جدول جو
جدول جو

معنی بیدلا - جستجوی لغت در جدول جو

بیدلا(دِ)
بیدلانه. (از رشیدی) سخنان بیربط و هذیان را گویند. (برهان) (از جهانگیری) (هفت قلزم). هذیان. سخنان پریشان بیمعنی که بیدلانه گفته شود یعنی دل از آن خبردار نباشد. (انجمن آرا) (آنندراج). کلام بیمعنی. سخن یاوه و بیهوده. (ناظم الاطباء) :
سخن جای دگر بردم از آن سردی بیفتادم
نشاید بیدلا گفتن بیا تا بگذرم زینها.
نزاری
لغت نامه دهخدا
بیدلا
کلام بی معنی سخن یاوه
تصویری از بیدلا
تصویر بیدلا
فرهنگ لغت هوشیار
بیدلا((دِ))
هذیان، سخنان بی معنی
تصویری از بیدلا
تصویر بیدلا
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بیدا
تصویر بیدا
بیابان، دشت، صحرا، زمین پهناور و بی آب و علف
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بیدل
تصویر بیدل
ترسو، دلتنگ، افسرده، دلداده، دلباخته، عاشق، شیدا، بی صبر، بی قرار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بیدلی
تصویر بیدلی
عاشقی، عاشق بودن، شیفتگی، دلدادگی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بدلا
تصویر بدلا
بدیل، مردمان شریف و کریم
فرهنگ فارسی عمید
بیدپای، نام حکیمی زاهد که واعظ رای دابشلیم راجۀ هند بود، (غیاث) (آنندراج)، مؤلف کتاب کلیله و دمنه است علی المشهور، رجوع به بیدپا و بیدپای شود
لغت نامه دهخدا
(بَ / بَ)
از بیداء عربی، بیابان و دشت. (غیاث). رجوع به بیداء شود:
وان پول سدیور ز همه باز عجبتر
کز هیکل او کوه شود ساحت بیدا.
عنصری.
گهی برقش درخشنده چو نور تیغ رخشنده
گهی رعدش خروشنده چو شیر شرزه در بیدا.
مسعودسعد.
مرغ از هوا درآوردی و آهو در بیدا صید کردی. (سندبادنامه ص 200). و چون صرصر و نکباء در سبسب و بیدا رفتن ساخت. (سندبادنامه ص 58).
ز راود به راود ز بیدا به بیدا
ز وادی به وادی ز کردر به کردر.
(از سندبادنامه).
از مواشی و غنائم اغنام ایشان چندان حاصل شد که در فضای صحرا و اقطار بیدا نمی گنجید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 394) ، یک قسم ماهی خوراکی است که در خلیج فارس صید میشود. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
جان، (1615-1662 میلادی) مؤسس اونیتاریانیسم در انگلستان، در نتیجۀ مطالعات کتاب مقدس، اعتقادش از تثلیث سلب شد و عقیدۀ خود را در دوازده دلیل مستخرج از کتاب مقدس نوشت اما بسبب نشر این مقاله بزندان افتادو از آن ببعد نیز مکرر محبوس و چندی نیز تبعید شد وسرانجام در زندان درگذشت، (دایره المعارف فارسی)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
مرکّب از: بی + دل، که دل ندارد. (یادداشت مؤلف)، دل از کف داده:
بت من جانور آمد شمنش بیدل و جان
منم او را شمن و خانه من فرخارست.
بوالمعشر.
بدانی گر چو من بیدل بمانی
فغان از من بگیتی بیش خوانی...
(ویس و رامین)،
گفتم که مکن میر پدر تندی و تیزی
رحم آر بدین بیدل آسیمه سیربر.
سوزنی.
من نبودم بیدل و یار این چنین
هم دلی هم یار غاری داشتم.
خاقانی.
ارباب شوق در طلبت بیدلند و هوش
اصحاب فهم در صفتت بی سرند و پا.
سعدی.
المنه لله که چو ما بیدل و دین بود
آنرا که لقب عاقل و فرزانه نهادیم.
حافظ.
، عاشق شیدا. (آنندراج)، بیمار از عشق. (از ناظم الاطباء)، عاشق. سخت عاشق. دلباخته. محب. دلداده:
که پروردۀ مرغ بیدل شده ست
ز آب مژه پای در گل شده ست.
فردوسی.
برآمد نیلگون ابری ز روی نیلگون دریا
چو رای عاشقان گردان چو طبع بیدلان شیدا.
فرخی.
چه خواهد دلبر از دلجوی بیدل
چه خواهد عاشق از معشوق دلبر.
فرخی.
تا ز روی بیدلان باشد نشان برشنبلید
تا ز روی دلبران باشد نشان بر ارغوان.
فرخی.
چو بشنید این سخن رامین بیدل
چنان شد چون خری وامانده در گل.
(ویس و رامین)،
گر نشدم عاشق و بیدل چرا
مانده بچاه اندر چون بیژنم.
ناصرخسرو.
با باد چو بیدلان همیگردی
نه خواب و قرار نه خور و مسکن.
ناصرخسرو.
چو بیدلان بسر کوی خویش بازروم
چو ناگهان بسر کوی بنده برگذری.
سوزنی.
شور عشق تو در جهان افتاد
بیدلان را بجان زیان افتاد.
خاقانی.
لاف از دم عاشقان زند صبح
بیدل دم سرد از آن زند صبح.
خاقانی.
نعرۀ مرغان برآمد کالصبوح
بیدلی از بند جان آمد برون.
خاقانی.
گهی دل را بنفرین یاد کردی
ز دل چون بیدلان فریاد کردی.
نظامی.
ملک چون بیدلان سرگشته میشد
ز تاج و تخت خود برگشته میشد.
نظامی.
هزار بیدل مشتاق را بحسرت آن
که لب بلب برسد جان بلب رسانیدی.
سعدی.
بیدل گمان مبر که نصیحت کند قبول
من گوش استماع ندارم لمن یقول.
سعدی.
دوستان عیب من بیدل حیران مکنید
گوهری دارم و صاحبنظری میجویم.
حافظ.
ای گل بشکر آنکه توئی پادشاه حسن
با بلبلان بیدل شیدا مکن غرور.
حافظ.
خدا را بر من بیدل ببخشای
و واصلنی علی رغم الاعادی.
حافظ.
- بیدل افتادن، بیدل شدن:
بمن ده که بس بیدل افتاده ام
وزین هر دو بی حاصل افتاده ام.
حافظ.
و رجوع به دل و بیدل و بیدل شدن شود.
- بیدل شدن، شیدا و عاشق شدن:
هر که او گرد بتان گشت چو من بیدل شد
حال ازینگونه ست اینجا حذر ای قوم حذر.
فرخی.
ترسم که مست و عاشق و بیدل شود چو ما
گر محتسب ب خانه خمار بگذرد.
سعدی.
و رجوع به بیدل شود.
- بیدل کردن، شیدا و عاشق کردن:
نظر بروی تو صاحبدلی نیندازد
که بیدلش نکند چشمهای فتانت.
سعدی.
گر همه خلق را چو من بیدل و مست میکنی
روی بصالحان نما خمر بزاهدان چشان.
سعدی.
، (اصطلاح عرفان) دلداده. دلباخته در راه خدا. که دل در راه معرفت حق از کف داده باشد:
بیدلی در همه احوال خدا با او بود
او نمیدیدش و از دور خدایامیکرد.
حافظ.
، آزرده. دل گرفته. غمگین. دلتنگ. (ناظم الاطباء)، دلخسته. (آنندراج)، گرفته. دلتنگ. غمناک:
چو بیکام و بیدل بیامد ز روم
نشستش نبود اندرین مرز و بوم.
فردوسی.
چو این دوسر افکنده شد در نبرد
شماساس شد بیدل و روی زرد.
فردوسی.
با همه بیدلان برابر گشت
هر که اندر بلای عشق افتاد.
فرخی.
بنالد مرغ با خوشی ببالد مورد باکشی
بگرید ابر با معنی بخندد برق بیمعنی.
یکی چون عاشق بیدل دوم چون جعد معشوقه
سیم چون مژۀ مجنون چهارم چون لب لیلی.
منوچهری.
بدانی که ما عاشقانیم و بیدل
تو معشوق ممشوق ما عاشقانی.
منوچهری.
تو یار بیدلان و بیکسانی
همیشه چارۀ بیچارگانی.
(ویس و رامین)،
ملک اهل فضل بیجان شد
چه شگفتی که بیدلند حشم.
مسعودسعد.
اگرچه نیستی غمخوار کارم
بدینسان بیدل و غمگین مدارم.
نظامی.
بر دل بسته بند بگشادند
بیدلی را بوعده دل دادند.
نظامی.
میدهد دل مر تو را کاین بیدلان
بی تو گردند آخر از بیحاصلان.
مولوی.
صبا ز منزل جانان گذر دریغ مدار
وز او بعاشق بیدل خبر دریغ مدار.
حافظ.
و دراز چون شب عاشقان بیدل. (ترجمه محاسن اصفهان ص 26)،
- بیدل شدن، مضطرب و غمگین شدن. آزرده خاطر گشتن:
حشم ولشکر بیدل شده بودند همه
از غم و اندوه دیر آمدن او ز سفر.
فرخی.
پنداشتی که خوار شده ستی میان خلق
بیدل شود عزیز که گردد ذلیل و خوار.
فرخی.
، بیهوش. پریشان خاطر:
بهشیاری مشو با من که مستی
چو من بیدل نه ای حقا که هستی.
نظامی.
، مجنون. (آنندراج)، معتوه. دیوانه. (یادداشت مؤلف)، نادان. گول. کودن. (ناظم الاطباء)، ضعیف القلب. (ناظم الاطباء) :
مرا بیدل و بیخرد یافتی
بکردار بد تیز بشتافتی.
فردوسی.
و او را پیش از آنک اندیشۀ او خللی آورد که در نتوان یافت بازداشتی و بسبب آنک بیدل بود دیگر باره رها کردی. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 92)،
نبود از رای سستش پای برجای
که بیدل بود و بیدل هست بیرای.
نظامی (خسرو و شیرین)،
- بیدل شدن، دیوانه شدن:
گر بر حکما وصف تو مشکل نشدی
فرزانه ز دیدار تو بیدل نشدی.
عنصری.
، بددل. بزدل و نامرد. (آنندراج)، جبان. (زمخشری)، هدان. هیدان. مرغ دل. هاع. (نصاب الصیبان)، کم دل. کم جرأت. ترسنده:
رخ جنگی سیاه از گرد تیره
دل بیدل بسان بید لرزان.
ناصرخسرو.
سپه را چو دلداد خسرو بسی
که بیدل نبایدکه باشد کسی.
نظامی.
- بیدل شدن، ترسو و بددل شدن:
اگر بیدل شود شیر دژآگاه
برو چیره شود در دشت روباه.
(ویس و رامین)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
دهی از دیهای بالاتجن بارفروش مازندران. (ترجمه سفرنامۀ رابینو مازندران ص 158)
لغت نامه دهخدا
(دِ نَ / نِ)
با بیدلی. همانند بیدلان. در حالت بیجانی و بطور آزردگی و دلگیری. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
بیدپای، دانشمند هندی مصنف کلیله و دمنه که برای پادشاه دابشلیم آنرا تصنیف کرد، (جهانگیری)، رجوع به بیدبا و بیدپای شود، نام کتابی در حکمت که بعربی نقل شده است، (ابن الندیم)، شاید کلیله و دمنه است که جای دیگر هم از آن یاد کرده، (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(دِ لَ)
مصغر بیدل. عاشق دلباخته:
بیدلکان جان و روان باختند
با ترکان چگل و قندهار.
منوچهری.
و رجوع به بیدل شود
لغت نامه دهخدا
(دِ)
از گفتۀ مؤلف مرآه الخیال چنین برمی آید که وی بانویی بسیار خوش طبع و خوش فکر و خوشگو و زیبا و شوهرش شیخ عبدالله دیوانه پسر خواجه حکیم بوده است. (مرآه الخیال ص 338)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
حالت و چگونگی بیدل. دل از دست دادگی:
من و تو سخن چون توانیم گفتن
من از بیدلی و تو از بی دهانی.
پنجهیری.
، آزردگی. دلتنگی. افسردگی، بی جرأتی و جبن. (ناظم الاطباء). ترس. جبن. ترسانی. ضعف قلب. (ناظم الاطباء) :
ز بیدلی و ز بیدانشی بلشکر خویش
هم از پیاده هراسان بود هم از سرهنگ.
فرخی.
، دلدادگی. شیدائی. عشق. حب. محبت. عاشقی:
دلا تا تو ز من دوری نه در خوابم نه بیدارم
نشان بیدلی پیداست از گفتار و کردارم.
فرخی.
هزار بار بگفتم که راز عشق ترا
نهان کنم نکنم بیدلی و پرده دری.
سوزنی.
دلم را میبری اندیشه ای نیست
ببر کز بیدلی به پیشه ای نیست.
نظامی.
گر امانت بسلامت ببرم باکی نیست
بیدلی سهل بود گر نبود بیدینی.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(دِ)
ابوالمعالی میرزا عبدالقادر بن عبدالخالق ارلاس (یا برلاس). متخلص به بیدل متولد 1054 هجری قمری (1644م.) در اکبرآباد هند و متوفی ماه صفر سال 1133 هجری قمری (1720 میلادی روز 5 دسامبر) در عظیم آباد و بقولی در دهلی. شاعر پارسی گوی هندی است که اصلاً از ترکان جغتائی برلاس بود اما در هندوستان متولد و تربیت یافت و بیشتر عمر خود را در شاه جهان آباد بعزلت و آزادی میگذراند و سرگرم تفکرات عارفانه و ایجاد آثار منظوم و منثور خود بود. در نظم و نثر سبکی خاص داشت و از بهترین نمونه های سبک هندی بشمار می آید در آثارش افکار عرفانی با مضامین پیچیده و استعارات و کنایات درهم آمیخته است. در خیال پردازی و ابداع مضامین دقیق بود. او در سال 1079 هجری قمری بخدمت محمد اعظم بن اورنگ زیب پیوست سپس بسیاحت پرداخت و سرانجام در 1096هجری قمری در دهلی سکنی گزید و نزد آصف جاه اول (نظام حیدرآباد) تقرب داشت. بیدل در افغانستان و قسمتی از ترکستان چین و تاجیکستان و ازبکستان محبوبیت بسیار دارد. از آثار اوست مثنویهای عرفات، طلسم حیرت، طور معرفت، محیط اعظم، تنبیه المهوسین و دیوان قصائد و غزلیات و ترجیعات و ترکیبات و مقطعات و مستزاد و تواریخ مربع و مخمس و هزلیات و رباعیات و دارای مجموعه ای ازمکاتیب است که بیشتر آن خطاب به ممدوح خود شکرالله و دو فرزند اوست که بنامهای رقعات یا انشاء می باشد و کلیات بیدل در سال 1287 هجری قمری در لکنهور بطبع سنگی رسید. رجوع به دائره المعارف فارسی و ریاض العارفین ص 44 و فرهنگ فارسی معین و مجمع الفصحا ج 2 ص 82 شود
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ)
نام یکی از قاتلان الملک الاشرف. وی ملقب به الملک القاهر است. مرحوم عباس اقبال می نویسد: الملک الاشرف (از ایلخانیان ایران) را در سال 693 هجری قمری سیزده نفر از امرای او و رؤسای ممالیک پدرش بقتل رساندند و مشهورترین ایشان سه نفر بودند قراسنقر، بیدرا و لاچین که آندو را نیز الملک الاشرف از مقام نیابت سلطنت معزول نموده بود. امرای قاتل پس از کشتن الملک الاشرف بیدرا را با لقب الملک القاهر بسلطنت برداشتند ولی ممالیک الملک الاشرف بریاست زین الدین کتبغا قیام کردند و بیدرا را کشتند و برادر الملک الاشرف یعنی محمد را که نه سال داشت بعنوان الملک الناصر پادشاه خواندند. (تاریخ مغول عباس اقبال ص 268)
لغت نامه دهخدا
جمع بدیل، والایان جمع بدل بدیل شریفان کریمان، جمع بدل بدیل شریفان کریمان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیدل
تصویر بیدل
افسرده، دلباخته، ترسو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیدلی
تصویر بیدلی
آزردگی دلتنگی، ترس جبن، دلدادگی شیدایی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیدا
تصویر بیدا
بیابان، جمع بیداوات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیدل
تصویر بیدل
((دِ))
آزرده، عاشق، دلداده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بیدل
تصویر بیدل
عاشق
فرهنگ واژه فارسی سره
از توابع دهستان خانقاه پی سوادکوه
فرهنگ گویش مازندرانی