این نام براماکن متعدد خصوصاً بر اقلیمهای آرامی زبان اطلاق میگردد و این واژه ترجمه (یا معرب ’) بیرثا’ی آرامی است بمعنای قلعه و دژ، و مورخان سریانی نیز بیره را بجای بیرثا بکار برده اند. (از دائره المعارف اسلامی)
این نام براماکن متعدد خصوصاً بر اقلیمهای آرامی زبان اطلاق میگردد و این واژه ترجمه (یا معرب ’) بیرثا’ی آرامی است بمعنای قلعه و دژ، و مورخان سریانی نیز بیره را بجای بیرثا بکار برده اند. (از دائره المعارف اسلامی)
مرکّب از: بی + ره، مخفف بیراه. جادۀ غیرمسلوک. راه غیرمعمولی. بی راهه. جایی که راه ندارد چنانکه بیابانی. رجوع به بیراه شود: سپاه فریدون چو آگه شدند همه سوی آن راه بیره شدند. فردوسی. از بیابانهای بیره با سپه بیرون شدی چون مراد آمد ترا بگذاشتی دریا سوار. فرخی. ، بی رهگذر. بی راه عبور: چون رسیدم بشهر بیگه بود شهر دربسته خانه بی ره بود. نظامی. - راه و بیره، راه مسلوک و غیرمسلوک. آنجا که راه هست و آنجا که راه نیست: بسوی کلات اندر آمد ز راه گرفته همه راه و بیره سپاه. فردوسی. ، مقابل بره. ضال. گمراه. گمره. مرتد. بیراه. غاوی. غوی. رجوع به بیراه شود: بدی را تو اندر جهان مایه ای هم از بیرهان برترین پایه ای. فردوسی. همه بی رهان را بدین آوریم سر جادوان بر زمین آوریم. فردوسی. بپرهیز از اهریمن بیرهم همیدار دست از بدی کوتهم. فردوسی. ز بخت بی ره و آئین و پا و سر میزیست ز عشق بی دل و آرام و خواب و خور میگشت. سعدی. کی چنین گوید کسی کو مکره است چون چنین گنجد کسی که بیره است. مولوی. ، بیهوده. باطل: تو ای بانو این نامه را درنورد بگرد سخنهای بیره مگرد. شمسی (یوسف و زلیخا)
مُرَکَّب اَز: بی + ره، مخفف بیراه. جادۀ غیرمسلوک. راه غیرمعمولی. بی راهه. جایی که راه ندارد چنانکه بیابانی. رجوع به بیراه شود: سپاه فریدون چو آگه شدند همه سوی آن راه بیره شدند. فردوسی. از بیابانهای بیره با سپه بیرون شدی چون مراد آمد ترا بگذاشتی دریا سوار. فرخی. ، بی رهگذر. بی راه عبور: چون رسیدم بشهر بیگه بود شهر دربسته خانه بی ره بود. نظامی. - راه و بیره، راه مسلوک و غیرمسلوک. آنجا که راه هست و آنجا که راه نیست: بسوی کلات اندر آمد ز راه گرفته همه راه و بیره سپاه. فردوسی. ، مقابل بره. ضال. گمراه. گمره. مرتد. بیراه. غاوی. غوی. رجوع به بیراه شود: بدی را تو اندر جهان مایه ای هم از بیرهان برترین پایه ای. فردوسی. همه بی رهان را بدین آوریم سر جادوان بر زمین آوریم. فردوسی. بپرهیز از اهریمن بیرهم همیدار دست از بدی کوتهم. فردوسی. ز بخت بی ره و آئین و پا و سر میزیست ز عشق بی دل و آرام و خواب و خور میگشت. سعدی. کی چنین گوید کسی کو مکره است چون چنین گنجد کسی که بیره است. مولوی. ، بیهوده. باطل: تو ای بانو این نامه را درنورد بگرد سخنهای بیره مگرد. شمسی (یوسف و زلیخا)
دوستدار، پسوند متصل به واژه به معنای بسیار علاقه مند مانند روسپی باره، زن باره، شاعرباره، عشق باره، غلام باره، گاوباره، برای مثال دلی که عشق نورزید سنگ خاره بود / چه دولتی بود آن دل که عشق باره بود (شرف الدین شفروه- مجمع الفرس - باره)، من گر نه همچو ذره هواباره بودمی / گرد جهان چرا شده آواره بودمی (اثیرالدین اومانی - لغتنامه - باره) دفعه، پسوند متصل به واژه به معنای مرتبه، برای مثال یک باره، دوباره، دگرباره، زآن شیفتۀ سیه ستاره / من شیفته تر هزارباره (نظامی۳ - ۴۶۶) موضوع، مورد، برای مثال دربارۀ، چنین گفت کز مرگ خود چاره نیست / مرا بر دل اندیشه زاین باره نیست (فردوسی - ۶/۱۱۹) قلعه، دیواری که بر دور شهرها و قلعه ها بنا می کردند، برای مثال سنگ بر بارۀ حصار مزن / که بود کز حصار سنگ آید (سعدی - ۱۲۳) اسب، بارگی، برای مثال بگفت و به گرز گران دست برد / عنان بارۀ تیزتگ را سپرد (فردوسی - ۱/۷۵)
دوستدار، پسوند متصل به واژه به معنای بسیار علاقه مند مانند روسپی باره، زن باره، شاعرباره، عشق باره، غلام باره، گاوباره، برای مِثال دلی که عشق نورزید سنگ خاره بُوَد / چه دولتی بُوَد آن دل که عشق باره بُوَد (شرف الدین شفروه- مجمع الفرس - باره)، من گر نه همچو ذره هواباره بودمی / گرد جهان چرا شده آواره بودمی (اثیرالدین اومانی - لغتنامه - باره) دفعه، پسوند متصل به واژه به معنای مرتبه، برای مِثال یک باره، دوباره، دگرباره، زآن شیفتۀ سیه ستاره / من شیفته تر هزارباره (نظامی۳ - ۴۶۶) موضوع، مورد، برای مِثال دربارۀ، چنین گفت کز مرگ خود چاره نیست / مرا بر دل اندیشه زاین باره نیست (فردوسی - ۶/۱۱۹) قلعه، دیواری که بر دور شهرها و قلعه ها بنا می کردند، برای مِثال سنگ بر بارۀ حصار مزن / که بُوَد کز حصار سنگ آید (سعدی - ۱۲۳) اسب، بارگی، برای مِثال بگفت و به گرز گران دست برد / عنان بارۀ تیزتگ را سپرد (فردوسی - ۱/۷۵)