خوشبخت، نیک بخت، نوعی بلور کبود رنگ و شفاف، برای مثال چنان مستم چنان مستم من امروز / که پیروزه نمی دانم ز بهروز (مولوی - لغت نامه - بهروز)، کنایه از برده
خوشبخت، نیک بخت، نوعی بلور کبود رنگ و شفاف، برای مِثال چنان مستم چنان مستم من امروز / که پیروزه نمی دانم ز بهروز (مولوی - لغت نامه - بهروز)، کنایه از برده
بدبخت. (ناظم الاطباء) (از ولف). بدحال. (یادداشت مؤلف). بدروزگار. تیره بخت. سیه روزگار. مقابل بهروز، نیک روز: همی گفت بدروز و بداخترم بد از دانش آید همی بر سرم. فردوسی. بدو گفت کاندر جهان مستمند کدام است و بدروز ناسودمند. فردوسی. به بدروز همداستانی نکرد که بازوش با زور بود و توان. فرخی. بالجمله خداوندا در وهم نیاید کاحوال من بدروز اینجا بچه سان است. مسعودسعد. - بدروز کردن، بدبخت کردن. بدحال و پریشان کردن: به گرد عالم آوارم تو کردی چنین بدروز و بی چارم تو کردی. نظامی. - بدروز گشتن، بدبخت شدن. بدحال شدن: سپهداران او پیروز گشتند بداندیشان او بدروز گشتند. (ویس و رامین)
بدبخت. (ناظم الاطباء) (از ولف). بدحال. (یادداشت مؤلف). بدروزگار. تیره بخت. سیه روزگار. مقابل بهروز، نیک روز: همی گفت بدروز و بداخترم بد از دانش آید همی بر سرم. فردوسی. بدو گفت کاندر جهان مستمند کدام است و بدروز ناسودمند. فردوسی. به بدروز همداستانی نکرد که بازوش با زور بود و توان. فرخی. بالجمله خداوندا در وهم نیاید کاحوال من بدروز اینجا بچه سان است. مسعودسعد. - بدروز کردن، بدبخت کردن. بدحال و پریشان کردن: به گرد عالم آوارم تو کردی چنین بدروز و بی چارم تو کردی. نظامی. - بدروز گشتن، بدبخت شدن. بدحال شدن: سپهداران او پیروز گشتند بداندیشان او بدروز گشتند. (ویس و رامین)