المولی، عبدالحلیم بن شیخ بیرقدم بن نصوج بن موسی بن مصطفی عبدالکریم بن حمزه. از علماء قرن یازدهم هجری. او راست: کشف رموز. غررالاحکام و تنویر الحکام (فقه حنفی) تألیف 1060 هجری قمری) (از معجم المطبوعات)
المولی، عبدالحلیم بن شیخ بیرقدم بن نصوج بن موسی بن مصطفی عبدالکریم بن حمزه. از علماء قرن یازدهم هجری. او راست: کشف رموز. غررالاحکام و تنویر الحکام (فقه حنفی) تألیف 1060 هجری قمری) (از معجم المطبوعات)
کلمه ای است که در وقت قدوم گویند و این مقابل خیر باد است. (آنندراج). کلمه تهنیت که در ورود کسی گویند یعنی خوش آمدی. (ناظم الاطباء). کلمه ای است که دوستی در وقت آمدن دوستی می گویدبجهت تفأل نیک و استفسار وجه آمدن یعنی خیر است آمدن. (غیاث اللغات). خوش آمد. رسیدن بخیر: مرحبا طایر فرخ پی فرخنده پیام خیرمقدم چه خبر دوست کجا یار کدام. حافظ. نامد غمی از تو کز ته دل هر موی نگفته خیر مقدم. واله هروی (از آنندراج). زان روز کو بخیر قدم در جهان نهاد ذکر سپهر و ورد جهان خیرمقدم است. سلمان (از آنندراج)
کلمه ای است که در وقت قدوم گویند و این مقابل خیر باد است. (آنندراج). کلمه تهنیت که در ورود کسی گویند یعنی خوش آمدی. (ناظم الاطباء). کلمه ای است که دوستی در وقت آمدن دوستی می گویدبجهت تفأل نیک و استفسار وجه آمدن یعنی خیر است آمدن. (غیاث اللغات). خوش آمد. رسیدن بخیر: مرحبا طایر فرخ پی فرخنده پیام خیرمقدم چه خبر دوست کجا یار کدام. حافظ. نامد غمی از تو کز ته دل هر موی نگفته خیر مقدم. واله هروی (از آنندراج). زان روز کو بخیر قدم در جهان نهاد ذکر سپهر و ورد جهان خیرمقدم است. سلمان (از آنندراج)
مرکّب از: بی + قدر، بی رتبه و بی عزت. (آنندراج)، بی عزت. بی رتبت. حقیر و آنکه قدر و مرتبۀ وی را کسی نشناسد. (ناظم الاطباء)، بی خطر. حقیر. بی مقدار. (یادداشت مؤلف)، بی عزت. بی احترام: هر کس که شاد نیست بقدر و بجاه او بی قدر باد نزد همه خلق و بی خطر. فرخی. مر گوهر باقیمت و با قدر و بهارا اینها نه سزااندکه بی قدر و بهااند. ناصرخسرو. خسیس است و بی قدر بی دین اگر فریدونش خالست و جمشید عم. ناصرخسرو. بی رتبت تو گردون بی قدر چون زمین با هیبت تو آتش بی تاب چون شرر. مسعودسعد.
مُرَکَّب اَز: بی + قدر، بی رتبه و بی عزت. (آنندراج)، بی عزت. بی رتبت. حقیر و آنکه قدر و مرتبۀ وی را کسی نشناسد. (ناظم الاطباء)، بی خطر. حقیر. بی مقدار. (یادداشت مؤلف)، بی عزت. بی احترام: هر کس که شاد نیست بقدر و بجاه او بی قدر باد نزد همه خلق و بی خطر. فرخی. مر گوهر باقیمت و با قدر و بهارا اینها نه سزااندکه بی قدر و بهااند. ناصرخسرو. خسیس است و بی قدر بی دین اگر فریدونش خالست و جمشید عم. ناصرخسرو. بی رتبت تو گردون بی قدر چون زمین با هیبت تو آتش بی تاب چون شرر. مسعودسعد.
مرکّب از: بی + قدم، بیگام. - دم بی قدم، گفتار بدون کردار. سخن بی عمل. حرف بدون اقدام: بمعنی توان کرد دعوی درست دم بی قدم تکیه گاهیست سست. سعدی. ، لاکتاب. بی دین. مشرک، در تداول عامه و لوطیان، دشنام گونه ای است بمعنی کافر، بی دین. (یادداشت مؤلف)، رجوع به کتاب شود
مُرَکَّب اَز: بی + قدم، بیگام. - دم بی قدم، گفتار بدون کردار. سخن بی عمل. حرف بدون اقدام: بمعنی توان کرد دعوی درست دم بی قدم تکیه گاهیست سست. سعدی. ، لاکتاب. بی دین. مشرک، در تداول عامه و لوطیان، دشنام گونه ای است بمعنی کافر، بی دین. (یادداشت مؤلف)، رجوع به کتاب شود