جدول جو
جدول جو

معنی بکا - جستجوی لغت در جدول جو

بکا
گریستن، گریه کردن، اشک ریختن
تصویری از بکا
تصویر بکا
فرهنگ فارسی عمید
بکا(بَ)
بکاء، بکی ̍. نباتی است. (منتهی الارب). نام یک قسم گیاهی است. (ناظم الاطباء). رجوع به بکاء، بکی، و تذکرۀ ضریر انطاکی ص 84 شود
لغت نامه دهخدا
بکا(بُ)
بکای (بکاء) . گریه. (ناظم الاطباء). گریه. (مهذب الاسماء). اشک و زاری. بمعنی گریه که اشک ریختن باشد. (غیاث). گریه. (مؤید الفضلاء) :
تا چو شاه نحل شاه انگیخت لشکر چشم خصم
صد هزاران چشمه شد چون خانه نحل از بکا.
خاقانی.
ناله و نوحه کنند اندر بکا
شیعه عاشورا برای کربلا.
مولوی.
زآنکه ظاهر خاک اندوه و بکاست
در درونش صدهزاران خنده هاست.
مولوی.
- با بکا شدن، گریان شدن:
گر باغ تازه روی و جوان گشت و خند خند
چون ابر نال نال و چنین با بکا شده ست.
ناصرخسرو.
- زار و بکا کردن، زاری و گریه کردن. (ناظم الاطباء). و رجوع به بکای و بکاء شود
لغت نامه دهخدا
بکا
مویش موییدن گریستن همراه با نالیدن، سرایش سراییدن، زاری رود، کمی شیر، کمی آب موینده بسیار گرینده بسیار گریه کننده. گریستن گریه کردن، گریه، گریه، اشک و زاری
فرهنگ لغت هوشیار
بکا
اشک ریختن، گریستن، گریه کردن
متضاد: خندیدن، گریه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بکا
اگرت، پرنده ای از خانواده ی حواصیل، در مناطق شرقی مازندران.، نوعی سوسک، نوعی موریانه، حشره به زبان کودکان
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(بَکْ کا)
منسوب است به هیثم بن جماز حنفی بکاء از اهل کوفه که بسیار گریه میکرده است. (از سمعانی) (از اللباب) ، اشتر جوان. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
جمع واژۀ بکره. (از منتهی الارب). رجوع به بکره شود. جمع واژۀ بکر یا بکر (آنندراج). رجوع به بکر شود
لغت نامه دهخدا
(بُ)
جمع واژۀ باکی. (از اقرب الموارد). رجوع به باکی شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
بگریستن به آواز. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). بمعنی گریه کردن به آواز. (غیاث) (آنندراج). گریستن. (تاج المصادر بیهقی) (مؤید الفضلاء). بک̍ی. (منتهی الارب). و رجوع به این مصدر شود.
لغت نامه دهخدا
(بَ)
بکا. رجوع به بکا شود
لغت نامه دهخدا
(بَ کْ کا)
بسیار گریه کننده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). بسیارگرینده. سخت گرینده. بکّی . (منتهی الارب). و رجوع به بکی شود، دوشیزه بودن. (ناظم الاطباء). دختر بودن
لغت نامه دهخدا
(بَکْ کا)
کوهی بمکه. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
جمع واژۀ بکیّه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به بکیه شود، منسوب است به ابوحفص عباس عبدالله بن محمد بن سلیمان بن بکار. (از سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(اِ هَِ)
رجوع به مباکره شود
لغت نامه دهخدا
(بَکْ کا)
دهی است نزدیک شیراز. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و رجوع به مرآت البلدان ج 1 ص 257 و ابن بطوطه ص 413 شود
لغت نامه دهخدا
(بِ)

- بکاری پرداختن، اشتغال بدان. (از منتهی الارب).
- بکاری در شدن، آغاز کردن کاری. اشتغال بکاری. شروع کردن کاری.
- بکاری قیام کردن، انتصاب. (از تاج المصادر بیهقی). تولی. (ترجمان القرآن).
- بکاری نصب کردن، بکاری گماشتن. منصوب کردن به شغلی. به کاری واداشتن. و رجوع به کار شود.
- بکاری واداشتن، بکاری گماشتن. بکاری نصب کردن
لغت نامه دهخدا
(بُکْ کا)
ج ابک ّ. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به ابک شود
لغت نامه دهخدا
(بِ)
در کار و مشغول. مشغول بکار. (ناظم الاطباء). مشغول.
لغت نامه دهخدا
(بَ)
دهی از دهستان ایزج بخش اردکان شهرستان شیراز. سکنۀ آن 104 تن. آب از چشمه و قنات. محصول آنجا غلات، حبوب. شغل اهالی آن زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7) ، نام شاعری. (از برهان) (ناظم الاطباء) (از انجمن آرا) (آنندراج) (از مؤید الفضلاء)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
مقابل ناکام:
بر تو موکلند بدین دام روز و شب
بایدت باز داد بناکام یا بکام.
ناصرخسرو.
- بکام بودن، حاصل بودن. بر مراد بودن:
گل در بر و می در کف و معشوق بکامست
سلطان جهانم بچنین روز غلامست.
حافظ.
- بکام حاسدان گشتن، بمیل، بنفع حاسدان گردیدن. بدبخت و بیچاره شدن:
یا بدست آریم سرّی یا برافشانیم سر
یا بکام حاسدان گردیم یا سلطان شویم.
سنایی.
- بکام خود کردن، بدهان خود فرو بردن. بمجاز بمیل خود پرورش دادن:
آنکه دیوش بکام خود نکند
نیک شد هیچ نیک بد کند.
نظامی (ملحقات ص 313).
- بکام داشتن، در دهان داشتن. در اختیار داشتن:
خیز و مبوی ار بدست داری سنبل
خیز و منوش ار بکام داری ساغر.
قاآنی.
- بکام دشمن دیدن، برحسب مدعا و آرزوی وی دیدن. بیچاره و بدبخت دیدن:
خود را بکام دشمن خود دید هر که او
با دوستان تغافل دشمن نواز کرد.
نظیری (از آنندراج).
و رجوع به مجموعۀ مترادفات ص 115 و کلمه کام شود.
- بکام دل رسیدن، فائز شدن. فلاح حاصل کردن. نجاح حاصل کردن. کامیاب شدن. توفیق یافتن. موفق شدن. کامران شدن. کامروا شدن.
- بکام رسانیدن، به مراد نایل کردن. به مقصود رسانیدن.
- بکام عدو زیستن، در بدبختی و بیچارگی زیستن:
نشنودی آن مثل که زند عامه
مردن به از بکام عدو زسته.
ناصرخسرو.
- بکام کشیدن، در کام ریختن. (از آنندراج) :
بنام تو صد شهد شکر چشند
حلاوت بکام تو کی درکشند.
ظهوری (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
دهی از دهستان هلایجان بخش ایذۀ شهرستان اهواز. سکنۀ آن 175 تن. آب از چشمه. محصول آنجا گندم و جو. شغل اهالی آن زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
دیوانه را گویند، بزبان پهلوی. (لغت فرس اسدی)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
. بکاءه. یکی بکا و بکاء. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). رجوع به بکا و بکاء شود
بکاءه. یکی بکاء یک گیاه بکاء. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ابکا
تصویر ابکا
گریاندن گریانیدن بگریه واداشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بغا
تصویر بغا
مخنث پشت پاییهیز، روسپی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بکات
تصویر بکات
گریه کنندگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بکار
تصویر بکار
مشغول به کار، بافایده، مفید، لازم، ضروری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بکاه
تصویر بکاه
جمع بکا، مویه ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بسا
تصویر بسا
ای بس، بسیار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بکاء
تصویر بکاء
((بُ))
گریستن، گریه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بها
تصویر بها
قیمت
فرهنگ واژه فارسی سره
امر زاییدن که مورد استعمال آن بسیار نادر و به طور معمول مجازی
فرهنگ گویش مازندرانی
بریز
فرهنگ گویش مازندرانی
دانه بکار، امر به کاشتن، فروکن
فرهنگ گویش مازندرانی