بکای (بکاء) . گریه. (ناظم الاطباء). گریه. (مهذب الاسماء). اشک و زاری. بمعنی گریه که اشک ریختن باشد. (غیاث). گریه. (مؤید الفضلاء) : تا چو شاه نحل شاه انگیخت لشکر چشم خصم صد هزاران چشمه شد چون خانه نحل از بکا. خاقانی. ناله و نوحه کنند اندر بکا شیعه عاشورا برای کربلا. مولوی. زآنکه ظاهر خاک اندوه و بکاست در درونش صدهزاران خنده هاست. مولوی. - با بکا شدن، گریان شدن: گر باغ تازه روی و جوان گشت و خند خند چون ابر نال نال و چنین با بکا شده ست. ناصرخسرو. - زار و بکا کردن، زاری و گریه کردن. (ناظم الاطباء). و رجوع به بکای و بکاء شود
بکای (بکاء) . گریه. (ناظم الاطباء). گریه. (مهذب الاسماء). اشک و زاری. بمعنی گریه که اشک ریختن باشد. (غیاث). گریه. (مؤید الفضلاء) : تا چو شاه نحل شاه انگیخت لشکر چشم خصم صد هزاران چشمه شد چون خانه نحل از بکا. خاقانی. ناله و نوحه کنند اندر بکا شیعه عاشورا برای کربلا. مولوی. زآنکه ظاهر خاک اندوه و بکاست در درونش صدهزاران خنده هاست. مولوی. - با بکا شدن، گریان شدن: گر باغ تازه روی و جوان گشت و خند خند چون ابر نال نال و چنین با بکا شده ست. ناصرخسرو. - زار و بکا کردن، زاری و گریه کردن. (ناظم الاطباء). و رجوع به بکای و بکاء شود
مویش موییدن گریستن همراه با نالیدن، سرایش سراییدن، زاری رود، کمی شیر، کمی آب موینده بسیار گرینده بسیار گریه کننده. گریستن گریه کردن، گریه، گریه، اشک و زاری
مویش موییدن گریستن همراه با نالیدن، سرایش سراییدن، زاری رود، کمی شیر، کمی آب موینده بسیار گرینده بسیار گریه کننده. گریستن گریه کردن، گریه، گریه، اشک و زاری
بگریستن به آواز. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). بمعنی گریه کردن به آواز. (غیاث) (آنندراج). گریستن. (تاج المصادر بیهقی) (مؤید الفضلاء). بک̍ی. (منتهی الارب). و رجوع به این مصدر شود.
بگریستن به آواز. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). بمعنی گریه کردن به آواز. (غیاث) (آنندراج). گریستن. (تاج المصادر بیهقی) (مؤید الفضلاء). بُک̍ی. (منتهی الارب). و رجوع به این مصدر شود.
- بکاری پرداختن، اشتغال بدان. (از منتهی الارب). - بکاری در شدن، آغاز کردن کاری. اشتغال بکاری. شروع کردن کاری. - بکاری قیام کردن، انتصاب. (از تاج المصادر بیهقی). تولی. (ترجمان القرآن). - بکاری نصب کردن، بکاری گماشتن. منصوب کردن به شغلی. به کاری واداشتن. و رجوع به کار شود. - بکاری واداشتن، بکاری گماشتن. بکاری نصب کردن
- بکاری پرداختن، اشتغال بدان. (از منتهی الارب). - بکاری در شدن، آغاز کردن کاری. اشتغال بکاری. شروع کردن کاری. - بکاری قیام کردن، انتصاب. (از تاج المصادر بیهقی). تولی. (ترجمان القرآن). - بکاری نصب کردن، بکاری گماشتن. منصوب کردن به شغلی. به کاری واداشتن. و رجوع به کار شود. - بکاری واداشتن، بکاری گماشتن. بکاری نصب کردن
دهی از دهستان ایزج بخش اردکان شهرستان شیراز. سکنۀ آن 104 تن. آب از چشمه و قنات. محصول آنجا غلات، حبوب. شغل اهالی آن زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7) ، نام شاعری. (از برهان) (ناظم الاطباء) (از انجمن آرا) (آنندراج) (از مؤید الفضلاء)
دهی از دهستان ایزج بخش اردکان شهرستان شیراز. سکنۀ آن 104 تن. آب از چشمه و قنات. محصول آنجا غلات، حبوب. شغل اهالی آن زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7) ، نام شاعری. (از برهان) (ناظم الاطباء) (از انجمن آرا) (آنندراج) (از مؤید الفضلاء)
مقابل ناکام: بر تو موکلند بدین دام روز و شب بایدت باز داد بناکام یا بکام. ناصرخسرو. - بکام بودن، حاصل بودن. بر مراد بودن: گل در بر و می در کف و معشوق بکامست سلطان جهانم بچنین روز غلامست. حافظ. - بکام حاسدان گشتن، بمیل، بنفع حاسدان گردیدن. بدبخت و بیچاره شدن: یا بدست آریم سرّی یا برافشانیم سر یا بکام حاسدان گردیم یا سلطان شویم. سنایی. - بکام خود کردن، بدهان خود فرو بردن. بمجاز بمیل خود پرورش دادن: آنکه دیوش بکام خود نکند نیک شد هیچ نیک بد کند. نظامی (ملحقات ص 313). - بکام داشتن، در دهان داشتن. در اختیار داشتن: خیز و مبوی ار بدست داری سنبل خیز و منوش ار بکام داری ساغر. قاآنی. - بکام دشمن دیدن، برحسب مدعا و آرزوی وی دیدن. بیچاره و بدبخت دیدن: خود را بکام دشمن خود دید هر که او با دوستان تغافل دشمن نواز کرد. نظیری (از آنندراج). و رجوع به مجموعۀ مترادفات ص 115 و کلمه کام شود. - بکام دل رسیدن، فائز شدن. فلاح حاصل کردن. نجاح حاصل کردن. کامیاب شدن. توفیق یافتن. موفق شدن. کامران شدن. کامروا شدن. - بکام رسانیدن، به مراد نایل کردن. به مقصود رسانیدن. - بکام عدو زیستن، در بدبختی و بیچارگی زیستن: نشنودی آن مثل که زند عامه مردن به از بکام عدو زسته. ناصرخسرو. - بکام کشیدن، در کام ریختن. (از آنندراج) : بنام تو صد شهد شکر چشند حلاوت بکام تو کی درکشند. ظهوری (از آنندراج)
مقابل ناکام: بر تو موکلند بدین دام روز و شب بایدت باز داد بناکام یا بکام. ناصرخسرو. - بکام بودن، حاصل بودن. بر مراد بودن: گل در بر و می در کف و معشوق بکامست سلطان جهانم بچنین روز غلامست. حافظ. - بکام حاسدان گشتن، بمیل، بنفع حاسدان گردیدن. بدبخت و بیچاره شدن: یا بدست آریم سرّی یا برافشانیم سر یا بکام حاسدان گردیم یا سلطان شویم. سنایی. - بکام خود کردن، بدهان خود فرو بردن. بمجاز بمیل خود پرورش دادن: آنکه دیوش بکام خود نکند نیک شد هیچ نیک بد کند. نظامی (ملحقات ص 313). - بکام داشتن، در دهان داشتن. در اختیار داشتن: خیز و مبوی ار بدست داری سنبل خیز و منوش ار بکام داری ساغر. قاآنی. - بکام دشمن دیدن، برحسب مدعا و آرزوی وی دیدن. بیچاره و بدبخت دیدن: خود را بکام دشمن خود دید هر که او با دوستان تغافل دشمن نواز کرد. نظیری (از آنندراج). و رجوع به مجموعۀ مترادفات ص 115 و کلمه کام شود. - بکام دل رسیدن، فائز شدن. فلاح حاصل کردن. نجاح حاصل کردن. کامیاب شدن. توفیق یافتن. موفق شدن. کامران شدن. کامروا شدن. - بکام رسانیدن، به مراد نایل کردن. به مقصود رسانیدن. - بکام عدو زیستن، در بدبختی و بیچارگی زیستن: نشنودی آن مثل که زند عامه مردن به از بکام عدو زسته. ناصرخسرو. - بکام کشیدن، در کام ریختن. (از آنندراج) : بنام تو صد شهد شکر چشند حلاوت بکام تو کی درکشند. ظهوری (از آنندراج)