بیش. بئشه. وادیی است شیرناک به یمن. و این کلمه فارسی را ابناء فارس بدانجا برده اند. (منتهی الارب). مأسده ای در راه یمامه. وادیی از اودیۀ یمن. (از یادداشت مؤلف). رجوع به بیش شود فرعی از قحطان از عسیر از قبائل حجاز. (از معجم قبائل العرب)
بیش. بئشه. وادیی است شیرناک به یمن. و این کلمه فارسی را ابناء فارس بدانجا برده اند. (منتهی الارب). مأسده ای در راه یمامه. وادیی از اودیۀ یمن. (از یادداشت مؤلف). رجوع به بیش شود فرعی از قحطان از عسیر از قبائل حجاز. (از معجم قبائل العرب)
از دیار بنی سلول و در آن بطنهایی از خثعم و هلال و سواءه بن عامر بن صعصعه و سلول و عقیل و ضباب و قریش اند. (از معجم البلدان) از اعمال مکه پایین یمن. فاصله آن تا مکه پنج مرحله است. (از معجم البلدان)
از دیار بنی سلول و در آن بطنهایی از خثعم و هلال و سواءه بن عامر بن صعصعه و سلول و عقیل و ضباب و قریش اند. (از معجم البلدان) از اعمال مکه پایین یمن. فاصله آن تا مکه پنج مرحله است. (از معجم البلدان)
مال ملک ید، یقال: اخرجت بشیشتی. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) ، موضعی است نزدیک مکه و آن را بصاقه نیز خوانند. (از منتهی الارب) (آنندراج ذیل بصاق). و رجوع به بصاقه شود
مال ملک ید، یقال: اخرجت بشیشتی. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) ، موضعی است نزدیک مکه و آن را بصاقه نیز خوانند. (از منتهی الارب) (آنندراج ذیل بصاق). و رجوع به بصاقه شود
زمینی غیرمزروع که درختان و نی و دیگر رستنیها در آنجا تنگ درهم آمده و صورت حصاری بخود گرفته است. بعربی اجم گویند. (برهان). جنگل. (رشیدی) (ناظم الاطباء) (انجمن آرا). اجمه. (زمخشری). ایکه. (ترجمان القرآن). خفیه. عرین. عرینه. غابه. غمیس. غیضه: خدر، بیشۀ شیر. خیس، بیشۀ شیر. خیسه، بیشۀ شیر. عفرین، بیشۀ شیر. غیل، بیشۀ شیر. (منتهی الارب) : خدنگش بیشه بر شیران قفص کرد کمندش دشت بر گوران خباکا. دقیقی. و از مغرب این کوهستان (کوهستان ابوغانم به کرمان) روستائیست که آن را رودبار خوانند، همه بیشه است و درختان و مرغزارها. (حدود العالم). بمانده به بیشه درون خوار و زار نیایش همی کرد با کردگار. فردوسی. ندارد کسی تاب من روز جنگ نه در بیشه شیر و بدریا پلنگ. فردوسی. سیاوش از آن دل پراندیشه کرد روان را از اندیشه چون بیشه کرد. فردوسی. از فزعش در همه ولایت سلطان شیر نیاید ز هیچ بیشه بهامون. فرخی. در بیشه بگوش تو غریدن شیران خوشتر بود از رود خوش و نغمۀ قوال. فرخی. میان بیشۀ او گم شدی علامت پیل گیاه منزل او بستدی سلیح سوار. فرخی. دلش نگیرد زین کوه و دشت و بیشه و رود سرش نگردد زین آبکند و لوره و جر. عنصری. ای گرفته کاغ کاغ از خشم ما همچون کلاغ کوه و بیشه جای کرده چون کلاغ کاغ کاغ. عسجدی. دشت را و بیشه را وکوه را و آب را چون گوزن وچون پلنگ و چون شترمرغ و نهنگ. منوچهری. شیری سخت از بیشه بیرون آمد و روی به پیل نهاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 121). از اینجا دو منزل بود تا ستارآباد براهی که آنرا هشتاد پل میگفتند بیشه های بی اندازه و آبهای روان. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 460). در این بیشه زین بیش مگذار گام که ببر بیان دارد آنجا کنام. اسدی. جزیری پر از بیشه ها بد وغیش ببالا و پهنا دو صد میل بیش. اسدی. همه دشت او نوگل و خیزران کهی بر سرش بیشۀ زعفران. اسدی. کامفیروز ناحیتی است بر کنار رود کر و بیشه ای عظیم است همه درختان بلوط و زعرور و بید و معدن شیران است. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 124). به بیشه هایی آری سپاه را که زمینش نتافتست برو آفتاب و نه مهتاب. مسعودسعد. آورده اند روباهی در بیشه رفت. (کلیله و دمنه). شتر بازرگان.... بطلب چراخور در بیشه آمد. (کلیله و دمنه). نزد آنکس خرد نه همخوابه ست شیر بیشه چو شیر گرمابه ست. ؟ (کلیله و دمنه). اشتر... در آن بیشه می برد. (کلیله و دمنه). در عجم از داد تست بیشه ریاض النعیم در عرب از یاد تست شوره حیاض النعیم. خاقانی. غارت بحرآمدست غایت جودش چنانک آفت بیشه شده ست تیشۀ بران او. خاقانی. تیشه در بیشۀ بلا بردی هر سر شاخ بابزن کردی. خاقانی. منتظم شد بتو احوال جهان جمله چنانک مرتع آهوی چین بیشۀ شیر اجم است. ظهیر فاریابی. پشت بر بیشه ای داد که شعلۀ آفتاب را در منابت آن راه نبودی. (ترجمه تاریخ یمینی ص 410). که در پایان این کوه گران سنگ چمن گاهی است گردش بیشۀ تنگ. نظامی. فلک این آینه و آن شانه را جست کزین کوه آمد و زآن بیشه بررست. نظامی. گفت بلبلان را دیدم که بنالش درآمده بودند از درخت... و غوکان در آب و بهایم از بیشه. (گلستان). یکی از متعبدان شام در بیشه زندگانی کردی و برگ درختان خوردی. (گلستان). تو آتش به نی درزن و درگذر که نه خشک در بیشه ماند نه تر. سعدی. میوۀ بیشه چون نه پرورده ست دل داننده را نه درخورد است. اوحدی. خورش خرس یا شغال شود یا در آن بیشه پایمال شود. اوحدی. وندرو از پیر و برنا هیچ تن باقی نماند آتش اندر بیشه چون افتد نه تر ماند نه خشک. کاتبی ترشیزی. - بیشۀ ارزن، دشت ارزن. (آنندراج). دشت ارژن بفارس: تولد تو مبراست از حدوث و قدم گواست قصۀ سلمان و بیشۀارزن. سنجر کاشی. - بیشه شدن دل و جان و روان از اندیشه، کنایه است از سخت درهم و آشفته شدن. (یادداشت مؤلف) : چو بشنید خاقان پراندیشه گشت ورا در دل اندیشه چون بیشه گشت. فردوسی. براهام از آن پس پراندیشه شد وز اندیشه جانش یکی بیشه شد. فردوسی. دل شاه ایران پراندیشه شد روانش ز اندیشه چون بیشه شد. فردوسی. رجوع به ارژن ودشت ارژن شود. ، نیستان. (برهان) (رشیدی) (شرفنامۀ منیری) (فرهنگ خطی) (ناظم الاطباء)، دشت. (شرفنامۀ منیری)، کشور جنگلی غیرمزروع. (ناظم الاطباء)، سازی از نی که شبانان نوازند. (از برهان). یا سازی شبیه به چنگ یا شبیه به رباب. (از برهان) (ناظم الاطباء). نیشه. نی که نوازند. (رشیدی). سازی است مثل چنگ و رباب. (شرفنامۀ منیری). رشیدی گفته بمعنی نی که نوازند نیشه است نه بیشه و اصح آنست که در خراسان نایی است که اصل آن از نی است و آنرا نوازند و آنرا به زبان خود فیگو گویند و مؤلف گوید همانا اصل آن نیچه است که به نیشه شهرت دارد. (انجمن آرا). رجوع به پنجه و نیشه شود، {{پسوند مکانی، مزید مؤخّر امکنه}} پسوند مکانی مانند: آجی بیشه. (یادداشت مؤلف)، این کلمه (بیشه) را نصر و قالی چون کلمه عربی استعمال کرده اند: قال اللیث، لغه اهل بیشه ذای، العود... (تاج العروس در مادۀ ذوی، ج 10 ص 138)
زمینی غیرمزروع که درختان و نی و دیگر رستنیها در آنجا تنگ درهم آمده و صورت حصاری بخود گرفته است. بعربی اجم گویند. (برهان). جنگل. (رشیدی) (ناظم الاطباء) (انجمن آرا). اجمه. (زمخشری). ایکه. (ترجمان القرآن). خفیه. عرین. عرینه. غابه. غمیس. غیضه: خِدر، بیشۀ شیر. خیس، بیشۀ شیر. خیسه، بیشۀ شیر. عفرین، بیشۀ شیر. غیل، بیشۀ شیر. (منتهی الارب) : خدنگش بیشه بر شیران قفص کرد کمندش دشت بر گوران خباکا. دقیقی. و از مغرب این کوهستان (کوهستان ابوغانم به کرمان) روستائیست که آن را رودبار خوانند، همه بیشه است و درختان و مرغزارها. (حدود العالم). بمانده به بیشه درون خوار و زار نیایش همی کرد با کردگار. فردوسی. ندارد کسی تاب من روز جنگ نه در بیشه شیر و بدریا پلنگ. فردوسی. سیاوش از آن دل پراندیشه کرد روان را از اندیشه چون بیشه کرد. فردوسی. از فزعش در همه ولایت سلطان شیر نیاید ز هیچ بیشه بهامون. فرخی. در بیشه بگوش تو غریدن شیران خوشتر بود از رود خوش و نغمۀ قوال. فرخی. میان بیشۀ او گم شدی علامت پیل گیاه منزل او بستدی سلیح سوار. فرخی. دلش نگیرد زین کوه و دشت و بیشه و رود سرش نگردد زین آبکند و لوره و جر. عنصری. ای گرفته کاغ کاغ از خشم ما همچون کلاغ کوه و بیشه جای کرده چون کلاغ کاغ کاغ. عسجدی. دشت را و بیشه را وکوه را و آب را چون گوزن وچون پلنگ و چون شترمرغ و نهنگ. منوچهری. شیری سخت از بیشه بیرون آمد و روی به پیل نهاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 121). از اینجا دو منزل بود تا ستارآباد براهی که آنرا هشتاد پل میگفتند بیشه های بی اندازه و آبهای روان. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 460). در این بیشه زین بیش مگذار گام که ببر بیان دارد آنجا کنام. اسدی. جزیری پر از بیشه ها بد وغیش ببالا و پهنا دو صد میل بیش. اسدی. همه دشت او نوگل و خیزران کهی بر سرش بیشۀ زعفران. اسدی. کامفیروز ناحیتی است بر کنار رود کر و بیشه ای عظیم است همه درختان بلوط و زعرور و بید و معدن شیران است. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 124). به بیشه هایی آری سپاه را که زمینش نتافتست برو آفتاب و نه مهتاب. مسعودسعد. آورده اند روباهی در بیشه رفت. (کلیله و دمنه). شتر بازرگان.... بطلب چراخور در بیشه آمد. (کلیله و دمنه). نزد آنکس خرد نه همخوابه ست شیر بیشه چو شیر گرمابه ست. ؟ (کلیله و دمنه). اشتر... در آن بیشه می برد. (کلیله و دمنه). در عجم از داد تست بیشه ریاض النعیم در عرب از یاد تست شوره حیاض النعیم. خاقانی. غارت بحرآمدست غایت جودش چنانک آفت بیشه شده ست تیشۀ بران او. خاقانی. تیشه در بیشۀ بلا بردی هر سر شاخ بابزن کردی. خاقانی. منتظم شد بتو احوال جهان جمله چنانک مرتع آهوی چین بیشۀ شیر اجم است. ظهیر فاریابی. پشت بر بیشه ای داد که شعلۀ آفتاب را در منابت آن راه نبودی. (ترجمه تاریخ یمینی ص 410). که در پایان این کوه گران سنگ چمن گاهی است گردش بیشۀ تنگ. نظامی. فلک این آینه و آن شانه را جست کزین کوه آمد و زآن بیشه بررست. نظامی. گفت بلبلان را دیدم که بنالش درآمده بودند از درخت... و غوکان در آب و بهایم از بیشه. (گلستان). یکی از متعبدان شام در بیشه زندگانی کردی و برگ درختان خوردی. (گلستان). تو آتش به نی درزن و درگذر که نه خشک در بیشه ماند نه تر. سعدی. میوۀ بیشه چون نه پرورده ست دل داننده را نه درخورد است. اوحدی. خورش خرس یا شغال شود یا در آن بیشه پایمال شود. اوحدی. وندرو از پیر و برنا هیچ تن باقی نماند آتش اندر بیشه چون افتد نه تر ماند نه خشک. کاتبی ترشیزی. - بیشۀ ارزن، دشت ارزن. (آنندراج). دشت ارژن بفارس: تولد تو مبراست از حدوث و قدم گواست قصۀ سلمان و بیشۀارزن. سنجر کاشی. - بیشه شدن دل و جان و روان از اندیشه، کنایه است از سخت درهم و آشفته شدن. (یادداشت مؤلف) : چو بشنید خاقان پراندیشه گشت ورا در دل اندیشه چون بیشه گشت. فردوسی. براهام از آن پس پراندیشه شد وز اندیشه جانش یکی بیشه شد. فردوسی. دل شاه ایران پراندیشه شد روانش ز اندیشه چون بیشه شد. فردوسی. رجوع به ارژن ودشت ارژن شود. ، نیستان. (برهان) (رشیدی) (شرفنامۀ منیری) (فرهنگ خطی) (ناظم الاطباء)، دشت. (شرفنامۀ منیری)، کشور جنگلی غیرمزروع. (ناظم الاطباء)، سازی از نی که شبانان نوازند. (از برهان). یا سازی شبیه به چنگ یا شبیه به رباب. (از برهان) (ناظم الاطباء). نیشه. نی که نوازند. (رشیدی). سازی است مثل چنگ و رباب. (شرفنامۀ منیری). رشیدی گفته بمعنی نی که نوازند نیشه است نه بیشه و اصح آنست که در خراسان نایی است که اصل آن از نی است و آنرا نوازند و آنرا به زبان خود فیگو گویند و مؤلف گوید همانا اصل آن نیچه است که به نیشه شهرت دارد. (انجمن آرا). رجوع به پنجه و نیشه شود، {{پَسوَندِ مَکانی، مَزیدِ مُؤَخَّرِ اَمکَنه}} پَسوَندِ مَکانی مانند: آجی بیشه. (یادداشت مؤلف)، این کلمه (بیشه) را نصر و قالی چون کلمه عربی استعمال کرده اند: قال اللیث، لغه اهل بیشه ذای، العود... (تاج العروس در مادۀ ذوی، ج 10 ص 138)
یشه درختان درخواب، زنی بود بیابانی. اگر دید که در بیشه شد و آن بیشه سبز است و درختان میوه دار دور آن است، خاصه در وقت آن و از میوه آن بیشه همی خورد، دلیل که زنی خواهد که اصل او بیابانی است، یا کنیزکی خرد که در بیابان او پرورده باشند، و از آن زن او را خیر و منفعت رسد. اگر آن بیشه را خالی از آن ها دید، دلیل بر شر و مضرت کند. اگر بیند در آن بیشه به جای درختان، خار بوده، از آن خارها او را گزند رسید، دلیل که او را غم و اندوه به جهت زنان رسد. محمد بن سیرین دیدن بیشه درخواب بر چهار وجه است. اول: زن بیابانی، دوم: کنیزک، سوم: منفعت، چهارم: غم و اندوه.
یشه درختان درخواب، زنی بود بیابانی. اگر دید که در بیشه شد و آن بیشه سبز است و درختان میوه دار دور آن است، خاصه در وقت آن و از میوه آن بیشه همی خورد، دلیل که زنی خواهد که اصل او بیابانی است، یا کنیزکی خَرَد که در بیابان او پرورده باشند، و از آن زن او را خیر و منفعت رسد. اگر آن بیشه را خالی از آن ها دید، دلیل بر شر و مضرت کند. اگر بیند در آن بیشه به جای درختان، خار بوده، از آن خارها او را گزند رسید، دلیل که او را غم و اندوه به جهت زنان رسد. محمد بن سیرین دیدن بیشه درخواب بر چهار وجه است. اول: زن بیابانی، دوم: کنیزک، سوم: منفعت، چهارم: غم و اندوه.