بیدارخاطر. بیدارهوش. بیدارمغز. (آنندراج). هشیار و آگاه و خبردار و چالاک. (ناظم الاطباء). خبیر. دل آگاه. عاقل و هشیار. مقابل برناس: شنیدند چون این سخن بخردان بزرگان و بیداردل موبدان. فردوسی. تو فرزند بیداردل رستمی ز دستان سامی و از نیرمی. فردوسی. دو بیداردل مرد جنگی سوار دمان با شکار آمداز کارزار. فردوسی. چنین گفت کای گرد بیداردل بگفت بهو خیره مسپار دل. اسدی. و این دبیرفذ عاقلترین و ذکی ترین و بیداردل تر از همگان بودی. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 49). نامه ها پیش تو همی آید هم ز بیداردل هم از برناس. ناصرخسرو. ارسطوی بیداردل را بخواند وزین در بسی قصه با او براند. نظامی. نشمرده نفس سرنزند از جگر صبح هر روز به بیداردلان روز حساب است. صائب. پس از یکچند چون بیداردل گشت از آن گستاخ روئیها خجل گشت. نظامی
بیدارخاطر. بیدارهوش. بیدارمغز. (آنندراج). هشیار و آگاه و خبردار و چالاک. (ناظم الاطباء). خبیر. دل آگاه. عاقل و هشیار. مقابل برناس: شنیدند چون این سخن بخردان بزرگان و بیداردل موبدان. فردوسی. تو فرزند بیداردل رستمی ز دستان سامی و از نیرمی. فردوسی. دو بیداردل مرد جنگی سوار دمان با شکار آمداز کارزار. فردوسی. چنین گفت کای گرد بیداردل بگفت بهو خیره مسپار دل. اسدی. و این دبیرفذ عاقلترین و ذکی ترین و بیداردل تر از همگان بودی. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 49). نامه ها پیش تو همی آید هم ز بیداردل هم از برناس. ناصرخسرو. ارسطوی بیداردل را بخواند وزین در بسی قصه با او براند. نظامی. نشمرده نفس سرنزند از جگر صبح هر روز به بیداردلان روز حساب است. صائب. پس از یکچند چون بیداردل گشت از آن گستاخ روئیها خجل گشت. نظامی
که قلب وی رنجور باشد. مرض: فئد، بیماردل شدن. (منتهی الارب) ، که عاشق و دلخسته است. که دل او بیمار است: از امل بیماردل را هیچ نگشاید از آنک هرگز از گوگرد تنها کیمیایی برنخاست. خاقانی. ، که دلی ناپاک و بی ایمان دارد. سست روان: بیماردل است و دارد از کفر سرسام خلاف و درد خذلان. خاقانی. آن یهودی شد سیه روی و خجل شد پشیمان زین سبب بیماردل. مولوی. - از دل بیمار بودن، ناپاک دل بودن: بیمارم از دل و دم سردم مزورست بیمار را مگو که مزورنکوترست. خاقانی
که قلب وی رنجور باشد. مَرِض: فئد، بیماردل شدن. (منتهی الارب) ، که عاشق و دلخسته است. که دل او بیمار است: از امل بیماردل را هیچ نگشاید از آنک هرگز از گوگرد تنها کیمیایی برنخاست. خاقانی. ، که دلی ناپاک و بی ایمان دارد. سست روان: بیماردل است و دارد از کفر سرسام خلاف و درد خذلان. خاقانی. آن یهودی شد سیه روی و خجل شد پشیمان زین سبب بیماردل. مولوی. - از دل بیمار بودن، ناپاک دل بودن: بیمارم از دل و دم سردم مزورست بیمار را مگو که مزورنکوترست. خاقانی