جدول جو
جدول جو

معنی بیدوش - جستجوی لغت در جدول جو

بیدوش
(وَ)
مرکّب از: بید + وش، مانند بید. برسان بید. بیدمانند، لرزان. لرزنده مانند برگهای بید که به اندک بادی میلرزد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شیدوش
تصویر شیدوش
(پسرانه)
از شخصیتهای شاهنامه، نام دلاوری جنگاور در دربار فریدون پادشاه پیشدادی، نیز نام پسر گودرز پهلوان ایرانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بیدموش
تصویر بیدموش
بیدمشک، درختی شبیه درخت بید با پوست صاف و برجستگی های تیز در زیر آن، از شکوفه های معطر آن که همین بیدمشک نام دارد عرقی بنام شربت عرق بیدمشک تهیه میشود که ملیّن و مقوی قلب و معده است، مشک بید، پله، بهرامج، گربکو، گربه بید، بهرامه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بیغوش
تصویر بیغوش
جغد، پرنده ای وحشی و حرام گوشت با چهرۀ پهن و چشم های درشت، پاهای بزرگ و منقار خمیده که در برخی از انواع آن در دو طرف سرش دو دسته پر شبیه شاخ قرار دارد، بیشتر در ویرانه ها و غارها به سر می برد و شب ها از لانۀ خود خارج می شود و موش های صحرایی و پرندگان کوچک را شکار می کند به شومی و نحوست معروف است، هامه، چغو، بایقوش، مرغ شباویز، مرغ شب آویز، اشوزشت، مرغ بهمن، پسک، پژ، کوف، کنگر، مرغ حق، آکو، پش، شباویز، بوف، کول، چوگک، کلیک، بوم، کوکن، کلک، کوچ، پشک
فرهنگ فارسی عمید
(بُ)
امید، فروتنی. کلمه در این دو معنی ممکن است دگرگون شدۀ بیوس باشد، شنوایی. دراین معنی ممکن است کلمه دگرگون شدۀ نیوش باشد، خجالت از افلاس و تنگدستی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
شاید معرب اسب پد، جوالیقی گوید: ’فارسی عربه طرفه، و الاصل ’اسب’ و هو ذکرالبراذین’ یخاطب بهذا عبدالقیس و یروی ’عبیدالعصا’ نامی از نامهای مردان ایرانی. یاقوت گوید در وجه تسمیۀ اسبذیین اختلاف است. رجوع به اسبذیون شود. طرفه در عتاب قوم خویش گوید:
فاقسمت عندالنصب انی لهالک
بملتفه لیست بغیظ و لاخفض
خذوا حذرکم اهل المشقر و الصفا
عبید اسبذ و القرض یجری من القرض
ستصبحک الغلباء تغلب غاره
هنالک لاینجیک عرض من العرض
و تلبس قوماً بالمشقر والصفا
شآبیب موت تستهل و لاتغضی
تمیل علی العبدی فی جو داره
و عوف بن سعد تخترمه من المحض
هما اوردانی الموت عمداً و جرّدا
علی الغدر خیلاً ماتمل من الرکض.
ابوعمرو الشیبانی در تفسیر آن گوید: اسبذ نام پادشاهی بود از ایران که کسری ویرا به بحرین حکومت داد و اسبذ اهالی آن ناحیت را به اطاعت درآورد و ایشان را خوار کرد و نام او بفارسی ’اسبیدویه’ (شاید اسپیدرویه) یعنی سپیدرو (ابیض الوجه) پس آنرا تعریب کردند و عرب اهل بحرین را به این پادشاه نسبت کنند از جهت ذم و آن مختص بقومی دون قومی نباشد. (معجم البلدان ذیل کلمه اسبذ). جوالیقی گوید: ابوعبیده گفته که نام قائدی از قواد کسری ببحرین است و آن فارسی است و عرب نیز آنرا استعمال کرده است و دیگری گفته: ’عبید اسبذ’ قومی از اهل بحرین بودند که براذین ’اسبها’ میپرستیدند و طرفه گفته که ’عبید اسبذ’ یعنی یا عبیدالبراذین. (المعرب ص 38 و 39)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان حیات داود که در بخش گناوۀ شهرستان بوشهر واقع و دارای 106 تن سکنه است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7)
دهی است از دهستان لیراوی که در بخش دیلم شهرستان بوشهر واقع و دارای 300 تن سکنه است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7)
قریه ای است هفت فرسنگی شمال دیر بفارس، (از فارسنامۀ ناصری)
لغت نامه دهخدا
پسر گودرز و برادر گیو، (از برهان) (از جهانگیری) (از انجمن آرا)، نام پسر گودرز، یکی از پهلوانان ایرانی، (از فهرست ولف)، پسر گودرز کشواد، (مجمل التواریخ و القصص ص 315) (ترجمه محاسن اصفهان ص 70)، یکی از پهلوانان دربار کی کاوس، (یادداشت مؤلف)، از پهلوانان عهد کیخسرو، (شاهنامه چ خاور ج 3 ص 115)، پسر گودرز، پهلوان ایرانی، (از فرهنگ فارسی معین) :
بیک دست شیدوش جنگی بپای
چو شیروی شیراوژن رهنمای،
فردوسی،
وز آن سو که گودرز کشواد بود
چو گیو و چو شیدوش و فرهاد بود،
فردوسی،
چو گودرز و چون طوس و گیو دلیر
چو گستهم و شیدوش و بهرام شیر،
فردوسی
نام یکی از حکمای متأخرین پارسیان بوده، (انجمن آرا)
لغت نامه دهخدا
مرکّب از: بی + هوش، که هوش ندارد، که فاقد هوش است، بی فهم، بی فراست، بی شعور، (ناظم الاطباء)، کندفهم، مقابل باهوش، خنگ، دیرفهم، کندذهن، بی ذکاوت، بی حافظه، کم فراست، (یادداشت مؤلف) :ضعضع، مرد بی رای و هوش، (منتهی الارب) :
سخن سپارد بیهوش را به بند بلا
سخن رساند هشیار را به عهد و لوا،
مولوی،
- امثال:
حسن بچۀ بیهوشی است و حسین بچۀ بیهوشی نیست، (یادداشت مؤلف)،
- بیهوش و حواس، که فاقد هوش و حواس است، فراموشکار،
، از خود بیخود، به بیخودی:
بر آن آواز خرگاهی پر از جوش
سوی خرگاه شد بیصبر و بیهوش،
نظامی،
مهین بانو چو کرد این قصه را گوش
فروماند از سخن بیصبر و بیهوش،
نظامی،
تا بود بار غمت بر دل بیهوش مرا
سوز عشقت ننشاند جگر از جوش مرا،
سعدی،
، مغشی علیه، غشّی، بیخود، ازخودرفته، مغمی علیه، (یادداشت مؤلف) : غمی، مغمی ّ (مغمی علیه)، مغمی ̍ (مغمی علیه)، بیهوش، (منتهی الارب)، مغشی، (منتهی الارب) :
ز زین اندر آمد به روی زمین
بیفتاد بیهوش مرد گزین،
فردوسی،
چندگاهست که از باده و از بوسه مرا
نفکندستی بیهوش و نکردستی شاد،
فرخی،
زین خبر به شد وبهوش آمد
فتح بیهوش و نصرت بیمار،
مسعودسعد،
پس از یکدم چو مصروعان بیهوش
بهوش آمد دل سنگینش از جوش،
نظامی،
- بیهوش و بیگوش
، سخت بیمار که هوش و سامعۀ او از کار بمانده باشد، سخت بیمار گران که توجه بخارج نتواند داشتن، بیخود از بیماری، سخت در حال اغماء از تبی سنگین چنانکه محمی علیه در تبهای صعب و سخت، (یادداشت مؤلف)،
- بی هوش و گوش، بیهوش و بیگوش، سخت بیمار که هوش و سامعۀ او از کار بماند، سخت بیمار که تمیز و شنوایی ندارد، بیماری سخت در حال اغماء، (یادداشت مؤلف)،
، دیوانه، مدهوش، (آنندراج) (ناظم الاطباء)، بی شعور، بی عقل، مدهوش، (ناظم الاطباء) : مهلوس، عقل رفتۀ بیهوش، (منتهی الارب)، آشفته:
گربخواهی بستن این بیهوش را
از خرد کن قید و از دانش کمند،
ناصرخسرو،
همی گوید بعقل خویش هر کس را ز ما دایم
که من همچون توئی بیهوش دیدستم فراوانها،
ناصرخسرو،
با طاقت و هوشیم ما و او خود
بیطاقت و بیهوش و بی توان است،
ناصرخسرو،
مجنون سیاه مغز بیهوش
چون کرد نصیحت پدر گوش،
نظامی،
- بی هوش و رای، بی فکر و اراده:
چو دیوانگانست بی هوش و رای
به هر باد کآید بجنبد ز جای،
فردوسی،
نباید که آن شاه بی هوش و رای
برد مر ورا اهرمن دل ز جای،
فردوسی،
، مست، ثمل، (یادداشت مؤلف)، (اصطلاح پزشکی) آنکه طبیعهً یا باداروی بیهوشی، حواس وی از کار افتاده باشد و درد رااحساس نکند، (فرهنگ فارسی معین)، رجوع به بیهش شود
لغت نامه دهخدا
(بَ / بِ)
بوم. جغد. (یادداشت مؤلف). بایغوش. بایقوش. کوف. بوف. فاطمه خانم (در تداول عامه).
- مثل بیغوش، تنها. منزوی. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(بَ / بِ)
بایقوش. جغد. بیغوش. (یادداشت مؤلف). رجوع به بیغوش و جغد و بوم شود
لغت نامه دهخدا
(رَ وِ)
مرکّب از: بی + روش، بیراه. بی قاعده. بیروشن
لغت نامه دهخدا
(کَ / کِ)
یک قسم سلاح. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
معصوم و بی گناه، (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
بیدمشک، شاه بید، بهرامه، مشک بید، بید طبری، و رجوع به ترکیبات بالا و بید مشک شود، یکی از هفده گونۀ بید که گربه بید نیز خوانندش، (شرفنامه منیری)، بمعنی بید مشک است و آنرا گربه بید نیز گویند، (انجمن آرا) (آنندراج) (از برهان)
لغت نامه دهخدا
بی شکل، بد تربیت شده و بی ادب، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
بخارخداه، نام یکی از شهریاران بخارا که بنا بنوشتۀ نرشخی در تاریخ بخارا مدفن سیاوش را پس از ویرانی آباد نمود و او شوی خاتون بود و پدر طغشاده و بیدون در زمانی که عبیداﷲ بن زیاد مأمور خراسان شد مرده بود وپسر او طغشاده شیرخوار بود و مادرش خاتون بجای او پادشاهی میکرد، رجوع به تاریخ بخارای نرشخی ص 28، 29، 49، 50، 51، 52 و شرح حال رودکی ج 1 ص 88 و 223 شود
لغت نامه دهخدا
نام خزانۀ زر سرخ و جامه های خاص که ظاهراً تحت نظارت و محاسبۀ وزیر بوده است. مؤلف تاریخ غازان در حکایت سی ودوم در ضبط کار خزانه و ترتیب مهمات و مصالح آن چنین نویسد: پیش از این معتادنبود که کسی حساب خزانۀ پادشاهان مغول نویسد یا آنرا جمعی و خرجی معین باشد.... در این وقت پادشاه اسلام ضبط آن چنان فرمود که خزانه ها جدا باشد هرآنچه مرصعات بود تمامت بدست مبارک در صندوق نهد... بر دفتر مثبت باشد و پادشاه آنرا قفل برزده... و هر آنچه زر سرخ بوده و جامهای خاص... بر قاعده وزیر مفصل بنویسد... و هر آنچه زر سفید و انواع جامها بود که پیوسته خرج کنند خزانه داری و خواجه سرایی دیگر را نصب فرمود... و وزیر جمع آنرا ثبت کرد... خزانۀ اول را نارین ودوم را بیدون میگویند و سبب آنکه تا هر لحظه پروانه را نشان نباید کرد. (تاریخ غازان ج 2 ص 331 و 333)
لغت نامه دهخدا
مرکّب از: بی + دون، کلمه نفی یعنی بدون، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
گردنۀ بادوش گردنه ای است که مابین قلیان کوه و اشتران کوه از انشعابات جبال پیشکوه بارتفاع 3040 متر واقع و محل عبور طوایف لر است، رجوع به جغرافیای غرب ایران ص 29 شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از بیغوش
تصویر بیغوش
جغد
فرهنگ لغت هوشیار
کند ذهن کند فهم: مقابل باهوش، آنکه طبیعه یا باداروی بیهوشی حواس وی از کار افتاده باشد و درد را احساس نکند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیغوش
تصویر بیغوش
((بِ))
بایغوش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بردوش
تصویر بردوش
برعهده
فرهنگ واژه فارسی سره
گیاهی که برگ بزرگ پهن دارد و آن را شکوفه زرد است، دیدن آن در خواب، زنی است خادمه و بی اصل و دون همت. اگر کسی به خواب بیند که بیدگوش داشت یا کسی به وی داد، دلیل است که او را با چنین کسی صحبت افتد و از او خفت بیند.
فرهنگ جامع تعبیر خواب
بدوش امر به دوشیدن
فرهنگ گویش مازندرانی