفرمان تو بود. این کاردار بفرمای تا آن خواسته به منذر بازدهد و دیت آن کشتگان بدهد و اگرنه من از صلح بیزارم و جنگ را آراسته باش. (ترجمه طبری بلعمی). اسم تو ز حد و رسم بیزار ذات تو ز نوع و جسم برتر. ناصرخسرو. هوشیاران ز خواب بیزارند گرچه مستان خفته بسیارند. ناصرخسرو. - بیزار داشتن دل و دست از چیزی یا کسی، دور داشتن از آن. بر کنار داشتن از آن: جز آن نیست بیدار کو دست و دل را ازین دیو کوتاه و بیزار دارد. ناصرخسرو. ، متنفر. نفرت کرده. (ناظم الاطباء). مشمئز. دلزده. دلسرد. ناخشنود. کراهت زده. نفرت زده. کاره . (از یادداشت مؤلف). بی میل: بیزارم از پیاله وز ارغوان و لاله ما و خروش و ناله کنجی گرفته تنها. کسایی. به یزدان که بیزارم از تخت عاج سرم نیز بیزار باشد ز تاج. فردوسی. از اندیشۀ دیو باشید دور گه جنگ دشمن مجویید سور اگر خواهم از زیردستان خراج ز دارنده بیزارم و تخت و تاج. فردوسی. چنین گفت پیران که از تخت و گاه شدم دور و بیزارم از هور و ماه. فردوسی. ز پیران فرستاده آمد برین که بیزارم از جنگ وز دشت کین. فردوسی. ای دل ز تو بیزارم و از خصم نه بیزار کز خصم بآزار نیم وز تو بآزار. فرخی. و ما بیزاریم از دروغ گفتن خواهی بر دوستی خواهی بر دشمنی. (التفهیم) .پوست باز کرده بدان گفتم که تا ویرا در باب من سخن گفته نیاید که من [خواجه احمد حسن] از خون همه جهانیان بیزارم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 178). بیزارم از تو و همه یارانت مر مرا تا حشر با شما نه علیکست و نه سلام. ناصرخسرو. ما بتو ایمان نیاوریم الا بخدای موسی و هارون و از تو بیزاریم. (قصص الانبیاء ص 104). بعضی گفته اند که ادریس و شاگرد او از این بیزارند که بت باشد. (قصص الانبیاء ص 211). چون بامداد شد برخاست [پدر خدیجه] گفت چه حالت افتاده است گفت دوش خدیجه را به محمد (ص) دادی گفت من از این بیزارم. (قصص الانبیاء ص 217). خالق ما که فرد و قهارست از حقود و حسود بیزارست. سنائی. من از ظلم او بیزارم. (کلیله و دمنه). دل من هست ازین بازار بیزار قسم خواهی بدادار و بدیدار. نظامی. چو دردت هست بیزارم ز درمان که با درد تو درمان درنگنجد. عطار. من ز درمان بجان شدم بیزار جان من درد تست میدانی. عطار. از روی نگارین تو بیزارم اگر من تا روی تو دیدم بدگر کس نگرستم. سعدی. باعتماد وفا نقد عمر صرف مکن که عنقریب تو بی زر شوی و او بیزار. سعدی. خدا زان خرقه بیزار است صدبار که صد بت باشدش در آستینی. حافظ. گر عبادت به مردم آزاریست زان عبادت خدای بیزار است. قاآنی. دل آزاری بود کردار ناصح نباشم از چه رو بیزار ناصح. طغرا. - بیزار از چیزی، نفور و کاره از آن. ، دور. عاصی. برون آمده: در بلا گر ز تو بیزار شوم، بیزارم از خدایی که فرستاد به احمد قرآن. فرخی. اگر این سوگندان را دروغ کنم و عهد بشکنم از خدای عزوجل بیزارم [مسعود] . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 133). گرنه از جان و عمر سیر شده ست از روان تو شاه بیزار است. مسعودسعد. گر بدانم که چرا بسته شدم بیزارم از خدایی که همه وصفش بیچون و چراست. مسعودسعد (دیوان ص 73). - دل بیزار بودن از چیزی یا کسی، عاصی بودن نسبت بدان. دور بودن از آن: از این معامله ار خود زیان کند کرمت دلم زخدمت تو وز خدای بیزار است. خاقانی (دیوان ص 842). بدوستان دغل رنگ من که بیزارم بعهد ماضی از اسلاف و حال از اعقاب. خاقانی. ، بری ٔ. بیگناه. دور. آزاد. معاف. (ناظم الاطباء) : موبد موبدان او [بهرام گور] را گفت از خدای بترس و از بهر ملک خویشتن را هلاک مکن... اگر شیران ترا هلاک کنند ما از خون تو بیزاریم. بهرام گفت شما از خون من بیزارید؟ پس آهنگ شیران کرد. (ترجمه طبری بلعمی). تاج، این موبدان را دهم و تاج بر سر هر که خواهند بنهند وشما از آن بیعت و طاعت بیزارید. (ترجمه طبری بلعمی). موبد موبدان او را [بهرام] گفت ما از خون تو بیزاریم. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 77)، ازبیماری رسته، نجات یافته، مانده و افگار. (ناظم الاطباء). - بیزار کردن، مانده کردن. آزرده کردن. (از ناظم الاطباء)
دور. جدا. برکنار. جدا و دوری جوینده، و این ترکیب با مصدر شدن و کردن و گشتن صرف شود. (از یادداشت مؤلف) : انوشیروان بدین حدیث نامه کرد بملک روم که این عامل تو از شام بحد ما اندر آمد و دانم که بفرمان تو بود. این کاردار بفرمای تا آن خواسته به منذر بازدهد و دیت آن کشتگان بدهد و اگرنه من از صلح بیزارم و جنگ را آراسته باش. (ترجمه طبری بلعمی). اسم تو ز حد و رسم بیزار ذات تو ز نوع و جسم برتر. ناصرخسرو. هوشیاران ز خواب بیزارند گرچه مستان خفته بسیارند. ناصرخسرو. - بیزار داشتن دل و دست از چیزی یا کسی، دور داشتن از آن. بر کنار داشتن از آن: جز آن نیست بیدار کو دست و دل را ازین دیو کوتاه و بیزار دارد. ناصرخسرو. ، متنفر. نفرت کرده. (ناظم الاطباء). مشمئز. دلزده. دلسرد. ناخشنود. کراهت زده. نفرت زده. کارِه ْ. (از یادداشت مؤلف). بی میل: بیزارم از پیاله وز ارغوان و لاله ما و خروش و ناله کنجی گرفته تنها. کسایی. به یزدان که بیزارم از تخت عاج سرم نیز بیزار باشد ز تاج. فردوسی. از اندیشۀ دیو باشید دور گه جنگ دشمن مجویید سور اگر خواهم از زیردستان خراج ز دارنده بیزارم و تخت و تاج. فردوسی. چنین گفت پیران که از تخت و گاه شدم دور و بیزارم از هور و ماه. فردوسی. ز پیران فرستاده آمد برین که بیزارم از جنگ وز دشت کین. فردوسی. ای دل ز تو بیزارم و از خصم نه بیزار کز خصم بآزار نیم وز تو بآزار. فرخی. و ما بیزاریم از دروغ گفتن خواهی بر دوستی خواهی بر دشمنی. (التفهیم) .پوست باز کرده بدان گفتم که تا ویرا در باب من سخن گفته نیاید که من [خواجه احمد حسن] از خون همه جهانیان بیزارم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 178). بیزارم از تو و همه یارانت مر مرا تا حشر با شما نه علیکست و نه سلام. ناصرخسرو. ما بتو ایمان نیاوریم الا بخدای موسی و هارون و از تو بیزاریم. (قصص الانبیاء ص 104). بعضی گفته اند که ادریس و شاگرد او از این بیزارند که بت باشد. (قصص الانبیاء ص 211). چون بامداد شد برخاست [پدر خدیجه] گفت چه حالت افتاده است گفت دوش خدیجه را به محمد (ص) دادی گفت من از این بیزارم. (قصص الانبیاء ص 217). خالق ما که فرد و قهارست از حقود و حسود بیزارست. سنائی. من از ظلم او بیزارم. (کلیله و دمنه). دل من هست ازین بازار بیزار قسم خواهی بدادار و بدیدار. نظامی. چو دردت هست بیزارم ز درمان که با درد تو درمان درنگنجد. عطار. من ز درمان بجان شدم بیزار جان من درد تست میدانی. عطار. از روی نگارین تو بیزارم اگر من تا روی تو دیدم بدگر کس نگرستم. سعدی. باعتماد وفا نقد عمر صرف مکن که عنقریب تو بی زر شوی و او بیزار. سعدی. خدا زان خرقه بیزار است صدبار که صد بت باشدش در آستینی. حافظ. گر عبادت به مردم آزاریست زان عبادت خدای بیزار است. قاآنی. دل آزاری بود کردار ناصح نباشم از چه رو بیزار ناصح. طغرا. - بیزار از چیزی، نفور و کاره از آن. ، دور. عاصی. برون آمده: در بلا گر ز تو بیزار شوم، بیزارم از خدایی که فرستاد به احمد قرآن. فرخی. اگر این سوگندان را دروغ کنم و عهد بشکنم از خدای عزوجل بیزارم [مسعود] . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 133). گرنه از جان و عمر سیر شده ست از روان تو شاه بیزار است. مسعودسعد. گر بدانم که چرا بسته شدم بیزارم از خدایی که همه وصفش بیچون و چراست. مسعودسعد (دیوان ص 73). - دل بیزار بودن از چیزی یا کسی، عاصی بودن نسبت بدان. دور بودن از آن: از این معامله ار خود زیان کند کرمت دلم زخدمت تو وز خدای بیزار است. خاقانی (دیوان ص 842). بدوستان دغل رنگ من که بیزارم بعهد ماضی از اسلاف و حال از اعقاب. خاقانی. ، بری ٔ. بیگناه. دور. آزاد. معاف. (ناظم الاطباء) : موبد موبدان او [بهرام گور] را گفت از خدای بترس و از بهر ملک خویشتن را هلاک مکن... اگر شیران ترا هلاک کنند ما از خون تو بیزاریم. بهرام گفت شما از خون من بیزارید؟ پس آهنگ شیران کرد. (ترجمه طبری بلعمی). تاج، این موبدان را دهم و تاج بر سر هر که خواهند بنهند وشما از آن بیعت و طاعت بیزارید. (ترجمه طبری بلعمی). موبد موبدان او را [بهرام] گفت ما از خون تو بیزاریم. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 77)، ازبیماری رسته، نجات یافته، مانده و افگار. (ناظم الاطباء). - بیزار کردن، مانده کردن. آزرده کردن. (از ناظم الاطباء)
کسی که در خواب نباشد، کنایه از آگاه، هوشیار بیدار شدن: از خواب برخاستن، کنایه از هوشیار شدن بیدار کردن: کسی را از خواب برانگیختن، کنایه از هوشیار ساختن، آگاه کردن بیدار ماندن: نخوابیدن، به خواب نرفتن
کسی که در خواب نباشد، کنایه از آگاه، هوشیار بیدار شدن: از خواب برخاستن، کنایه از هوشیار شدن بیدار کردن: کسی را از خواب برانگیختن، کنایه از هوشیار ساختن، آگاه کردن بیدار ماندن: نخوابیدن، به خواب نرفتن
برائت: تبری، تبرئه، بیزاری از فام و عیب، براءه، (یادداشت مؤلف)، تنصل، از گناه بیزاری کردن، (زوزنی)، - بیزاری جستن، تبری کردن، بیزاری جستن از فرزند، نفی اوکردن، (یادداشت مؤلف)، - بیزاری نمودن، تبری جستن، بیزاری جستن، ، در تداول امروز، کراهت، تنفر، نفرت و اشمئزاز، بی میلی، - بیزاری گرفتن، نفرت پیدا کردن، دور شدن، جدا شدن: من نگیرم ز حق بیزاری اگر ایشان ز حق بیزارند، ناصرخسرو، ، دوری، جدایی، فراق: یا دوستی صادق یا دشمنی ظاهر یا یکسره پیوستن یا یکسره بیزاری، منوچهری، بیزاری دوستان دمساز تفریق میان جسم و جان است، سعدی، به هر سلاح که خون مرا بخواهی ریخت حلال کردمت الا به تیغ بیزاری، سعدی، ، جدایی، زدودگی: فرخنده فال صدری و دیدار روی تو منشور شادمانی و بیزاری غم است، سوزنی، ، طلاق، (یادداشت مؤلف) : زن بدخو را مانی که مرا با تو سازگاری نه صوابست و نه بیزاری، ناصرخسرو، - بیزاری دادن، طلاق گفتن، (یادداشت مؤلف) : بیش احتمال جور و جفا بر دلم نماند بیزاریم بده که نمیخواهمت صداق، سعدی، ، طلاقنامه: کنون از بخت و دل بیزار گشتم بنام هر دو بیزاری نوشتم، (ویس و رامین)، - بیزاری نامه، طلاق نامه، (یادداشت مؤلف)، آزادی، رهایی، دوری، - برات بیزاری از آتش دوزخ، آزادی نامه و فرمان آزادی از آتش جهنم، (از یادداشت مؤلف)، برات آزادی و آزادنامه، (ناظم الاطباء)، ، برات پادشاهی، (ناظم الاطباء)، ناخوشی، ملال، (آنندراج)، اذیت، آزار، آزردگی، بی عرضی، (ناظم الاطباء)، خشم، (آنندراج) (ناظم الاطباء)، بدخویی، بی پروایی، (ناظم الاطباء)
برائت: تبری، تبرئه، بیزاری از فام و عیب، براءه، (یادداشت مؤلف)، تنصل، از گناه بیزاری کردن، (زوزنی)، - بیزاری جستن، تبری کردن، بیزاری جستن از فرزند، نفی اوکردن، (یادداشت مؤلف)، - بیزاری نمودن، تبری جستن، بیزاری جستن، ، در تداول امروز، کراهت، تنفر، نفرت و اشمئزاز، بی میلی، - بیزاری گرفتن، نفرت پیدا کردن، دور شدن، جدا شدن: من نگیرم ز حق بیزاری اگر ایشان ز حق بیزارند، ناصرخسرو، ، دوری، جدایی، فراق: یا دوستی صادق یا دشمنی ظاهر یا یکسره پیوستن یا یکسره بیزاری، منوچهری، بیزاری دوستان دمساز تفریق میان جسم و جان است، سعدی، به هر سلاح که خون مرا بخواهی ریخت حلال کردمت الا به تیغ بیزاری، سعدی، ، جدایی، زدودگی: فرخنده فال صدری و دیدار روی تو منشور شادمانی و بیزاری غم است، سوزنی، ، طلاق، (یادداشت مؤلف) : زن بدخو را مانی که مرا با تو سازگاری نه صوابست و نه بیزاری، ناصرخسرو، - بیزاری دادن، طلاق گفتن، (یادداشت مؤلف) : بیش احتمال جور و جفا بر دلم نماند بیزاریم بده که نمیخواهمت صداق، سعدی، ، طلاقنامه: کنون از بخت و دل بیزار گشتم بنام هر دو بیزاری نوشتم، (ویس و رامین)، - بیزاری نامه، طلاق نامه، (یادداشت مؤلف)، آزادی، رهایی، دوری، - برات بیزاری از آتش دوزخ، آزادی نامه و فرمان آزادی از آتش جهنم، (از یادداشت مؤلف)، برات آزادی و آزادنامه، (ناظم الاطباء)، ، برات پادشاهی، (ناظم الاطباء)، ناخوشی، ملال، (آنندراج)، اذیت، آزار، آزردگی، بی عرضی، (ناظم الاطباء)، خشم، (آنندراج) (ناظم الاطباء)، بدخویی، بی پروایی، (ناظم الاطباء)