مرکّب از: بی + رسم، بیقاعده. خلاف عرف و قاعده و قانون. بدون رسومات. بی روش و ترتیب، ظالم. قانون و قاعده ندان: خداوند جهاندارا ز خانان دوستی ناید که بیرسمند و بیقولند و بدعهدند و بدپیمان. فرخی. و رجوع به رسم و ترکیبات آن شود
مُرَکَّب اَز: بی + رسم، بیقاعده. خلاف عرف و قاعده و قانون. بدون رسومات. بی روش و ترتیب، ظالم. قانون و قاعده ندان: خداوند جهاندارا ز خانان دوستی ناید که بیرسمند و بیقولند و بدعهدند و بدپیمان. فرخی. و رجوع به رسم و ترکیبات آن شود
حالت و چگونگی بیرسم. بی نظامی. (ناظم الاطباء). بی روشی. عمل بر خلاف قانون و قاعده رفتار کردن و ظلم و تجاوز کردن: بی رسمیها در ماورأالنهر آغاز کردند. (راحهالصدور راوندی). شحنۀ گورخان بیرسمی و ایذای خلقان آغاز نهاد. (جهانگشای جوینی). اعمال گورخان که برخلاف ایام ماضیه بیرسمی و عدوان آغاز نهاد. (جهانگشای جوینی). و رجوع به رسم شود. - بیرسمی رفتن، خلاف قانون سرزدن. ظلم و تجاوز اعمال شدن. بی عدالتی شدن. ستم رفتن. بی عدالتی صورت گرفتن: چنانکه بوالحسن حکایت کرد خواجه بونصر را که آنجا بسیار غایت و بیرسمی رفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 462). - بیرسمی کردن، برخلاف قاعده رفتار کردن. ظلم و تعدی کردن: مردم، نیز در کرمان دست گشاده بودند و بیرسمی میکردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 438). غلامی مشهور و ظالم بوده ریاست همدان بستد و نه چندان ظلم و بیرسمی کرد که در وهم آید. (راحهالصدور راوندی). لشکر خوارزم در ولایت ابهر و قزوین بیرسمی بسیار کردند. و فرزندان مسلمانان بغارت بردند. (راحهالصدور راوندی) کاشیان... عصیان بجای آوردند.... و با وی بی رسمیها کردند. (راحهالصدور راوندی). چون بشنید که گورخان از جنگ سلطان بازرسیده است و با رعیت و ولایت بی رسمیها کرد. (جهانگشای جوینی). - بیرسمی نمودن، برخلاف رسم و قاعده معمول رفتار کردن. خلاف عادت کردن: که خسرو دوش بیرسمی نموده ست ز شاهنشه نمیترسد چه سود است. نظامی
حالت و چگونگی بیرسم. بی نظامی. (ناظم الاطباء). بی روشی. عمل بر خلاف قانون و قاعده رفتار کردن و ظلم و تجاوز کردن: بی رسمیها در ماورأالنهر آغاز کردند. (راحهالصدور راوندی). شحنۀ گورخان بیرسمی و ایذای خلقان آغاز نهاد. (جهانگشای جوینی). اعمال گورخان که برخلاف ایام ماضیه بیرسمی و عدوان آغاز نهاد. (جهانگشای جوینی). و رجوع به رسم شود. - بیرسمی رفتن، خلاف قانون سرزدن. ظلم و تجاوز اعمال شدن. بی عدالتی شدن. ستم رفتن. بی عدالتی صورت گرفتن: چنانکه بوالحسن حکایت کرد خواجه بونصر را که آنجا بسیار غایت و بیرسمی رفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 462). - بیرسمی کردن، برخلاف قاعده رفتار کردن. ظلم و تعدی کردن: مردم، نیز در کرمان دست گشاده بودند و بیرسمی میکردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 438). غلامی مشهور و ظالم بوده ریاست همدان بستد و نه چندان ظلم و بیرسمی کرد که در وهم آید. (راحهالصدور راوندی). لشکر خوارزم در ولایت ابهر و قزوین بیرسمی بسیار کردند. و فرزندان مسلمانان بغارت بردند. (راحهالصدور راوندی) کاشیان... عصیان بجای آوردند.... و با وی بی رسمیها کردند. (راحهالصدور راوندی). چون بشنید که گورخان از جنگ سلطان بازرسیده است و با رعیت و ولایت بی رسمیها کرد. (جهانگشای جوینی). - بیرسمی نمودن، برخلاف رسم و قاعده معمول رفتار کردن. خلاف عادت کردن: که خسرو دوش بیرسمی نموده ست ز شاهنشه نمیترسد چه سود است. نظامی
بزبان ترکی عید است و در اصطلاح آنان عیدین یعنی عید فطر و عید گوسفندکشان (قربان، اضحی). (یادداشت مؤلف). مأخوذ از ترکی عید و جشن. (ناظم الاطباء). به عید نوروز نیز اطلاق کنند. رجوع به بیرم شود
بزبان ترکی عید است و در اصطلاح آنان عیدین یعنی عید فطر و عید گوسفندکشان (قربان، اضحی). (یادداشت مؤلف). مأخوذ از ترکی عید و جشن. (ناظم الاطباء). به عید نوروز نیز اطلاق کنند. رجوع به بیرم شود
مرکّب از: بی + رحم، درشت و ظالم. بی شفقت. سنگدل. (ناظم الاطباء)، قسی. قاسی. جبار. سخت دل. غلیظ القلب. قسی القلب. دل سخت: و ایشان با دیگر خرخیزیان نیامیزند و مردم خوارند و بیرحم و زبان ایشان دیگر خرخیزیان ندانند. (حدود العالم)، از گناه بازگردید و توبه کنید تا از دست او نجات یابید و وی نزدیک است ببلوغ رسد و سخت بیرحم و بی شفقت است. (قصص الانبیاء ص 179)، نهنگی بدخویست این زو حذر کن که بس پرخشم و بیرحم است و ناهار. ناصرخسرو. بیرحمی و درشت که از دستبند تو نه نیک سام رست و نه بدحام بیرحام. ناصرخسرو. کاشکی بر دل بیرحم تو اعتمادی دارمی. (سندبادنامه ص 75)، مهامط و مصاعد آن از خوف صیادان بیرحم منزه. (سندبادنامه ص 120)، چون دشمن بیرحم فرستادۀ اوست بدعهدم اگر ندارم این دشمن دوست. سعدی. بار بی اندازه دارم بر دل از سودای عشقت آخر ای بیرحم باری از دلم برگیر باری. سعدی. چنان بیرحم زد تیغ جدایی که گوئی خود نبوده ست آشنایی. حافظ. و رجوع به رحم شود، وحشی. بیابانی. (ناظم الاطباء)
مُرَکَّب اَز: بی + رحم، درشت و ظالم. بی شفقت. سنگدل. (ناظم الاطباء)، قسی. قاسی. جبار. سخت دل. غلیظ القلب. قسی القلب. دل سخت: و ایشان با دیگر خرخیزیان نیامیزند و مردم خوارند و بیرحم و زبان ایشان دیگر خرخیزیان ندانند. (حدود العالم)، از گناه بازگردید و توبه کنید تا از دست او نجات یابید و وی نزدیک است ببلوغ رسد و سخت بیرحم و بی شفقت است. (قصص الانبیاء ص 179)، نهنگی بدخویست این زو حذر کن که بس پرخشم و بیرحم است و ناهار. ناصرخسرو. بیرحمی و درشت که از دستبند تو نه نیک سام رست و نه بدحام بیرحام. ناصرخسرو. کاشکی بر دل بیرحم تو اعتمادی دارمی. (سندبادنامه ص 75)، مهامط و مصاعد آن از خوف صیادان بیرحم منزه. (سندبادنامه ص 120)، چون دشمن بیرحم فرستادۀ اوست بدعهدم اگر ندارم این دشمن دوست. سعدی. بار بی اندازه دارم بر دل از سودای عشقت آخر ای بیرحم باری از دلم برگیر باری. سعدی. چنان بیرحم زد تیغ جدایی که گوئی خود نبوده ست آشنایی. حافظ. و رجوع به رحم شود، وحشی. بیابانی. (ناظم الاطباء)
دارای رسم. باآئین: ز تخم فریدون یل کیقباد که با فر و برزست و با رسم و داد. فردوسی. رجوع به ’با’ شود، زنی که در فضل تمام باشد و در دانش از سایرین درگذشته باشد. (ناظم الاطباء)
دارای رسم. باآئین: ز تخم فریدون یل کیقباد که با فر و برزست و با رسم و داد. فردوسی. رجوع به ’با’ شود، زنی که در فضل تمام باشد و در دانش از سایرین درگذشته باشد. (ناظم الاطباء)