جدول جو
جدول جو

معنی بیجاد - جستجوی لغت در جدول جو

بیجاد
بیجاده، نوعی یاقوت سرخ، عقیق، کهربا
تصویری از بیجاد
تصویر بیجاد
فرهنگ فارسی عمید
بیجاد
مخفف بیجاده، یاقوت، و بعضی گویند سنگریزه ای است سرخ مانند یاقوت اما بسیار کم بها و او نیز کاه می رباید و بعضی گویند بیجاده آن است که پر مرغ را جذب کند، (برهان) (از آنندراج) (از انجمن آرا)، جوهری است سرخ که مانند کهربا جذب کاه کند و گفته اند که پر مرغ را نیز جذب کند، (رشیدی)، سنگی سرخ شبیه بیاقوت:
رخی چون نوشکفته گل همه گلبن برنگ مل
همه شمشاد پرسنبل همه بیجاد پرشکر،
عنصری،
ز کافوری تنش شنگرف می زاد
چنان کز کوه سیمین لعل و بیجاد،
(ویس و رامین)،
یک ره که چو بیجاده شد آن دو رخ بیمار
باده خور از آن صافی برگونۀ بیجاد،
خسروی،
رجوع به بیجاده و بیجادق شود،
، مخفف بیجاده، کاه ربا باشد، کهربا، (ناظم الاطباء) :
شمول معدلت او بغایتی برسید
که از تعرض کاه است در حذر بیجاد،
فخری
لغت نامه دهخدا
بیجاد
نوعی از احجار کریمه شبیه بیاقوت کهربا
تصویری از بیجاد
تصویر بیجاد
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بیجاده گون
تصویر بیجاده گون
بیجاده رنگ، به رنگ بیجاده، زرد رنگ، به رنگ کهربا، سرخ رنگ مثلاً تیغ بیجاده گون به معنی شمشیر خون آلود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بیجاده
تصویر بیجاده
نوعی یاقوت سرخ، عقیق، کهربا، برای مثال شد آن تخت شاهی و آن دستگاه / زمانه ربودش چو بیجاده کاه (فردوسی - ۱/۵۲)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بیجا
تصویر بیجا
آنکه جا و مکان یا خانه ندارد، کنایه از بی هنگام، بی موقع، کنایه از نادرست، کنایه از بی سبب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ایجاد
تصویر ایجاد
آفریدن، هست کردن، به وجود آوردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بیداد
تصویر بیداد
ستم، ظلم، تعدی، در موسیقی گوشه ای در دستگاه همایون، بیدادگر، برای مثال رها کن ظلم و عدل و داد بگزین / که باشد بی گمان بیداد، بی دین (ناصرخسرو - لغت نامه - بی داد)
بیداد کردن: ظلم کردن، ستم کردن
فرهنگ فارسی عمید
(اِ)
هلاک گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
بیداری و هشیاری که نقیض خواب و مستی است، (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء) (رشیدی)، این کلمه را سروری بمعنی بیداری مقابل خواب آورده و غلط است چه یاد بمعنی بیداری است و بیاد بمعنی به بیداری و در بیداری است، (یادداشت بخط مؤلف) :
که افراسیابش بسر برنهاد
نبودی جدا زو بخواب و بیاد،
فردوسی
لغت نامه دهخدا
بی هنگام، بی وقت، بی موقع، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
مردی از بنی سعد بن بکر بن هوازن که در جنگ رسول با بنی هوازن دفاع کرد. (از امتاع الاسماع ص 413) ، باقی گذاردن. رها کردن: چگونگی آن و بدرگاه رسیدن را بجای ماندم که نخست فریضه بود راندن تاریخ مدت ملک امیر محمد. (تاریخ بیهقی)
ابن عثمان. یکی از بناکنندگان مسجد ضرار است. (از امتاع الاسماع ص 482)
لغت نامه دهخدا
مرد پیر و کهنسال، (آنندراج)، پیر و سالدیده، ضعیف و ناتوان، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
شهرستان بیجار یا گروس، یکی از شهرستانهای یازده گانه استان پنجم کشور است و حدود و مشخصات جغرافیایی آن بشرح زیر است: از طرف شمال خاور به بخشهای قیدار و ماه نشان از شهرستان زنجان، از طرف شمال باختر به بخش تکاب از شهرستان مراغه، از طرف باختر به بخش دیواندره از شهرستان سنندج، از طرف جنوب به بخش قروه از شهرستان سنندج، از طرف جنوب خاور به دهستان مهربان از بخش کبودرآهنگ شهرستان همدان، سه رشته کوهستان در این شهرستان وجود دارد، 1 - کوههای شمالی، در منتهی الیه شمالی شهرستان قرار گرفته بلندترین قلل رشتۀ مذکور به ترتیب از باختر به خاور قلۀ کوه امامزاده ایوب انصار به ارتفاع 2512 متر، قلۀ زرنیخ در شمال آبادی چیچکلویه ارتفاع 3030 متر، قلۀ کوه شاه نشین در شمال آبادی شاه نشین به ارتفاع 3200 متر است، 2 - کوههای مرکزی، بلندترین قلل رشتۀ مرکزی از شمال باختر به جنوب خاور عبارتند از کوه سرقیصه به ارتفاع 2346 متر، کوه نقاره کوب در شمال باختر شهر به ارتفاع 2234 و کوه پنجه علی در باختر شهر به ارتفاع 2407، کوه حمزه عرب در 9 کیلومتری خاور شهر بیجار به ارتفاع 2555، کوه تماشا در 20 کیلومتری جنوب خاور شهر بیجار به ارتفاع 2258 و کوه چنگ الماس بین دهستانهای پیرتاج و گاویازه به ارتفاع 2525 متر است، 3 - سومین رشته، کوههای جنوب شهرستان است، مرتفعترین قلل آن قلۀ کوه زیره کوه واقع در جنوب باختری نجف آباد به ارتفاع 2642 متر است، گودترین محل شهرستان آبادی کل قشلاق واقع در کنار رود خانه قزل اوزان و انتهای رودخانه است که 1372 متر از سطح دریا مرتفعتر است، رودخانه ها: سه رود خانه مهم در این شهرستان جاری است: رود خانه قزل اوزان، رودخانه تلوار، رودخانه گوه زن، شهرستان بیجار یا منطقه گروس از 7 دهستان تشکیل شده است، دهستان پیرتاج 40 آبادی 12 هزار سکنه، دهستان خسروآباد 49 آبادی 16 هزارسکنه، دهستان سیلتان 22 آبادی 7 هزار سکنه، دهستان سپاه منصور 35 آبادی 12 هزار سکنه، دهستان کرانی 59 آبادی 19 هزار سکنه، دهستان گاوبازه 15 آبادی 6 هزارسکنه، دهستان نجف آباد 55 آبادی 9 هزار سکنه، شهر بیجار یک آبادی ده هزار سکنه، جمعاً از 276 آبادی و 91هزار سکنه تشکیل شده است، شهر بیجار مرکز شهرستان گروس است و مرتفعترین شهر ایران است، جمعیت شهر در حدود ده هزارتن است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
دهی از دهستان نهارجانات است که در بخش حومه شهرستان بیرجند واقع و دارای 217 تن سکنه است، مزرعۀ یکه درخت، رضا قلی، زیر کوه، مزرعۀ برج، رود گز، مزرعۀ قیس آباد، خوارستان و غفاریه جزء این ده است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
بی روان، بی حیات، (ناظم الاطباء) :
چرخ را انجم میان دستهای چابکند
کز لطافت خاک بی جان را همی با جان کنند،
ناصرخسرو،
روزی بر سلیمان علیه السلام اسب عرض کردند وی گفت شکر خدای تعالی را که دو باد را فرمانبردار من کرد، یکی با جان و یکی بی جان تا بیکی زمین می سپرم و بیکی هوا، (نوروزنامه ص 95)،
از عتاب دوستان چون سایه نتوان دردمید
جان فشاندن باید و چون سایه بی جان آمدن،
خاقانی،
بی جان چه کنی رمیده ای را
جانیست هر آفریده ای را،
نظامی،
کافران از بت بی جان چه تمتع دارند
باری آن بت بپرستند که جانی دارد،
سعدی،
گو رمقی بیش نماند از ضعیف
چند کند صورت بی جان بقا،
سعدی،
آمدی وه که چه مشتاق و پریشان بودم
تا برفتی ز برم صورت بی جان بودم،
سعدی،
، زبون و ناتوان، (ناظم الاطباء)، حالت افسردگی مار و حشرات از سرما، (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
نام شهری است از ترکستان و پادشاه آن شهر کافور نام جادویی بوده آدمیخوار، رستم او را گرفت و کشت و آن شهر را مفتوح ساخت، (برهان) (آنندراج)، نام شهری در ترکستان، (ناظم الاطباء)، نام شهری بود از ترکستان و حصاری بود محکم که کافور نامی جادوی بدخوی آدمی خوار مردم آزاردر آن مستولی بود و رستم زال بدانجا رسیده او را گرفته کشت و شهر و قلعه را مفتوح ساخت، (انجمن آرا) :
دژی بود، از مردم آباد بود
کجا نام آن شهر بیداد بود،
فردوسی
لغت نامه دهخدا
ظلم و ستم، (برهان) (انجمن آرا)، تعدی و ظلم، (ناظم الاطباء)، ظلم و ستم مرکب از بی و داد و بدین معنی با لفظکردن و کشیدن و شستن مستعمل است، (آنندراج)، ظلم، (شرفنامۀ منیری)، جور، بمعنی ظلم و ستم، اگرچه قیاس میخواهد که بمعنی ظالم باشد و بهار عجم نوشته که بیداد بمعنی ظلم و ستم مرکب از: بید و لفظ ’اد’ که کلمه نسبت است و چون درخت بید بار ندارد لهذا ظلم را که عمل بیفایده است به درخت بید منسوب و مشابه کرده بیداد نام کردند، (غیاث)، اما این گفته براساسی نیست، جفا، مقابل داد و عدل، (یادداشت مؤلف) :
گر این جنگ بیداد بینی همی
ز من ساوه را برگزینی همی،
فردوسی،
ورا کندرو خواندندی بنام
بکندی زدی پیش بیداد گام،
فردوسی،
داد و نیکوئی از تو دارم چشم
چون ز تو جور بینم و بیداد،
فرخی،
زلف او حاجب لبست و لبش
نپسندد بهیچکس بیداد،
فرخی،
منم آزاد و هرگز هیچ آزاد
چو بنده برنگیرد جور و بیداد،
(ویس و رامین)،
دلا گر عاشقی ناله بیاور
که بیداد هوا را نیست داور،
(ویس و رامین)،
زمانه نه بیداد داند نه داد،
اسدی،
از بس که شب و روز کشم بیدادت
چون موم شدم زان دل چون پولادت،
ابوحنیفۀ اسکافی،
گر البته نگشتی گرد این در
ز تو بر جان تو جورست و بیداد،
ناصرخسرو،
هرگز نپسندد ز خلق بیداد
آنک این فلک او آفریده و اجرام،
ناصرخسرو (دیوان ص 266)،
چه بود زین شنیعتر بیداد
لحن داود و کر مادرزاد،
سنایی،
فر انصاف و زیب شید یکی است
بیخ بیداد و شاخ بید یکی است،
سنایی،
از تو و بیداد تو ننالم کاول
دل بتو من دادم و گناه مرا بود،
خاقانی،
ملک گفتا نمیدانم گناهش
بگفتند آنکه بیداد است راهش،
نظامی،
اگرچه ناشکیبی ای پریزاد
نشاید خویشتن کشتن به بیداد،
نظامی،
جهان را کرده ای از نعمت آباد
خرابش چون توان کردن به بیداد،
نظامی،
سلیمان گفت نیست از باد بیداد
ولیکن پشه می نتواند استاد،
عطار،
آنچه کاری بدروی آن آن تست
ورنه این بیداد بر تو شد درست،
مولوی،
نه بیداد از او بهره مند آمدم
نه نیز از تو غیبت پسند آمدم،
سعدی،
نبینی در ایام او رنجه ای
که نالد ز بیداد سرپنجه ای،
سعدی،
- به بیداد کوشیدن، کوشش در ظلم و جور کردن،
- به بیداد گشتن، بظلم بدل شدن،
،
که داد و عدل ندارد، فاقد عدل، ظالم، ستمگر، کسی که داد نمیکند و ظلم وستم مینماید و ظالم و ستمگر و متعدی است، (ناظم الاطباء)، ظالم و ستمکار (از: بید + اده که کلمه نسبت است) و چون درخت بید بار ندارد این مرکب را بمجاز مذکور استعمال کرده اند، (آنندراج)، اما این گفته براساسی نیست، جائر، بیدادگر:
بسلم و بتور آمد این آگهی
که شد روشن آن تخت شاهنشهی،
دل هر دو بیداد شد پر نهیب
که اختر همی رفت سوی نشیب،
فردوسی،
بگوی آن دو بی شرم ناپاک را
دو بیداد بدمهر بی باک را،
فردوسی،
کنم زنده بردار بیداد را
که آزارد او مرد آزاد را،
فردوسی،
بداد کوش و بشب خسب ایمن از همه بد
که مرد بیداد از بیم بد بودبیدار،
ابوحنیفۀ اسکافی،
رها کن ظلم و عدل و داد بگزین
که باشد بی گمان بیداد بی دین،
ناصرخسرو،
ملک ویران و گنج آبادان
نبود جز طریق بیدادان،
سنائی،
نمردم تا بدیدم که ایزد تعالی بدین جهان داد من از بیدادان بداد، (تاریخ سیستان)،
داد میخواهم زبیدادی که گویی بردلش
نقش بیدادی همه بر سنگ خارا کرده اند،
هندوشاه نخجوانی،
- به بیداد، ظالمانه، ستمگرانه،
، سخت دور، (یادداشت مؤلف)، سخت دورتک که آواز بدان نتواند رسید از بسیار دوری: درۀ بیداد، بسیار عمیق، بی فریاد، (یادداشت مؤلف)، رجوع به بی فریاد شود،
(اصطلاح موسیقی) پنجم گام که در آن نت شاهد و چهارم آن نت ایست است از دستگاه همایون، (ایرانشهر ج 1 ص 889)، لحنی و آوازی است، (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
ائجاد، (از ’وج د’) آفریدن و هست نمودن، (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)، در وجود آوردن و پیدا کردن، (آنندراج) (غیاث)، هست کردن، (ناظم الاطباء) (تاج المصادر بیهقی) :
این طلب در ما هم از ایجاد تست
رستن از بیداد یارب داد تست،
مولوی،
- ایجاد کردن، آفریدن، از عدم بوجود آوردن، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
نوعیست از جوهر. طبیعت وی گرم و خشک و معدنش کوههای مشرق و کهربا و کاه ربای است و معنی ترکیبی بیجاده بی راه است چه جاده بتازی زبان راه فراخ است. (شرفنامۀ منیری). بیجاده نوعی از یاقوت است. (برهان). بیجاد. (صحاح الفرس). بیجاد. بیجادق. بیجیدق. بجاذه. بجادی: و اندر بدخشان معدن سیم است و زر و بیجاده و لاجورد. (حدود العالم). سنگلنج بر دامن کوه است و معدن بیجادۀ بدخشی و لعل اندر این کوه است. (حدود العالم).
کجا نام آن رومی آزاده بود
دو رنگ رخانش چو بیجاده بود.
فردوسی.
بردست بید بست ز پیروزه دست بند
در گوش گل فکند ز بیجاده گوشوار.
فرخی.
تاجی شده ست روی من از بس که تو بر اوی
یاقوت سرخ پاشی و بیجاده گستری.
فرخی.
بیشه های کژ روان از لاله و از شنبلید
گاه چون بیجاده گردد گاه چون زر عیار.
فرخی.
به یکساعت او هم دهانش بیاکند
بیاقوت و بیجادۀ بهرمانی.
منوچهری.
و آن نار بکردار یکی حقۀ ساده
بیجاده بهر رنگ بدان حقه بداده.
منوچهری.
ز بیجاده تاج و ز پیروزه تخت
ز زربفت فرش و زمرجان درخت.
اسدی.
چرا این سنگ بی قیمت همه پاک
نشد بیجاده و یاقوت احمر.
ناصرخسرو.
در این فیروزه طشت از خون چشمم
همه آفاق شدبیجاده معدن.
خاقانی.
بیجاده لبی بدان لطیفی
چون باشد چون کند حریفی.
نظامی.
یکایک درختانش از میوه پر
همه میوه بیجاده و لعل و در.
نظامی.
چو بیجاده برداشت او از لاّلی
ز مرحل برآمد همه بر مراحل.
حسن متکلم.
، بمعنی بیجاد است که کاه ربا باشد. (برهان). بیجاد. (صحاح الفرس) :
از روی بی نیازی بیجاده که رباید
ورنه چه خیزد آخر بیجاده را ز کاهی.
سنایی.
کز وجه زمین بوسی ز دیوان سرایت
که ریزه ربایند به بیجادۀ جاذب.
سوزنی.
تا از قلم کاه مثال تو مثالی
بیجاد نگیرد نشود گیرا بر کاه.
سوزنی.
هوا بقوت حلم تو کوه بردارد
چنانکه قوت بیجاده برندارد کاه.
انوری.
عقل پیش لب چو بسدشان
راست چون کاه پیش بیجاده.
انوری.
اقلیم گشائی که ز جاسوسی عدلش
بیجاده نیارد که کند کاه ربایی.
خاقانی.
ای جهانداری که کوته کرد دورعدل تو
جور مغناطیس از آهن دست بیجاده ز کاه.
امامی هروی.
، کنایه از لب خوبان است:
دو بیجاده بگشاد و آواز داد
که شاد آمدی ای جوانمرد شاد.
فردوسی.
گهم به غمزۀ زهراب داده خسته کنی
گهم به نوشین بیجاده مرهمی سازی.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(دَ)
مهره ای است. (مهذب الاسماء). سنگ سرخی است لونش به یاقوت نزدیک بود. (نزهه القلوب). بیجاذق. معرب بیجاده. رجوع به بیجاده شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از ایجاد
تصویر ایجاد
آفریدن و هست نمودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیداد
تصویر بیداد
ظلم و ستم، تعدی و ظلم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیجاده
تصویر بیجاده
نوعی یاقوت سرخ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیجا
تصویر بیجا
بیهوده بی فایده، بی موقع بی هنگام بی وقت، ناصواب نادرست، بی سبب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بجاد
تصویر بجاد
گلیم راه راه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ایجاد
تصویر ایجاد
بوجود آوردن، آفریدن، آفرینش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بیداد
تصویر بیداد
ستم، ظلم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بیجاده
تصویر بیجاده
((دِ))
نوعی از سنگ های قیمتی مانند یاقوت، کهربا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بیداد
تصویر بیداد
ظلم، بی عدالتی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ایجاد
تصویر ایجاد
آفرینش، برپایی، گشایش، ساختن
فرهنگ واژه فارسی سره
برنج زار، شالی، شالیزار
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ابداع، احداث، پیدایش، تاسیس، تشکیل، تکوین، تولید، خلق، خلقت، کون، وضع
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اعتساف، بی حسابی، جور، ستم، ستمگری، ظلم
متضاد: داد، عدل
فرهنگ واژه مترادف متضاد
زمین شالی
فرهنگ گویش مازندرانی
اختراع
دیکشنری اردو به فارسی