مرکّب از: بی + دولت، بدبخت و بی نصیب. دارای نکبت. (ناظم الاطباء)، بی اقبال. مقابل بختیار. مقابل صاحب دولت. بخت برگشته. رجوع به دولت شود: تاک رز راگفت ای دختر بیدولت این شکم چیست چو پشت و شکم خربت. منوچهری. که از بیدولتان بگریز چون تیر سرا در کوی صاحبدولتان گیر. نظامی. نخواهم نقش بیدولت نمودن من و دولت بهم خواهیم بودن. نظامی. و چنانک رسم بیدولتان باشد رای پیرانۀ پسر را بازیچۀ کودکانه می شمرد. (جهانگشای جوینی)، بعد از خدای هرچه پرستند هیچ نیست بیدولت آنکه بر همه هیچ اختیار کرد. سعدی. بیدولت اگر مسجد آدینه بسازد یا طاق فرود آید و یا قبله کج آید. ؟ ، بی هنر. (ناظم الاطباء) : نیست دل را با هوسهای جهان در سینه جا شد چو بیدولت پسر از خانه بیرون کردنیست. واعظ قزوینی (از آنندراج)، ، کنایه از ناقابل و بدوضع. (آنندراج)، فقیر: گاه با بیدولتان از خاک وخس بستر کنیم گاه با ارباب دولت نقش شادروان شویم. سنائی. - بی دولتانه، که مقرون به دولت نیست. - سخن بی دولتانه، سخن که از ادب و هنر بهره ندارد: هولاکوخان از سخنان بی دولتانۀ او برآشفت... (تاریخ رشیدی)
مُرَکَّب اَز: بی + دولت، بدبخت و بی نصیب. دارای نکبت. (ناظم الاطباء)، بی اقبال. مقابل بختیار. مقابل صاحب دولت. بخت برگشته. رجوع به دولت شود: تاک رز راگفت ای دختر بیدولت این شکم چیست چو پشت و شکم خربت. منوچهری. که از بیدولتان بگریز چون تیر سرا در کوی صاحبدولتان گیر. نظامی. نخواهم نقش بیدولت نمودن من و دولت بهم خواهیم بودن. نظامی. و چنانک رسم بیدولتان باشد رای پیرانۀ پسر را بازیچۀ کودکانه می شمرد. (جهانگشای جوینی)، بعد از خدای هرچه پرستند هیچ نیست بیدولت آنکه بر همه هیچ اختیار کرد. سعدی. بیدولت اگر مسجد آدینه بسازد یا طاق فرود آید و یا قبله کج آید. ؟ ، بی هنر. (ناظم الاطباء) : نیست دل را با هوسهای جهان در سینه جا شد چو بیدولت پسر از خانه بیرون کردنیست. واعظ قزوینی (از آنندراج)، ، کنایه از ناقابل و بدوضع. (آنندراج)، فقیر: گاه با بیدولتان از خاک وخس بستر کنیم گاه با ارباب دولت نقش شادروان شویم. سنائی. - بی دولتانه، که مقرون به دولت نیست. - سخن بی دولتانه، سخن که از ادب و هنر بهره ندارد: هولاکوخان از سخنان بی دولتانۀ او برآشفت... (تاریخ رشیدی)
ابوالمعالی میرزا عبدالقادر بن عبدالخالق ارلاس (یا برلاس). متخلص به بیدل متولد 1054 هجری قمری (1644م.) در اکبرآباد هند و متوفی ماه صفر سال 1133 هجری قمری (1720 میلادی روز 5 دسامبر) در عظیم آباد و بقولی در دهلی. شاعر پارسی گوی هندی است که اصلاً از ترکان جغتائی برلاس بود اما در هندوستان متولد و تربیت یافت و بیشتر عمر خود را در شاه جهان آباد بعزلت و آزادی میگذراند و سرگرم تفکرات عارفانه و ایجاد آثار منظوم و منثور خود بود. در نظم و نثر سبکی خاص داشت و از بهترین نمونه های سبک هندی بشمار می آید در آثارش افکار عرفانی با مضامین پیچیده و استعارات و کنایات درهم آمیخته است. در خیال پردازی و ابداع مضامین دقیق بود. او در سال 1079 هجری قمری بخدمت محمد اعظم بن اورنگ زیب پیوست سپس بسیاحت پرداخت و سرانجام در 1096هجری قمری در دهلی سکنی گزید و نزد آصف جاه اول (نظام حیدرآباد) تقرب داشت. بیدل در افغانستان و قسمتی از ترکستان چین و تاجیکستان و ازبکستان محبوبیت بسیار دارد. از آثار اوست مثنویهای عرفات، طلسم حیرت، طور معرفت، محیط اعظم، تنبیه المهوسین و دیوان قصائد و غزلیات و ترجیعات و ترکیبات و مقطعات و مستزاد و تواریخ مربع و مخمس و هزلیات و رباعیات و دارای مجموعه ای ازمکاتیب است که بیشتر آن خطاب به ممدوح خود شکرالله و دو فرزند اوست که بنامهای رقعات یا انشاء می باشد و کلیات بیدل در سال 1287 هجری قمری در لکنهور بطبع سنگی رسید. رجوع به دائره المعارف فارسی و ریاض العارفین ص 44 و فرهنگ فارسی معین و مجمع الفصحا ج 2 ص 82 شود
ابوالمعالی میرزا عبدالقادر بن عبدالخالق ارلاس (یا برلاس). متخلص به بیدل متولد 1054 هجری قمری (1644م.) در اکبرآباد هند و متوفی ماه صفر سال 1133 هجری قمری (1720 میلادی روز 5 دسامبر) در عظیم آباد و بقولی در دهلی. شاعر پارسی گوی هندی است که اصلاً از ترکان جغتائی برلاس بود اما در هندوستان متولد و تربیت یافت و بیشتر عمر خود را در شاه جهان آباد بعزلت و آزادی میگذراند و سرگرم تفکرات عارفانه و ایجاد آثار منظوم و منثور خود بود. در نظم و نثر سبکی خاص داشت و از بهترین نمونه های سبک هندی بشمار می آید در آثارش افکار عرفانی با مضامین پیچیده و استعارات و کنایات درهم آمیخته است. در خیال پردازی و ابداع مضامین دقیق بود. او در سال 1079 هجری قمری بخدمت محمد اعظم بن اورنگ زیب پیوست سپس بسیاحت پرداخت و سرانجام در 1096هجری قمری در دهلی سکنی گزید و نزد آصف جاه اول (نظام حیدرآباد) تقرب داشت. بیدل در افغانستان و قسمتی از ترکستان چین و تاجیکستان و ازبکستان محبوبیت بسیار دارد. از آثار اوست مثنویهای عرفات، طلسم حیرت، طور معرفت، محیط اعظم، تنبیه المهوسین و دیوان قصائد و غزلیات و ترجیعات و ترکیبات و مقطعات و مستزاد و تواریخ مربع و مخمس و هزلیات و رباعیات و دارای مجموعه ای ازمکاتیب است که بیشتر آن خطاب به ممدوح خود شکرالله و دو فرزند اوست که بنامهای رقعات یا انشاء می باشد و کلیات بیدل در سال 1287 هجری قمری در لکنهور بطبع سنگی رسید. رجوع به دائره المعارف فارسی و ریاض العارفین ص 44 و فرهنگ فارسی معین و مجمع الفصحا ج 2 ص 82 شود
مرکّب از: بی + دل، که دل ندارد. (یادداشت مؤلف)، دل از کف داده: بت من جانور آمد شمنش بیدل و جان منم او را شمن و خانه من فرخارست. بوالمعشر. بدانی گر چو من بیدل بمانی فغان از من بگیتی بیش خوانی... (ویس و رامین)، گفتم که مکن میر پدر تندی و تیزی رحم آر بدین بیدل آسیمه سیربر. سوزنی. من نبودم بیدل و یار این چنین هم دلی هم یار غاری داشتم. خاقانی. ارباب شوق در طلبت بیدلند و هوش اصحاب فهم در صفتت بی سرند و پا. سعدی. المنه لله که چو ما بیدل و دین بود آنرا که لقب عاقل و فرزانه نهادیم. حافظ. ، عاشق شیدا. (آنندراج)، بیمار از عشق. (از ناظم الاطباء)، عاشق. سخت عاشق. دلباخته. محب. دلداده: که پروردۀ مرغ بیدل شده ست ز آب مژه پای در گل شده ست. فردوسی. برآمد نیلگون ابری ز روی نیلگون دریا چو رای عاشقان گردان چو طبع بیدلان شیدا. فرخی. چه خواهد دلبر از دلجوی بیدل چه خواهد عاشق از معشوق دلبر. فرخی. تا ز روی بیدلان باشد نشان برشنبلید تا ز روی دلبران باشد نشان بر ارغوان. فرخی. چو بشنید این سخن رامین بیدل چنان شد چون خری وامانده در گل. (ویس و رامین)، گر نشدم عاشق و بیدل چرا مانده بچاه اندر چون بیژنم. ناصرخسرو. با باد چو بیدلان همیگردی نه خواب و قرار نه خور و مسکن. ناصرخسرو. چو بیدلان بسر کوی خویش بازروم چو ناگهان بسر کوی بنده برگذری. سوزنی. شور عشق تو در جهان افتاد بیدلان را بجان زیان افتاد. خاقانی. لاف از دم عاشقان زند صبح بیدل دم سرد از آن زند صبح. خاقانی. نعرۀ مرغان برآمد کالصبوح بیدلی از بند جان آمد برون. خاقانی. گهی دل را بنفرین یاد کردی ز دل چون بیدلان فریاد کردی. نظامی. ملک چون بیدلان سرگشته میشد ز تاج و تخت خود برگشته میشد. نظامی. هزار بیدل مشتاق را بحسرت آن که لب بلب برسد جان بلب رسانیدی. سعدی. بیدل گمان مبر که نصیحت کند قبول من گوش استماع ندارم لمن یقول. سعدی. دوستان عیب من بیدل حیران مکنید گوهری دارم و صاحبنظری میجویم. حافظ. ای گل بشکر آنکه توئی پادشاه حسن با بلبلان بیدل شیدا مکن غرور. حافظ. خدا را بر من بیدل ببخشای و واصلنی علی رغم الاعادی. حافظ. - بیدل افتادن، بیدل شدن: بمن ده که بس بیدل افتاده ام وزین هر دو بی حاصل افتاده ام. حافظ. و رجوع به دل و بیدل و بیدل شدن شود. - بیدل شدن، شیدا و عاشق شدن: هر که او گرد بتان گشت چو من بیدل شد حال ازینگونه ست اینجا حذر ای قوم حذر. فرخی. ترسم که مست و عاشق و بیدل شود چو ما گر محتسب ب خانه خمار بگذرد. سعدی. و رجوع به بیدل شود. - بیدل کردن، شیدا و عاشق کردن: نظر بروی تو صاحبدلی نیندازد که بیدلش نکند چشمهای فتانت. سعدی. گر همه خلق را چو من بیدل و مست میکنی روی بصالحان نما خمر بزاهدان چشان. سعدی. ، (اصطلاح عرفان) دلداده. دلباخته در راه خدا. که دل در راه معرفت حق از کف داده باشد: بیدلی در همه احوال خدا با او بود او نمیدیدش و از دور خدایامیکرد. حافظ. ، آزرده. دل گرفته. غمگین. دلتنگ. (ناظم الاطباء)، دلخسته. (آنندراج)، گرفته. دلتنگ. غمناک: چو بیکام و بیدل بیامد ز روم نشستش نبود اندرین مرز و بوم. فردوسی. چو این دوسر افکنده شد در نبرد شماساس شد بیدل و روی زرد. فردوسی. با همه بیدلان برابر گشت هر که اندر بلای عشق افتاد. فرخی. بنالد مرغ با خوشی ببالد مورد باکشی بگرید ابر با معنی بخندد برق بیمعنی. یکی چون عاشق بیدل دوم چون جعد معشوقه سیم چون مژۀ مجنون چهارم چون لب لیلی. منوچهری. بدانی که ما عاشقانیم و بیدل تو معشوق ممشوق ما عاشقانی. منوچهری. تو یار بیدلان و بیکسانی همیشه چارۀ بیچارگانی. (ویس و رامین)، ملک اهل فضل بیجان شد چه شگفتی که بیدلند حشم. مسعودسعد. اگرچه نیستی غمخوار کارم بدینسان بیدل و غمگین مدارم. نظامی. بر دل بسته بند بگشادند بیدلی را بوعده دل دادند. نظامی. میدهد دل مر تو را کاین بیدلان بی تو گردند آخر از بیحاصلان. مولوی. صبا ز منزل جانان گذر دریغ مدار وز او بعاشق بیدل خبر دریغ مدار. حافظ. و دراز چون شب عاشقان بیدل. (ترجمه محاسن اصفهان ص 26)، - بیدل شدن، مضطرب و غمگین شدن. آزرده خاطر گشتن: حشم ولشکر بیدل شده بودند همه از غم و اندوه دیر آمدن او ز سفر. فرخی. پنداشتی که خوار شده ستی میان خلق بیدل شود عزیز که گردد ذلیل و خوار. فرخی. ، بیهوش. پریشان خاطر: بهشیاری مشو با من که مستی چو من بیدل نه ای حقا که هستی. نظامی. ، مجنون. (آنندراج)، معتوه. دیوانه. (یادداشت مؤلف)، نادان. گول. کودن. (ناظم الاطباء)، ضعیف القلب. (ناظم الاطباء) : مرا بیدل و بیخرد یافتی بکردار بد تیز بشتافتی. فردوسی. و او را پیش از آنک اندیشۀ او خللی آورد که در نتوان یافت بازداشتی و بسبب آنک بیدل بود دیگر باره رها کردی. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 92)، نبود از رای سستش پای برجای که بیدل بود و بیدل هست بیرای. نظامی (خسرو و شیرین)، - بیدل شدن، دیوانه شدن: گر بر حکما وصف تو مشکل نشدی فرزانه ز دیدار تو بیدل نشدی. عنصری. ، بددل. بزدل و نامرد. (آنندراج)، جبان. (زمخشری)، هدان. هیدان. مرغ دل. هاع. (نصاب الصیبان)، کم دل. کم جرأت. ترسنده: رخ جنگی سیاه از گرد تیره دل بیدل بسان بید لرزان. ناصرخسرو. سپه را چو دلداد خسرو بسی که بیدل نبایدکه باشد کسی. نظامی. - بیدل شدن، ترسو و بددل شدن: اگر بیدل شود شیر دژآگاه برو چیره شود در دشت روباه. (ویس و رامین)
مُرَکَّب اَز: بی + دل، که دل ندارد. (یادداشت مؤلف)، دل از کف داده: بت من جانور آمد شمنش بیدل و جان منم او را شمن و خانه من فرخارست. بوالمعشر. بدانی گر چو من بیدل بمانی فغان از من بگیتی بیش خوانی... (ویس و رامین)، گفتم که مکن میر پدر تندی و تیزی رحم آر بدین بیدل آسیمه سیربر. سوزنی. من نبودم بیدل و یار این چنین هم دلی هم یار غاری داشتم. خاقانی. ارباب شوق در طلبت بیدلند و هوش اصحاب فهم در صفتت بی سرند و پا. سعدی. المنه لله که چو ما بیدل و دین بود آنرا که لقب عاقل و فرزانه نهادیم. حافظ. ، عاشق شیدا. (آنندراج)، بیمار از عشق. (از ناظم الاطباء)، عاشق. سخت عاشق. دلباخته. محب. دلداده: که پروردۀ مرغ بیدل شده ست ز آب مژه پای در گل شده ست. فردوسی. برآمد نیلگون ابری ز روی نیلگون دریا چو رای عاشقان گردان چو طبع بیدلان شیدا. فرخی. چه خواهد دلبر از دلجوی بیدل چه خواهد عاشق از معشوق دلبر. فرخی. تا ز روی بیدلان باشد نشان برشنبلید تا ز روی دلبران باشد نشان بر ارغوان. فرخی. چو بشنید این سخن رامین بیدل چنان شد چون خری وامانده در گل. (ویس و رامین)، گر نشدم عاشق و بیدل چرا مانده بچاه اندر چون بیژنم. ناصرخسرو. با باد چو بیدلان همیگردی نه خواب و قرار نه خور و مسکن. ناصرخسرو. چو بیدلان بسر کوی خویش بازروم چو ناگهان بسر کوی بنده برگذری. سوزنی. شور عشق تو در جهان افتاد بیدلان را بجان زیان افتاد. خاقانی. لاف از دم عاشقان زند صبح بیدل دم سرد از آن زند صبح. خاقانی. نعرۀ مرغان برآمد کالصبوح بیدلی از بند جان آمد برون. خاقانی. گهی دل را بنفرین یاد کردی ز دل چون بیدلان فریاد کردی. نظامی. ملک چون بیدلان سرگشته میشد ز تاج و تخت خود برگشته میشد. نظامی. هزار بیدل مشتاق را بحسرت آن که لب بلب برسد جان بلب رسانیدی. سعدی. بیدل گمان مبر که نصیحت کند قبول من گوش استماع ندارم لمن یقول. سعدی. دوستان عیب من بیدل حیران مکنید گوهری دارم و صاحبنظری میجویم. حافظ. ای گل بشکر آنکه توئی پادشاه حسن با بلبلان بیدل شیدا مکن غرور. حافظ. خدا را بر من بیدل ببخشای و واصلنی علی رغم الاعادی. حافظ. - بیدل افتادن، بیدل شدن: بمن ده که بس بیدل افتاده ام وزین هر دو بی حاصل افتاده ام. حافظ. و رجوع به دل و بیدل و بیدل شدن شود. - بیدل شدن، شیدا و عاشق شدن: هر که او گرد بتان گشت چو من بیدل شد حال ازینگونه ست اینجا حذر ای قوم حذر. فرخی. ترسم که مست و عاشق و بیدل شود چو ما گر محتسب ب خانه خمار بگذرد. سعدی. و رجوع به بیدل شود. - بیدل کردن، شیدا و عاشق کردن: نظر بروی تو صاحبدلی نیندازد که بیدلش نکند چشمهای فتانت. سعدی. گر همه خلق را چو من بیدل و مست میکنی روی بصالحان نما خمر بزاهدان چشان. سعدی. ، (اصطلاح عرفان) دلداده. دلباخته در راه خدا. که دل در راه معرفت حق از کف داده باشد: بیدلی در همه احوال خدا با او بود او نمیدیدش و از دور خدایامیکرد. حافظ. ، آزرده. دل گرفته. غمگین. دلتنگ. (ناظم الاطباء)، دلخسته. (آنندراج)، گرفته. دلتنگ. غمناک: چو بیکام و بیدل بیامد ز روم نشستش نبود اندرین مرز و بوم. فردوسی. چو این دوسر افکنده شد در نبرد شماساس شد بیدل و روی زرد. فردوسی. با همه بیدلان برابر گشت هر که اندر بلای عشق افتاد. فرخی. بنالد مرغ با خوشی ببالد مورد باکشی بگرید ابر با معنی بخندد برق بیمعنی. یکی چون عاشق بیدل دوم چون جعد معشوقه سیم چون مژۀ مجنون چهارم چون لب لیلی. منوچهری. بدانی که ما عاشقانیم و بیدل تو معشوق ممشوق ما عاشقانی. منوچهری. تو یار بیدلان و بیکسانی همیشه چارۀ بیچارگانی. (ویس و رامین)، ملک اهل فضل بیجان شد چه شگفتی که بیدلند حشم. مسعودسعد. اگرچه نیستی غمخوار کارم بدینسان بیدل و غمگین مدارم. نظامی. بر دل بسته بند بگشادند بیدلی را بوعده دل دادند. نظامی. میدهد دل مر تو را کاین بیدلان بی تو گردند آخر از بیحاصلان. مولوی. صبا ز منزل جانان گذر دریغ مدار وز او بعاشق بیدل خبر دریغ مدار. حافظ. و دراز چون شب عاشقان بیدل. (ترجمه محاسن اصفهان ص 26)، - بیدل شدن، مضطرب و غمگین شدن. آزرده خاطر گشتن: حشم ولشکر بیدل شده بودند همه از غم و اندوه دیر آمدن او ز سفر. فرخی. پنداشتی که خوار شده ستی میان خلق بیدل شود عزیز که گردد ذلیل و خوار. فرخی. ، بیهوش. پریشان خاطر: بهشیاری مشو با من که مستی چو من بیدل نه ای حقا که هستی. نظامی. ، مجنون. (آنندراج)، معتوه. دیوانه. (یادداشت مؤلف)، نادان. گول. کودن. (ناظم الاطباء)، ضعیف القلب. (ناظم الاطباء) : مرا بیدل و بیخرد یافتی بکردار بد تیز بشتافتی. فردوسی. و او را پیش از آنک اندیشۀ او خللی آورد که در نتوان یافت بازداشتی و بسبب آنک بیدل بود دیگر باره رها کردی. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 92)، نبود از رای سستش پای برجای که بیدل بود و بیدل هست بیرای. نظامی (خسرو و شیرین)، - بیدل شدن، دیوانه شدن: گر بر حکما وصف تو مشکل نشدی فرزانه ز دیدار تو بیدل نشدی. عنصری. ، بددل. بزدل و نامرد. (آنندراج)، جبان. (زمخشری)، هدان. هیدان. مرغ دل. هاع. (نصاب الصیبان)، کم دل. کم جرأت. ترسنده: رخ جنگی سیاه از گرد تیره دل بیدل بسان بید لرزان. ناصرخسرو. سپه را چو دلداد خسرو بسی که بیدل نبایدکه باشد کسی. نظامی. - بیدل شدن، ترسو و بددل شدن: اگر بیدل شود شیر دژآگاه برو چیره شود در دشت روباه. (ویس و رامین)
جان، (1615-1662 میلادی) مؤسس اونیتاریانیسم در انگلستان، در نتیجۀ مطالعات کتاب مقدس، اعتقادش از تثلیث سلب شد و عقیدۀ خود را در دوازده دلیل مستخرج از کتاب مقدس نوشت اما بسبب نشر این مقاله بزندان افتادو از آن ببعد نیز مکرر محبوس و چندی نیز تبعید شد وسرانجام در زندان درگذشت، (دایره المعارف فارسی)
جان، (1615-1662 میلادی) مؤسس اونیتاریانیسم در انگلستان، در نتیجۀ مطالعات کتاب مقدس، اعتقادش از تثلیث سلب شد و عقیدۀ خود را در دوازده دلیل مستخرج از کتاب مقدس نوشت اما بسبب نشر این مقاله بزندان افتادو از آن ببعد نیز مکرر محبوس و چندی نیز تبعید شد وسرانجام در زندان درگذشت، (دایره المعارف فارسی)
شاید معرب اسب پد، جوالیقی گوید: ’فارسی عربه طرفه، و الاصل ’اسب’ و هو ذکرالبراذین’ یخاطب بهذا عبدالقیس و یروی ’عبیدالعصا’ نامی از نامهای مردان ایرانی. یاقوت گوید در وجه تسمیۀ اسبذیین اختلاف است. رجوع به اسبذیون شود. طرفه در عتاب قوم خویش گوید: فاقسمت عندالنصب انی لهالک بملتفه لیست بغیظ و لاخفض خذوا حذرکم اهل المشقر و الصفا عبید اسبذ و القرض یجری من القرض ستصبحک الغلباء تغلب غاره هنالک لاینجیک عرض من العرض و تلبس قوماً بالمشقر والصفا شآبیب موت تستهل و لاتغضی تمیل علی العبدی فی جو داره و عوف بن سعد تخترمه من المحض هما اوردانی الموت عمداً و جرّدا علی الغدر خیلاً ماتمل من الرکض. ابوعمرو الشیبانی در تفسیر آن گوید: اسبذ نام پادشاهی بود از ایران که کسری ویرا به بحرین حکومت داد و اسبذ اهالی آن ناحیت را به اطاعت درآورد و ایشان را خوار کرد و نام او بفارسی ’اسبیدویه’ (شاید اسپیدرویه) یعنی سپیدرو (ابیض الوجه) پس آنرا تعریب کردند و عرب اهل بحرین را به این پادشاه نسبت کنند از جهت ذم و آن مختص بقومی دون قومی نباشد. (معجم البلدان ذیل کلمه اسبذ). جوالیقی گوید: ابوعبیده گفته که نام قائدی از قواد کسری ببحرین است و آن فارسی است و عرب نیز آنرا استعمال کرده است و دیگری گفته: ’عبید اسبذ’ قومی از اهل بحرین بودند که براذین ’اسبها’ میپرستیدند و طرفه گفته که ’عبید اسبذ’ یعنی یا عبیدالبراذین. (المعرب ص 38 و 39)
شاید معرب اسب پد، جوالیقی گوید: ’فارسی عربه طرفه، و الاصل ’اسب’ و هو ذکرالبراذین’ یخاطب بهذا عبدالقیس و یروی ’عبیدالعصا’ نامی از نامهای مردان ایرانی. یاقوت گوید در وجه تسمیۀ اسبذیین اختلاف است. رجوع به اسبذیون شود. طرفه در عتاب قوم خویش گوید: فاقسمت عندالنصب انی لهالک بملتفه لیست بغیظ و لاخفض خذوا حذرکم اهل المشقر و الصفا عبید اسبذ و القرض یجری من القرض ستصبحک الغلباء تغلب غاره هنالک لاینجیک عرض من العرض و تلبس قوماً بالمشقر والصفا شآبیب موت تستهل و لاتغضی تمیل علی العبدی فی جو داره و عوف بن سعد تخترمه من المحض هما اوردانی الموت عمداً و جرّدا علی الغدر خیلاً ماتمل من الرکض. ابوعمرو الشیبانی در تفسیر آن گوید: اسبذ نام پادشاهی بود از ایران که کسری ویرا به بحرین حکومت داد و اسبذ اهالی آن ناحیت را به اطاعت درآورد و ایشان را خوار کرد و نام او بفارسی ’اسبیدوَیه’ (شاید اسپیدرویه) یعنی سپیدرو (ابیض الوجه) پس آنرا تعریب کردند و عرب اهل بحرین را به این پادشاه نسبت کنند از جهت ذم و آن مختص بقومی دون قومی نباشد. (معجم البلدان ذیل کلمه اسبذ). جوالیقی گوید: ابوعبیده گفته که نام قائدی از قواد کسری ببحرین است و آن فارسی است و عرب نیز آنرا استعمال کرده است و دیگری گفته: ’عبید اسبذ’ قومی از اهل بحرین بودند که براذین ’اسبها’ میپرستیدند و طرفه گفته که ’عبید اسبذ’ یعنی یا عبیدالبراذین. (المعرب ص 38 و 39)
دهی است از دهستان حیات داود که در بخش گناوۀ شهرستان بوشهر واقع و دارای 106 تن سکنه است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7) دهی است از دهستان لیراوی که در بخش دیلم شهرستان بوشهر واقع و دارای 300 تن سکنه است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7) قریه ای است هفت فرسنگی شمال دیر بفارس، (از فارسنامۀ ناصری)
دهی است از دهستان حیات داود که در بخش گناوۀ شهرستان بوشهر واقع و دارای 106 تن سکنه است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7) دهی است از دهستان لیراوی که در بخش دیلم شهرستان بوشهر واقع و دارای 300 تن سکنه است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7) قریه ای است هفت فرسنگی شمال دیر بفارس، (از فارسنامۀ ناصری)
نام شهری از بخش آران شهرستان کاشان است و 7185 تن سکنه دارد. (از دایره المعارف فارسی). بیدگل یا آران بیدگل، آرون بیدگل، قریه ای است در یک فرسخی شمال کاشان، سابقاً خیلی آباد و پرجمعیت بوده است. (یادداشت مؤلف)
نام شهری از بخش آران شهرستان کاشان است و 7185 تن سکنه دارد. (از دایره المعارف فارسی). بیدگل یا آران بیدگل، آرون بیدگل، قریه ای است در یک فرسخی شمال کاشان، سابقاً خیلی آباد و پرجمعیت بوده است. (یادداشت مؤلف)
بخارخداه، نام یکی از شهریاران بخارا که بنا بنوشتۀ نرشخی در تاریخ بخارا مدفن سیاوش را پس از ویرانی آباد نمود و او شوی خاتون بود و پدر طغشاده و بیدون در زمانی که عبیداﷲ بن زیاد مأمور خراسان شد مرده بود وپسر او طغشاده شیرخوار بود و مادرش خاتون بجای او پادشاهی میکرد، رجوع به تاریخ بخارای نرشخی ص 28، 29، 49، 50، 51، 52 و شرح حال رودکی ج 1 ص 88 و 223 شود
بخارخداه، نام یکی از شهریاران بخارا که بنا بنوشتۀ نرشخی در تاریخ بخارا مدفن سیاوش را پس از ویرانی آباد نمود و او شوی خاتون بود و پدر طغشاده و بیدون در زمانی که عبیداﷲ بن زیاد مأمور خراسان شد مرده بود وپسر او طغشاده شیرخوار بود و مادرش خاتون بجای او پادشاهی میکرد، رجوع به تاریخ بخارای نرشخی ص 28، 29، 49، 50، 51، 52 و شرح حال رودکی ج 1 ص 88 و 223 شود
نام خزانۀ زر سرخ و جامه های خاص که ظاهراً تحت نظارت و محاسبۀ وزیر بوده است. مؤلف تاریخ غازان در حکایت سی ودوم در ضبط کار خزانه و ترتیب مهمات و مصالح آن چنین نویسد: پیش از این معتادنبود که کسی حساب خزانۀ پادشاهان مغول نویسد یا آنرا جمعی و خرجی معین باشد.... در این وقت پادشاه اسلام ضبط آن چنان فرمود که خزانه ها جدا باشد هرآنچه مرصعات بود تمامت بدست مبارک در صندوق نهد... بر دفتر مثبت باشد و پادشاه آنرا قفل برزده... و هر آنچه زر سرخ بوده و جامهای خاص... بر قاعده وزیر مفصل بنویسد... و هر آنچه زر سفید و انواع جامها بود که پیوسته خرج کنند خزانه داری و خواجه سرایی دیگر را نصب فرمود... و وزیر جمع آنرا ثبت کرد... خزانۀ اول را نارین ودوم را بیدون میگویند و سبب آنکه تا هر لحظه پروانه را نشان نباید کرد. (تاریخ غازان ج 2 ص 331 و 333)
نام خزانۀ زر سرخ و جامه های خاص که ظاهراً تحت نظارت و محاسبۀ وزیر بوده است. مؤلف تاریخ غازان در حکایت سی ودوم در ضبط کار خزانه و ترتیب مهمات و مصالح آن چنین نویسد: پیش از این معتادنبود که کسی حساب خزانۀ پادشاهان مغول نویسد یا آنرا جمعی و خرجی معین باشد.... در این وقت پادشاه اسلام ضبط آن چنان فرمود که خزانه ها جدا باشد هرآنچه مرصعات بود تمامت بدست مبارک در صندوق نهد... بر دفتر مثبت باشد و پادشاه آنرا قفل برزده... و هر آنچه زر سرخ بوده و جامهای خاص... بر قاعده وزیر مفصل بنویسد... و هر آنچه زر سفید و انواع جامها بود که پیوسته خرج کنند خزانه داری و خواجه سرایی دیگر را نصب فرمود... و وزیر جمع آنرا ثبت کرد... خزانۀ اول را نارین ودوم را بیدون میگویند و سبب آنکه تا هر لحظه پروانه را نشان نباید کرد. (تاریخ غازان ج 2 ص 331 و 333)
دهی از دهستان بابالی بخش چقلوندی شهرستان خرم آباد است و 120تن سکنه دارد. صنایع دستی زنان آن سیاه چادربافی و راه اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
دهی از دهستان بابالی بخش چقلوندی شهرستان خرم آباد است و 120تن سکنه دارد. صنایع دستی زنان آن سیاه چادربافی و راه اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
بدبختی. نامساعدی بخت. ادبار: دانستم از بیدولتی من بوده است عیب اسب نیست. (تاریخ بخارای نرشخی ص 108). خجل شد که این بیدولتی ما نگر که من این فرزند را محرر کردم. (قصص الانبیاء ص 203). کس از بیدولتی کامی نیابد به از دولت فلک نامی نیابد. نظامی. ، بی هنری: رونق و طراوت عمر بآب بیدولتی غرق مکن. (گلستان). چو از بیدولتی دور اوفتادیم بنزدیکان حضرت بخش ما را. سعدی. ، فلاکت. ناداری. بی چیزی
بدبختی. نامساعدی بخت. ادبار: دانستم از بیدولتی من بوده است عیب اسب نیست. (تاریخ بخارای نرشخی ص 108). خجل شد که این بیدولتی ما نگر که من این فرزند را محرر کردم. (قصص الانبیاء ص 203). کس از بیدولتی کامی نیابد به از دولت فلک نامی نیابد. نظامی. ، بی هنری: رونق و طراوت عمر بآب بیدولتی غرق مکن. (گلستان). چو از بیدولتی دور اوفتادیم بنزدیکان حضرت بخش ما را. سعدی. ، فلاکت. ناداری. بی چیزی