نوعی پیکان پهن یا دوشاخه، فیلک، سربیله برای مثال همان بیل زن مرد آلت شناس / کند بیلکش را به بیلی قیاس (نظامی۵ - ۹۱۵)، وآن دل که در میان دو بیله به کین توست / در وی رسد ز قوس فلک زخم بیلکی (سوزنی - لغتنامه - بیله)
نوعی پیکان پَهن یا دوشاخه، فیلَک، سَربیلِه برای مِثال همان بیل زن مرد آلت شناس / کند بیلکش را به بیلی قیاس (نظامی۵ - ۹۱۵)، وآن دل که در میان دو بیله به کین توست / در وی رسد ز قوس فلک زخم بیلکی (سوزنی - لغتنامه - بیله)
فیله. در یونانی فیلای نام جزیره ای در جنوب مصر میان نیل، بالای سد اسوان. بیشتر سال زیر آب است و محل معبد ایسیس (از اوایل دورۀ بطالسه) می باشد. (دائره المعارف فارسی)
فیله. در یونانی فیلای نام جزیره ای در جنوب مصر میان نیل، بالای سد اسوان. بیشتر سال زیر آب است و محل معبد ایسیس (از اوایل دورۀ بطالسه) می باشد. (دائره المعارف فارسی)
منشور پادشاهان. (برهان) (جهانگیری) (انجمن آرا) (آنندراج). منشور. (رشیدی) (اوبهی). منشور و فرمان پادشاه. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ شعوری). بیله. (برهان) : قسم سوم در بیان سیر اخلاق پسندیدۀ او (هولاکوخان) و بیلکها و مثلها وحکمهای نیکو که گفته و فرموده. (جامع التواریخ رشیدی). و رجوع به بیله شود، قبالۀ خانه وباغ و امثال آن. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). قبالۀ املاک. (ناظم الاطباء). قباله. و آن را ترزده و چک نیز نامند. (جهانگیری). قباله. (اوبهی) (رشیدی). بیله. (برهان) (از فرهنگ شعوری). رجوع به بیله شود
منشور پادشاهان. (برهان) (جهانگیری) (انجمن آرا) (آنندراج). منشور. (رشیدی) (اوبهی). منشور و فرمان پادشاه. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ شعوری). بیله. (برهان) : قسم سوم در بیان سیر اخلاق پسندیدۀ او (هولاکوخان) و بیلکها و مثلها وحکمهای نیکو که گفته و فرموده. (جامع التواریخ رشیدی). و رجوع به بیله شود، قبالۀ خانه وباغ و امثال آن. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). قبالۀ املاک. (ناظم الاطباء). قباله. و آن را ترزده و چک نیز نامند. (جهانگیری). قباله. (اوبهی) (رشیدی). بیله. (برهان) (از فرهنگ شعوری). رجوع به بیله شود
بیل کوچک. (ناظم الاطباء). بیلچه. بیل خرد، قسمی از تیر که آن را پیکان دوشاخی باشد و تارکش نیز گویند. نوعی از پیکان که آن را مانند بیل کوچکی سازند و آن راپیکان شکاری نیز گویند. مؤلف مؤیدالفضلا گوید این لغت هندی است لیکن در فارسی مستعمل شده است. (از برهان). نوعی از پیکان تیر که پهن باشد. (غیاث از کشف ورشیدی و برهان) (ناظم الاطباء). تیری را گویند که پیکان آن به ترکیب بیل ساخته شده باشد. (انجمن آرا) (آنندراج). نوعی از پیکان تیر است که آن را پهن و درازسازند مانند بیل. (فرهنگ جهانگیری) (رشیدی). پیکانی که آن را مانند بیل کوچک سازند. (جهانگیری). تیر نیم شکاری و این لغت هندی است مستعمل در پارسی شده و آن را فیلک نیز خوانند. (شرفنامۀ منیری) : به تیغ ای شه جدا کردی بنات النعش را ازهم به تیر و ناوک و بیلک بهم بردوختی جوزا. مسعودسعد. شیر فلک از بیلک او برطرف کون زانگونه گریزنده که آهو بکمر بر. سنایی. و آن دل که در میان دو بیله بکین تست در وی رسد ز قوس فلک زخم بیلکی. سوزنی. زود آ که آسمان ممالک تهی کند از دیو فتنه بیلک همچون شهاب تو. انوری. بیلکی کز شست میمونت رود چون اجل جوشن گسل دلدوز باد. انوری. غلام خنجر او گشته زنده پیلی مست مطیع بیلک او گشته شرزه شیری نر. انوری. آن بیلک جبرئیل پرّت عزرائیل است جانوران را. خاقانی. بیلک شه که خون گوران ریخت مگر آتش ز بهر آن انگیخت. نظامی. همان بیل زن مرد آلت شناس کند بیلکش را به بیلی قیاس. نظامی. یکی آهنین پنجه در اردبیل همی بگذرانید بیلک ز پیل. سعدی. خنجر بهرام در پشت اسد خسته کرد بیلک بهرام گور در شکم شیر غاب. سیف اسفرنگ. اگر چه سخت چشمیها بسی کرد هم از کیش محمد بیلکی خورد. خسرو دهلوی. (مفعول خوردن قوم کافر مغول است). (یادداشت مؤلف). جود تو بیلکی نبود ور بود همی در حق خصم بیلک و بر دوست لک بود. امیرخسرو (از جهانگیری). ، پند نیک. (ناظم الاطباء). بیلیک، رای نیک. (ناظم الاطباء). بیلیک. اما دو معنی اخیر منحصر به همین مأخذ است، کنایه از آلت تناسل است: ترکانه بیلکی بتو در دیلمی سپوخت گوئی مگر که میرۀ باسهل دیگرم. سوزنی. ، بیلاک. تحفه. (یادداشت مؤلف) : این لعل بر سبیل بیلک و نشان پیش بندگان حضرت باشد. (تاریخ غازان ص 72). و چند تا جامه باسم بیلک بر دست قیصر دارنده فرستادم. (تاریخ غازان ص 119). و رجوع به بیلاک شود
بیل کوچک. (ناظم الاطباء). بیلچه. بیل خرد، قسمی از تیر که آن را پیکان دوشاخی باشد و تارکش نیز گویند. نوعی از پیکان که آن را مانند بیل کوچکی سازند و آن راپیکان شکاری نیز گویند. مؤلف مؤیدالفضلا گوید این لغت هندی است لیکن در فارسی مستعمل شده است. (از برهان). نوعی از پیکان تیر که پهن باشد. (غیاث از کشف ورشیدی و برهان) (ناظم الاطباء). تیری را گویند که پیکان آن به ترکیب بیل ساخته شده باشد. (انجمن آرا) (آنندراج). نوعی از پیکان تیر است که آن را پهن و درازسازند مانند بیل. (فرهنگ جهانگیری) (رشیدی). پیکانی که آن را مانند بیل کوچک سازند. (جهانگیری). تیر نیم شکاری و این لغت هندی است مستعمل در پارسی شده و آن را فیلک نیز خوانند. (شرفنامۀ منیری) : به تیغ ای شه جدا کردی بنات النعش را ازهم به تیر و ناوک و بیلک بهم بردوختی جوزا. مسعودسعد. شیر فلک از بیلک او برطرف کون زانگونه گریزنده که آهو بکمر بر. سنایی. و آن دل که در میان دو بیله بکین تست در وی رسد ز قوس فلک زخم بیلکی. سوزنی. زود آ که آسمان ممالک تهی کند از دیو فتنه بیلک همچون شهاب تو. انوری. بیلکی کز شست میمونت رود چون اجل جوشن گسل دلدوز باد. انوری. غلام خنجر او گشته زنده پیلی مست مطیع بیلک او گشته شرزه شیری نر. انوری. آن بیلک جبرئیل پرّت عزرائیل است جانوران را. خاقانی. بیلک شه که خون گوران ریخت مگر آتش ز بهر آن انگیخت. نظامی. همان بیل زن مرد آلت شناس کند بیلکش را به بیلی قیاس. نظامی. یکی آهنین پنجه در اردبیل همی بگذرانید بیلک ز پیل. سعدی. خنجر بهرام در پشت اسد خسته کرد بیلک بهرام گور در شکم شیر غاب. سیف اسفرنگ. اگر چه سخت چشمیها بسی کرد هم از کیش محمد بیلکی خورد. خسرو دهلوی. (مفعول خوردن قوم کافر مغول است). (یادداشت مؤلف). جود تو بیلکی نبود ور بود همی در حق خصم بیلک و بر دوست لک بود. امیرخسرو (از جهانگیری). ، پند نیک. (ناظم الاطباء). بیلیک، رای نیک. (ناظم الاطباء). بیلیک. اما دو معنی اخیر منحصر به همین مأخذ است، کنایه از آلت تناسل است: ترکانه بیلکی بتو در دیلمی سپوخت گوئی مگر که میرۀ باسهل دیگرم. سوزنی. ، بیلاک. تحفه. (یادداشت مؤلف) : این لعل بر سبیل بیلک و نشان پیش بندگان حضرت باشد. (تاریخ غازان ص 72). و چند تا جامه باسم بیلک بر دست قیصر دارنده فرستادم. (تاریخ غازان ص 119). و رجوع به بیلاک شود
دهی است از دهستان چنار که دربخش مرکزی شهرستان آباده واقع و دارای 980 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7). دو فرسخ و نیم میانۀ جنوب و مشرق آباده است. (فارسنامۀ ناصری)
دهی است از دهستان چنار که دربخش مرکزی شهرستان آباده واقع و دارای 980 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7). دو فرسخ و نیم میانۀ جنوب و مشرق آباده است. (فارسنامۀ ناصری)
ابوالمعالی میرزا عبدالقادر بن عبدالخالق ارلاس (یا برلاس). متخلص به بیدل متولد 1054 هجری قمری (1644م.) در اکبرآباد هند و متوفی ماه صفر سال 1133 هجری قمری (1720 میلادی روز 5 دسامبر) در عظیم آباد و بقولی در دهلی. شاعر پارسی گوی هندی است که اصلاً از ترکان جغتائی برلاس بود اما در هندوستان متولد و تربیت یافت و بیشتر عمر خود را در شاه جهان آباد بعزلت و آزادی میگذراند و سرگرم تفکرات عارفانه و ایجاد آثار منظوم و منثور خود بود. در نظم و نثر سبکی خاص داشت و از بهترین نمونه های سبک هندی بشمار می آید در آثارش افکار عرفانی با مضامین پیچیده و استعارات و کنایات درهم آمیخته است. در خیال پردازی و ابداع مضامین دقیق بود. او در سال 1079 هجری قمری بخدمت محمد اعظم بن اورنگ زیب پیوست سپس بسیاحت پرداخت و سرانجام در 1096هجری قمری در دهلی سکنی گزید و نزد آصف جاه اول (نظام حیدرآباد) تقرب داشت. بیدل در افغانستان و قسمتی از ترکستان چین و تاجیکستان و ازبکستان محبوبیت بسیار دارد. از آثار اوست مثنویهای عرفات، طلسم حیرت، طور معرفت، محیط اعظم، تنبیه المهوسین و دیوان قصائد و غزلیات و ترجیعات و ترکیبات و مقطعات و مستزاد و تواریخ مربع و مخمس و هزلیات و رباعیات و دارای مجموعه ای ازمکاتیب است که بیشتر آن خطاب به ممدوح خود شکرالله و دو فرزند اوست که بنامهای رقعات یا انشاء می باشد و کلیات بیدل در سال 1287 هجری قمری در لکنهور بطبع سنگی رسید. رجوع به دائره المعارف فارسی و ریاض العارفین ص 44 و فرهنگ فارسی معین و مجمع الفصحا ج 2 ص 82 شود
ابوالمعالی میرزا عبدالقادر بن عبدالخالق ارلاس (یا برلاس). متخلص به بیدل متولد 1054 هجری قمری (1644م.) در اکبرآباد هند و متوفی ماه صفر سال 1133 هجری قمری (1720 میلادی روز 5 دسامبر) در عظیم آباد و بقولی در دهلی. شاعر پارسی گوی هندی است که اصلاً از ترکان جغتائی برلاس بود اما در هندوستان متولد و تربیت یافت و بیشتر عمر خود را در شاه جهان آباد بعزلت و آزادی میگذراند و سرگرم تفکرات عارفانه و ایجاد آثار منظوم و منثور خود بود. در نظم و نثر سبکی خاص داشت و از بهترین نمونه های سبک هندی بشمار می آید در آثارش افکار عرفانی با مضامین پیچیده و استعارات و کنایات درهم آمیخته است. در خیال پردازی و ابداع مضامین دقیق بود. او در سال 1079 هجری قمری بخدمت محمد اعظم بن اورنگ زیب پیوست سپس بسیاحت پرداخت و سرانجام در 1096هجری قمری در دهلی سکنی گزید و نزد آصف جاه اول (نظام حیدرآباد) تقرب داشت. بیدل در افغانستان و قسمتی از ترکستان چین و تاجیکستان و ازبکستان محبوبیت بسیار دارد. از آثار اوست مثنویهای عرفات، طلسم حیرت، طور معرفت، محیط اعظم، تنبیه المهوسین و دیوان قصائد و غزلیات و ترجیعات و ترکیبات و مقطعات و مستزاد و تواریخ مربع و مخمس و هزلیات و رباعیات و دارای مجموعه ای ازمکاتیب است که بیشتر آن خطاب به ممدوح خود شکرالله و دو فرزند اوست که بنامهای رقعات یا انشاء می باشد و کلیات بیدل در سال 1287 هجری قمری در لکنهور بطبع سنگی رسید. رجوع به دائره المعارف فارسی و ریاض العارفین ص 44 و فرهنگ فارسی معین و مجمع الفصحا ج 2 ص 82 شود
مرکّب از: بی + دل، که دل ندارد. (یادداشت مؤلف)، دل از کف داده: بت من جانور آمد شمنش بیدل و جان منم او را شمن و خانه من فرخارست. بوالمعشر. بدانی گر چو من بیدل بمانی فغان از من بگیتی بیش خوانی... (ویس و رامین)، گفتم که مکن میر پدر تندی و تیزی رحم آر بدین بیدل آسیمه سیربر. سوزنی. من نبودم بیدل و یار این چنین هم دلی هم یار غاری داشتم. خاقانی. ارباب شوق در طلبت بیدلند و هوش اصحاب فهم در صفتت بی سرند و پا. سعدی. المنه لله که چو ما بیدل و دین بود آنرا که لقب عاقل و فرزانه نهادیم. حافظ. ، عاشق شیدا. (آنندراج)، بیمار از عشق. (از ناظم الاطباء)، عاشق. سخت عاشق. دلباخته. محب. دلداده: که پروردۀ مرغ بیدل شده ست ز آب مژه پای در گل شده ست. فردوسی. برآمد نیلگون ابری ز روی نیلگون دریا چو رای عاشقان گردان چو طبع بیدلان شیدا. فرخی. چه خواهد دلبر از دلجوی بیدل چه خواهد عاشق از معشوق دلبر. فرخی. تا ز روی بیدلان باشد نشان برشنبلید تا ز روی دلبران باشد نشان بر ارغوان. فرخی. چو بشنید این سخن رامین بیدل چنان شد چون خری وامانده در گل. (ویس و رامین)، گر نشدم عاشق و بیدل چرا مانده بچاه اندر چون بیژنم. ناصرخسرو. با باد چو بیدلان همیگردی نه خواب و قرار نه خور و مسکن. ناصرخسرو. چو بیدلان بسر کوی خویش بازروم چو ناگهان بسر کوی بنده برگذری. سوزنی. شور عشق تو در جهان افتاد بیدلان را بجان زیان افتاد. خاقانی. لاف از دم عاشقان زند صبح بیدل دم سرد از آن زند صبح. خاقانی. نعرۀ مرغان برآمد کالصبوح بیدلی از بند جان آمد برون. خاقانی. گهی دل را بنفرین یاد کردی ز دل چون بیدلان فریاد کردی. نظامی. ملک چون بیدلان سرگشته میشد ز تاج و تخت خود برگشته میشد. نظامی. هزار بیدل مشتاق را بحسرت آن که لب بلب برسد جان بلب رسانیدی. سعدی. بیدل گمان مبر که نصیحت کند قبول من گوش استماع ندارم لمن یقول. سعدی. دوستان عیب من بیدل حیران مکنید گوهری دارم و صاحبنظری میجویم. حافظ. ای گل بشکر آنکه توئی پادشاه حسن با بلبلان بیدل شیدا مکن غرور. حافظ. خدا را بر من بیدل ببخشای و واصلنی علی رغم الاعادی. حافظ. - بیدل افتادن، بیدل شدن: بمن ده که بس بیدل افتاده ام وزین هر دو بی حاصل افتاده ام. حافظ. و رجوع به دل و بیدل و بیدل شدن شود. - بیدل شدن، شیدا و عاشق شدن: هر که او گرد بتان گشت چو من بیدل شد حال ازینگونه ست اینجا حذر ای قوم حذر. فرخی. ترسم که مست و عاشق و بیدل شود چو ما گر محتسب ب خانه خمار بگذرد. سعدی. و رجوع به بیدل شود. - بیدل کردن، شیدا و عاشق کردن: نظر بروی تو صاحبدلی نیندازد که بیدلش نکند چشمهای فتانت. سعدی. گر همه خلق را چو من بیدل و مست میکنی روی بصالحان نما خمر بزاهدان چشان. سعدی. ، (اصطلاح عرفان) دلداده. دلباخته در راه خدا. که دل در راه معرفت حق از کف داده باشد: بیدلی در همه احوال خدا با او بود او نمیدیدش و از دور خدایامیکرد. حافظ. ، آزرده. دل گرفته. غمگین. دلتنگ. (ناظم الاطباء)، دلخسته. (آنندراج)، گرفته. دلتنگ. غمناک: چو بیکام و بیدل بیامد ز روم نشستش نبود اندرین مرز و بوم. فردوسی. چو این دوسر افکنده شد در نبرد شماساس شد بیدل و روی زرد. فردوسی. با همه بیدلان برابر گشت هر که اندر بلای عشق افتاد. فرخی. بنالد مرغ با خوشی ببالد مورد باکشی بگرید ابر با معنی بخندد برق بیمعنی. یکی چون عاشق بیدل دوم چون جعد معشوقه سیم چون مژۀ مجنون چهارم چون لب لیلی. منوچهری. بدانی که ما عاشقانیم و بیدل تو معشوق ممشوق ما عاشقانی. منوچهری. تو یار بیدلان و بیکسانی همیشه چارۀ بیچارگانی. (ویس و رامین)، ملک اهل فضل بیجان شد چه شگفتی که بیدلند حشم. مسعودسعد. اگرچه نیستی غمخوار کارم بدینسان بیدل و غمگین مدارم. نظامی. بر دل بسته بند بگشادند بیدلی را بوعده دل دادند. نظامی. میدهد دل مر تو را کاین بیدلان بی تو گردند آخر از بیحاصلان. مولوی. صبا ز منزل جانان گذر دریغ مدار وز او بعاشق بیدل خبر دریغ مدار. حافظ. و دراز چون شب عاشقان بیدل. (ترجمه محاسن اصفهان ص 26)، - بیدل شدن، مضطرب و غمگین شدن. آزرده خاطر گشتن: حشم ولشکر بیدل شده بودند همه از غم و اندوه دیر آمدن او ز سفر. فرخی. پنداشتی که خوار شده ستی میان خلق بیدل شود عزیز که گردد ذلیل و خوار. فرخی. ، بیهوش. پریشان خاطر: بهشیاری مشو با من که مستی چو من بیدل نه ای حقا که هستی. نظامی. ، مجنون. (آنندراج)، معتوه. دیوانه. (یادداشت مؤلف)، نادان. گول. کودن. (ناظم الاطباء)، ضعیف القلب. (ناظم الاطباء) : مرا بیدل و بیخرد یافتی بکردار بد تیز بشتافتی. فردوسی. و او را پیش از آنک اندیشۀ او خللی آورد که در نتوان یافت بازداشتی و بسبب آنک بیدل بود دیگر باره رها کردی. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 92)، نبود از رای سستش پای برجای که بیدل بود و بیدل هست بیرای. نظامی (خسرو و شیرین)، - بیدل شدن، دیوانه شدن: گر بر حکما وصف تو مشکل نشدی فرزانه ز دیدار تو بیدل نشدی. عنصری. ، بددل. بزدل و نامرد. (آنندراج)، جبان. (زمخشری)، هدان. هیدان. مرغ دل. هاع. (نصاب الصیبان)، کم دل. کم جرأت. ترسنده: رخ جنگی سیاه از گرد تیره دل بیدل بسان بید لرزان. ناصرخسرو. سپه را چو دلداد خسرو بسی که بیدل نبایدکه باشد کسی. نظامی. - بیدل شدن، ترسو و بددل شدن: اگر بیدل شود شیر دژآگاه برو چیره شود در دشت روباه. (ویس و رامین)
مُرَکَّب اَز: بی + دل، که دل ندارد. (یادداشت مؤلف)، دل از کف داده: بت من جانور آمد شمنش بیدل و جان منم او را شمن و خانه من فرخارست. بوالمعشر. بدانی گر چو من بیدل بمانی فغان از من بگیتی بیش خوانی... (ویس و رامین)، گفتم که مکن میر پدر تندی و تیزی رحم آر بدین بیدل آسیمه سیربر. سوزنی. من نبودم بیدل و یار این چنین هم دلی هم یار غاری داشتم. خاقانی. ارباب شوق در طلبت بیدلند و هوش اصحاب فهم در صفتت بی سرند و پا. سعدی. المنه لله که چو ما بیدل و دین بود آنرا که لقب عاقل و فرزانه نهادیم. حافظ. ، عاشق شیدا. (آنندراج)، بیمار از عشق. (از ناظم الاطباء)، عاشق. سخت عاشق. دلباخته. محب. دلداده: که پروردۀ مرغ بیدل شده ست ز آب مژه پای در گل شده ست. فردوسی. برآمد نیلگون ابری ز روی نیلگون دریا چو رای عاشقان گردان چو طبع بیدلان شیدا. فرخی. چه خواهد دلبر از دلجوی بیدل چه خواهد عاشق از معشوق دلبر. فرخی. تا ز روی بیدلان باشد نشان برشنبلید تا ز روی دلبران باشد نشان بر ارغوان. فرخی. چو بشنید این سخن رامین بیدل چنان شد چون خری وامانده در گل. (ویس و رامین)، گر نشدم عاشق و بیدل چرا مانده بچاه اندر چون بیژنم. ناصرخسرو. با باد چو بیدلان همیگردی نه خواب و قرار نه خور و مسکن. ناصرخسرو. چو بیدلان بسر کوی خویش بازروم چو ناگهان بسر کوی بنده برگذری. سوزنی. شور عشق تو در جهان افتاد بیدلان را بجان زیان افتاد. خاقانی. لاف از دم عاشقان زند صبح بیدل دم سرد از آن زند صبح. خاقانی. نعرۀ مرغان برآمد کالصبوح بیدلی از بند جان آمد برون. خاقانی. گهی دل را بنفرین یاد کردی ز دل چون بیدلان فریاد کردی. نظامی. ملک چون بیدلان سرگشته میشد ز تاج و تخت خود برگشته میشد. نظامی. هزار بیدل مشتاق را بحسرت آن که لب بلب برسد جان بلب رسانیدی. سعدی. بیدل گمان مبر که نصیحت کند قبول من گوش استماع ندارم لمن یقول. سعدی. دوستان عیب من بیدل حیران مکنید گوهری دارم و صاحبنظری میجویم. حافظ. ای گل بشکر آنکه توئی پادشاه حسن با بلبلان بیدل شیدا مکن غرور. حافظ. خدا را بر من بیدل ببخشای و واصلنی علی رغم الاعادی. حافظ. - بیدل افتادن، بیدل شدن: بمن ده که بس بیدل افتاده ام وزین هر دو بی حاصل افتاده ام. حافظ. و رجوع به دل و بیدل و بیدل شدن شود. - بیدل شدن، شیدا و عاشق شدن: هر که او گرد بتان گشت چو من بیدل شد حال ازینگونه ست اینجا حذر ای قوم حذر. فرخی. ترسم که مست و عاشق و بیدل شود چو ما گر محتسب ب خانه خمار بگذرد. سعدی. و رجوع به بیدل شود. - بیدل کردن، شیدا و عاشق کردن: نظر بروی تو صاحبدلی نیندازد که بیدلش نکند چشمهای فتانت. سعدی. گر همه خلق را چو من بیدل و مست میکنی روی بصالحان نما خمر بزاهدان چشان. سعدی. ، (اصطلاح عرفان) دلداده. دلباخته در راه خدا. که دل در راه معرفت حق از کف داده باشد: بیدلی در همه احوال خدا با او بود او نمیدیدش و از دور خدایامیکرد. حافظ. ، آزرده. دل گرفته. غمگین. دلتنگ. (ناظم الاطباء)، دلخسته. (آنندراج)، گرفته. دلتنگ. غمناک: چو بیکام و بیدل بیامد ز روم نشستش نبود اندرین مرز و بوم. فردوسی. چو این دوسر افکنده شد در نبرد شماساس شد بیدل و روی زرد. فردوسی. با همه بیدلان برابر گشت هر که اندر بلای عشق افتاد. فرخی. بنالد مرغ با خوشی ببالد مورد باکشی بگرید ابر با معنی بخندد برق بیمعنی. یکی چون عاشق بیدل دوم چون جعد معشوقه سیم چون مژۀ مجنون چهارم چون لب لیلی. منوچهری. بدانی که ما عاشقانیم و بیدل تو معشوق ممشوق ما عاشقانی. منوچهری. تو یار بیدلان و بیکسانی همیشه چارۀ بیچارگانی. (ویس و رامین)، ملک اهل فضل بیجان شد چه شگفتی که بیدلند حشم. مسعودسعد. اگرچه نیستی غمخوار کارم بدینسان بیدل و غمگین مدارم. نظامی. بر دل بسته بند بگشادند بیدلی را بوعده دل دادند. نظامی. میدهد دل مر تو را کاین بیدلان بی تو گردند آخر از بیحاصلان. مولوی. صبا ز منزل جانان گذر دریغ مدار وز او بعاشق بیدل خبر دریغ مدار. حافظ. و دراز چون شب عاشقان بیدل. (ترجمه محاسن اصفهان ص 26)، - بیدل شدن، مضطرب و غمگین شدن. آزرده خاطر گشتن: حشم ولشکر بیدل شده بودند همه از غم و اندوه دیر آمدن او ز سفر. فرخی. پنداشتی که خوار شده ستی میان خلق بیدل شود عزیز که گردد ذلیل و خوار. فرخی. ، بیهوش. پریشان خاطر: بهشیاری مشو با من که مستی چو من بیدل نه ای حقا که هستی. نظامی. ، مجنون. (آنندراج)، معتوه. دیوانه. (یادداشت مؤلف)، نادان. گول. کودن. (ناظم الاطباء)، ضعیف القلب. (ناظم الاطباء) : مرا بیدل و بیخرد یافتی بکردار بد تیز بشتافتی. فردوسی. و او را پیش از آنک اندیشۀ او خللی آورد که در نتوان یافت بازداشتی و بسبب آنک بیدل بود دیگر باره رها کردی. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 92)، نبود از رای سستش پای برجای که بیدل بود و بیدل هست بیرای. نظامی (خسرو و شیرین)، - بیدل شدن، دیوانه شدن: گر بر حکما وصف تو مشکل نشدی فرزانه ز دیدار تو بیدل نشدی. عنصری. ، بددل. بزدل و نامرد. (آنندراج)، جبان. (زمخشری)، هدان. هیدان. مرغ دل. هاع. (نصاب الصیبان)، کم دل. کم جرأت. ترسنده: رخ جنگی سیاه از گرد تیره دل بیدل بسان بید لرزان. ناصرخسرو. سپه را چو دلداد خسرو بسی که بیدل نبایدکه باشد کسی. نظامی. - بیدل شدن، ترسو و بددل شدن: اگر بیدل شود شیر دژآگاه برو چیره شود در دشت روباه. (ویس و رامین)
جان، (1615-1662 میلادی) مؤسس اونیتاریانیسم در انگلستان، در نتیجۀ مطالعات کتاب مقدس، اعتقادش از تثلیث سلب شد و عقیدۀ خود را در دوازده دلیل مستخرج از کتاب مقدس نوشت اما بسبب نشر این مقاله بزندان افتادو از آن ببعد نیز مکرر محبوس و چندی نیز تبعید شد وسرانجام در زندان درگذشت، (دایره المعارف فارسی)
جان، (1615-1662 میلادی) مؤسس اونیتاریانیسم در انگلستان، در نتیجۀ مطالعات کتاب مقدس، اعتقادش از تثلیث سلب شد و عقیدۀ خود را در دوازده دلیل مستخرج از کتاب مقدس نوشت اما بسبب نشر این مقاله بزندان افتادو از آن ببعد نیز مکرر محبوس و چندی نیز تبعید شد وسرانجام در زندان درگذشت، (دایره المعارف فارسی)
دهی از دهستان القورات بخش حومه شهرستان بیرجنداست و 181 تن سکنه دارد. مزرعۀ حسین آباد، چشمه ملک، کمائی، رضاقلی، رمضان چشمه غلام، کلاته نو، مهیار، تک آب جزو این ده است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
دهی از دهستان القورات بخش حومه شهرستان بیرجنداست و 181 تن سکنه دارد. مزرعۀ حسین آباد، چشمه ملک، کمائی، رضاقلی، رمضان چشمه غلام، کلاته نو، مهیار، تک آب جزو این ده است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
مرکّب از: ’بیش’ ترکی بمعنی پنج + ’لک’ ادات نسبت بمعنی ’ذو’، اغلب ترکها آن را بصورت بشلک یا بشلغ نوشته اند و آن نقدینه ای ازنقره و بمبلغ پنج قروش بوده است و در نزد مصریان بیشلک قدیم و بیشلک جدید بمعنی همان بیشلغ بوده است. (از النقودالعربیه ص 169)، و نیز رجوع به بیشلغ شود
مُرَکَّب اَز: ’بیش’ ترکی بمعنی پنج + ’لک’ ادات نسبت بمعنی ’ذو’، اغلب ترکها آن را بصورت بشلک یا بشلغ نوشته اند و آن نقدینه ای ازنقره و بمبلغ پنج قروش بوده است و در نزد مصریان بیشلک قدیم و بیشلک جدید بمعنی همان بیشلغ بوده است. (از النقودالعربیه ص 169)، و نیز رجوع به بیشلغ شود
بیدلانه. (از رشیدی) سخنان بیربط و هذیان را گویند. (برهان) (از جهانگیری) (هفت قلزم). هذیان. سخنان پریشان بیمعنی که بیدلانه گفته شود یعنی دل از آن خبردار نباشد. (انجمن آرا) (آنندراج). کلام بیمعنی. سخن یاوه و بیهوده. (ناظم الاطباء) : سخن جای دگر بردم از آن سردی بیفتادم نشاید بیدلا گفتن بیا تا بگذرم زینها. نزاری
بیدلانه. (از رشیدی) سخنان بیربط و هذیان را گویند. (برهان) (از جهانگیری) (هفت قلزم). هذیان. سخنان پریشان بیمعنی که بیدلانه گفته شود یعنی دل از آن خبردار نباشد. (انجمن آرا) (آنندراج). کلام بیمعنی. سخن یاوه و بیهوده. (ناظم الاطباء) : سخن جای دگر بردم از آن سردی بیفتادم نشاید بیدلا گفتن بیا تا بگذرم زینها. نزاری
از گفتۀ مؤلف مرآه الخیال چنین برمی آید که وی بانویی بسیار خوش طبع و خوش فکر و خوشگو و زیبا و شوهرش شیخ عبدالله دیوانه پسر خواجه حکیم بوده است. (مرآه الخیال ص 338)
از گفتۀ مؤلف مرآه الخیال چنین برمی آید که وی بانویی بسیار خوش طبع و خوش فکر و خوشگو و زیبا و شوهرش شیخ عبدالله دیوانه پسر خواجه حکیم بوده است. (مرآه الخیال ص 338)
حالت و چگونگی بیدل. دل از دست دادگی: من و تو سخن چون توانیم گفتن من از بیدلی و تو از بی دهانی. پنجهیری. ، آزردگی. دلتنگی. افسردگی، بی جرأتی و جبن. (ناظم الاطباء). ترس. جبن. ترسانی. ضعف قلب. (ناظم الاطباء) : ز بیدلی و ز بیدانشی بلشکر خویش هم از پیاده هراسان بود هم از سرهنگ. فرخی. ، دلدادگی. شیدائی. عشق. حب. محبت. عاشقی: دلا تا تو ز من دوری نه در خوابم نه بیدارم نشان بیدلی پیداست از گفتار و کردارم. فرخی. هزار بار بگفتم که راز عشق ترا نهان کنم نکنم بیدلی و پرده دری. سوزنی. دلم را میبری اندیشه ای نیست ببر کز بیدلی به پیشه ای نیست. نظامی. گر امانت بسلامت ببرم باکی نیست بیدلی سهل بود گر نبود بیدینی. حافظ
حالت و چگونگی بیدل. دل از دست دادگی: من و تو سخن چون توانیم گفتن من از بیدلی و تو از بی دهانی. پنجهیری. ، آزردگی. دلتنگی. افسردگی، بی جرأتی و جبن. (ناظم الاطباء). ترس. جبن. ترسانی. ضعف قلب. (ناظم الاطباء) : ز بیدلی و ز بیدانشی بلشکر خویش هم از پیاده هراسان بود هم از سرهنگ. فرخی. ، دلدادگی. شیدائی. عشق. حب. محبت. عاشقی: دلا تا تو ز من دوری نه در خوابم نه بیدارم نشان بیدلی پیداست از گفتار و کردارم. فرخی. هزار بار بگفتم که راز عشق ترا نهان کنم نکنم بیدلی و پرده دری. سوزنی. دلم را میبری اندیشه ای نیست ببر کز بیدلی به پیشه ای نیست. نظامی. گر امانت بسلامت ببرم باکی نیست بیدلی سهل بود گر نبود بیدینی. حافظ