جدول جو
جدول جو

معنی بیدادکار - جستجوی لغت در جدول جو

بیدادکار
بیدادگر، ظالم، (یادداشت مؤلف) : و این مردمانند که طبع ددگان دارند و درشت صورتند و کم موی و بیدادکار، (حدود العالم)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دادکار
تصویر دادکار
آنکه کارش اجرای عدالت است، عدالت پیشه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بیدادگر
تصویر بیدادگر
ستمگر، ظالم، جبّار، ستمکار، گرداس، جائر، ستم کیش، ظلم پیشه، جفا پیشه، جان آزار، جایر، جفاجو، جفاگر، دژآگاه، مردم گزا، پر جفا، پر جور، استمگر
فرهنگ فارسی عمید
بیدادپیشه، ظلم کننده و ستم کننده، (ناظم الاطباء) :
نشد باورش کآن دو بیدادکیش
کنند این خطا با خداوند خویش،
نظامی
لغت نامه دهخدا
(کَ / کِ)
تحمل ظلم. (یادداشت مؤلف) :
خواری خلل درونی آرد
بیدادکشی زبونی آرد.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(گَ)
بیدادمند. بیدادوند. ستمگر و متعدی و ظالم. (ناظم الاطباء). جائر. غاشم. ستمکار. غشوم. متعدی. قاسط. ستم پیشه. جفاکار. جفاپیشه. طاغیه. (یادداشت مؤلف). ظالم و ستمکار لیکن موافق قاعده نادادگر باید چه دادگر گوئیا صیغۀ فاعل است و سلب آن با لفظ ’نا’ شود چنانکه سلب وصف جاهل به ’ناجاهل’ کنند نه ’بی جاهل’ مگر آنکه گفته شود که بیدادگر مرکب بمعنی ستم است یا مخفف بیدادی بهر حال بیدادگر بمعنی ستمگر باشد. (از آنندراج) :
که بیداد و کژی ز بیچارگیست
به بیدادگر بر بباید گریست.
فردوسی.
به بد بس دراز است دست سپهر
به بیدادگر برنگردد بمهر.
فردوسی.
ایا مرد بدبخت بیدادگر
به نابودنی ها گمانی مبر.
فردوسی.
هر کو بجز از تو بجهانداری بنشست
بیدادگر است ای ملک و بی خرد و مست.
منوچهری.
چو شاهی است بیدادگر از سرشت
که باکش نیاید ز کردار زشت.
اسدی.
از تو هموار همی دزدد عمرت را
چرخ بیدادگر و گشتن هموارش.
ناصرخسرو.
خاکست ترا دایه از آن ترس که روزی
خون تو خورد دایۀ بیدادگر تو.
خاقانی.
کز دربیدادگر باز گرد
گرد سراپردۀ این راز گرد.
نظامی.
چو خسرو خبر یافت کان آب و خاک
ز بیداد بیدادگر شد خراب.
نظامی.
بیدادگری ز من ربودش
من کاشته بودم او درودش.
نظامی.
شنیدم که باری بعزم شکار
برون رفت بیدادگر شهریار.
سعدی.
نه از جهل می بشکنم پای خر
بل ازجور سلطان بیدادگر.
سعدی.
گریزد رعیت ز بیدادگر
کند نام زشتش بگیتی سمر.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(اَ فا)
متحمل ظلم. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(اَجَل ل)
ظاهراً محرف بیرقدار باشد. رجوع به بیرق شود
لغت نامه دهخدا
که کار وی عدالت باشد، که عدالت پیشه دارد:
که پاکست آن داور دادکار
که مربندگان را کند شهریار،
شمسی (یوسف و زلیخا)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بیدادگر
تصویر بیدادگر
ستمگر و متعدی و ظالم، جفا کار، ستم پیشه، نادادگر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیدادگر
تصویر بیدادگر
ظالم
فرهنگ واژه فارسی سره
جبار، جفاکار، جورپیشه، ستمکار، ستمگر، طاغوت، ظالم
متضاد: دادگر، عادل
فرهنگ واژه مترادف متضاد