ابراهیم افندی. منشی اول هیئت رئیسه جامع احمدی بود. او راست: ادب اللغه و ملکهالذوق، سخنرانیی که وی در باشگاه کارمندان اسکندریه ایراد کرد و بسال 1328 هجری قمری در 48 ص در مطبعۀ وطنیۀ اسکندریه چاپ گردید. (از معجم المطبوعات ستون 565) صالح افندی از شعرای متأخر عثمانی و از مردم اسلامبول و از خواجگان بود و بسال 1243 هجری قمری درگذشت. (از قاموس الاعلام ترکی ج 2) محمد افندی از شعرای متأخر عثمانی و از موالی بود و بسال 1243 هجری قمری درگذشت. (از قاموس الاعلام ترکی ج 2)
ابراهیم افندی. منشی اول هیئت رئیسه جامع احمدی بود. او راست: ادب اللغه و ملکهالذوق، سخنرانیی که وی در باشگاه کارمندان اسکندریه ایراد کرد و بسال 1328 هجری قمری در 48 ص در مطبعۀ وطنیۀ اسکندریه چاپ گردید. (از معجم المطبوعات ستون 565) صالح افندی از شعرای متأخر عثمانی و از مردم اسلامبول و از خواجگان بود و بسال 1243 هجری قمری درگذشت. (از قاموس الاعلام ترکی ج 2) محمد افندی از شعرای متأخر عثمانی و از موالی بود و بسال 1243 هجری قمری درگذشت. (از قاموس الاعلام ترکی ج 2)
نام یکی از رایان هنداست. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء) : همیشه رای بهیم اندر آن مقیم بدی نشسته ایمن و دل پرنشاط و ناز و بطر. فرخی. چو نهر واله که اندر دیار هند بهیم بنهر واله همی کرد بر شهان مفخر. فرخی. حصار کندهه را از بهیم خالی کرد بهیم را بجهان آن حصار بود مفر. فرخی. بدار ملک خود آورد تخت و تاج بهیم ز سیم خام چو بتخانه پرنگار و صور. عنصری
نام یکی از رایان هنداست. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء) : همیشه رای بهیم اندر آن مقیم بدی نشسته ایمن و دل پرنشاط و ناز و بطر. فرخی. چو نهر واله که اندر دیار هند بهیم بنهر واله همی کرد بر شهان مفخر. فرخی. حصار کندهه را از بهیم خالی کرد بهیم را بجهان آن حصار بود مفر. فرخی. بدار ملک خود آورد تخت و تاج بهیم ز سیم خام چو بتخانه پرنگار و صور. عنصری
مقابل ناکام: بر تو موکلند بدین دام روز و شب بایدت باز داد بناکام یا بکام. ناصرخسرو. - بکام بودن، حاصل بودن. بر مراد بودن: گل در بر و می در کف و معشوق بکامست سلطان جهانم بچنین روز غلامست. حافظ. - بکام حاسدان گشتن، بمیل، بنفع حاسدان گردیدن. بدبخت و بیچاره شدن: یا بدست آریم سرّی یا برافشانیم سر یا بکام حاسدان گردیم یا سلطان شویم. سنایی. - بکام خود کردن، بدهان خود فرو بردن. بمجاز بمیل خود پرورش دادن: آنکه دیوش بکام خود نکند نیک شد هیچ نیک بد کند. نظامی (ملحقات ص 313). - بکام داشتن، در دهان داشتن. در اختیار داشتن: خیز و مبوی ار بدست داری سنبل خیز و منوش ار بکام داری ساغر. قاآنی. - بکام دشمن دیدن، برحسب مدعا و آرزوی وی دیدن. بیچاره و بدبخت دیدن: خود را بکام دشمن خود دید هر که او با دوستان تغافل دشمن نواز کرد. نظیری (از آنندراج). و رجوع به مجموعۀ مترادفات ص 115 و کلمه کام شود. - بکام دل رسیدن، فائز شدن. فلاح حاصل کردن. نجاح حاصل کردن. کامیاب شدن. توفیق یافتن. موفق شدن. کامران شدن. کامروا شدن. - بکام رسانیدن، به مراد نایل کردن. به مقصود رسانیدن. - بکام عدو زیستن، در بدبختی و بیچارگی زیستن: نشنودی آن مثل که زند عامه مردن به از بکام عدو زسته. ناصرخسرو. - بکام کشیدن، در کام ریختن. (از آنندراج) : بنام تو صد شهد شکر چشند حلاوت بکام تو کی درکشند. ظهوری (از آنندراج)
مقابل ناکام: بر تو موکلند بدین دام روز و شب بایدت باز داد بناکام یا بکام. ناصرخسرو. - بکام بودن، حاصل بودن. بر مراد بودن: گل در بر و می در کف و معشوق بکامست سلطان جهانم بچنین روز غلامست. حافظ. - بکام حاسدان گشتن، بمیل، بنفع حاسدان گردیدن. بدبخت و بیچاره شدن: یا بدست آریم سرّی یا برافشانیم سر یا بکام حاسدان گردیم یا سلطان شویم. سنایی. - بکام خود کردن، بدهان خود فرو بردن. بمجاز بمیل خود پرورش دادن: آنکه دیوش بکام خود نکند نیک شد هیچ نیک بد کند. نظامی (ملحقات ص 313). - بکام داشتن، در دهان داشتن. در اختیار داشتن: خیز و مبوی ار بدست داری سنبل خیز و منوش ار بکام داری ساغر. قاآنی. - بکام دشمن دیدن، برحسب مدعا و آرزوی وی دیدن. بیچاره و بدبخت دیدن: خود را بکام دشمن خود دید هر که او با دوستان تغافل دشمن نواز کرد. نظیری (از آنندراج). و رجوع به مجموعۀ مترادفات ص 115 و کلمه کام شود. - بکام دل رسیدن، فائز شدن. فلاح حاصل کردن. نجاح حاصل کردن. کامیاب شدن. توفیق یافتن. موفق شدن. کامران شدن. کامروا شدن. - بکام رسانیدن، به مراد نایل کردن. به مقصود رسانیدن. - بکام عدو زیستن، در بدبختی و بیچارگی زیستن: نشنودی آن مثل که زند عامه مردن به از بکام عدو زسته. ناصرخسرو. - بکام کشیدن، در کام ریختن. (از آنندراج) : بنام تو صد شهد شکر چشند حلاوت بکام تو کی درکشند. ظهوری (از آنندراج)