جدول جو
جدول جو

معنی بژمان - جستجوی لغت در جدول جو

بژمان
(بَ / بُ)
غمگین. (برهان) (انجمن آرای ناصری) (آنندراج). پژمان. غمنده. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). غمگین و ملول و دلتنگ و افسرده. (ناظم الاطباء). غمخوار. (برهان) (انجمن آرای ناصری) (آنندراج). افسرده. (برهان) (انجمن آرای ناصری) (آنندراج). ’هدایت’ گمان می بردکه تبدیل پشیمان بوده باشد، شین بزای پارسی بدل شده است چه پژمان و پژمند و پژمرده و پژمریده هر چهار لغت بالکسر و قیل بالفتح بمعنی افسرده و بی رونق و بی قدر آمده. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج) :
بژمان تر از چراغ بروزم زمان زمان.
سیف (از انجمن آرای ناصری).
لغت نامه دهخدا
بژمان
غمگین، غمنده
تصویری از بژمان
تصویر بژمان
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پژمان
تصویر پژمان
(پسرانه)
افسرده، غمگین، دلتنگ، غمگین
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بتمان
تصویر بتمان
(دخترانه)
نام رودخانهای در کردستان (نگارش کردی: بهتمان)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بکمان
تصویر بکمان
بی زبانان، لال ها
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دژمان
تصویر دژمان
اندوهگین، دلتنگ، خشمگین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بهمان
تصویر بهمان
برای اشاره به یک شخص یا چیز مجهول و غیرمعلوم به کار می رود، فلان مثلاً فلان و بهمان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پژمان
تصویر پژمان
اندوهگین، افسرده، پژمرده، ملول، دل تنگ، پشیمان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بژهان
تصویر بژهان
آرزو، غبطه، آرزوی چیزهای خوبی که دیگران دارند بدون آرزو داشتن زوال آن برای دیگران، برای مثال بر پیچش زلف توست شب را غیرت / بر تابش روی توست مهر را بژهان (بهرامی - شاعران بی دیوان - ۴۱۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بزمان
تصویر بزمان
میل و خواهش، مست، اندوهگین، پژمان
فرهنگ فارسی عمید
(پَ / پُ / پِ)
مرکب از پژم که بمعنی کوه است و الف و نون نسبت. (بهار عجم از غیاث اللغات). و این دعوی بر اساسی نیست. پژمرده. افسرده. غمناک. غمنده. غمگین. مغموم. ازغم فروپژمرده. اندوهگین. اندوهگن. اندوهناک. بی رونق. دژم. اسی. (نصاب الصبیان). آس. اسیان:
اندر این خانه بوده ام مهمان
کرده ام شاد از او دل پژمان.
عنصری (از اسدی در نسخۀ خطی لغت نامۀ اسدی).
از این هر زمان نو فرستم یکی
تو با درد پژمان مباش اندکی.
فردوسی.
چنان چون فرستاده پژمان شود
ز دیدارتان سخت ترسان شود.
فردوسی.
بدان ملک فرمانت هزمان روان
که دشمنت را دوست پژمان روان.
اسدی (گرشاسب نامه نسخۀ خطی مؤلف ص 360).
همی حیران و بی سامان و پژمان حال گردیدی
اگر دیدی بصف ّ دشمنان سام نریمانش.
ناصرخسرو.
حمل سرود نوا شد (کذا) بمن همی شب و روز
چنانکه بختم از او گشت رنجه و پژمان.
مسعودسعد.
گاه بر فرزندگان چون بیدلان واله شویم
گه ز عشق خانمان چون غافلان پژمان شویم.
سنائی.
در بخارا دلی مدان امروز
که نه در فرقت تو پژمان است.
سوزنی.
تو دور از من و غمهای تو بمن نزدیک
تو شاد بی من و من بی تو با غم و پژمان.
سوزنی.
در انتظار عهد شب قدر زلف تو
پژمان تر از چراغ به روزم زمان زمان.
سیف اسفرنگ (از فرهنگ جهانگیری).
، پشیمان، ناامید، مخمور. (برهان قاطع). رجوع به بی پژمان شود
لغت نامه دهخدا
ناحیتی است (به ماوراء النهر) اندر کوهها و شکستگی ها از حدود سروشنه، و او را سه حد است: بتمان اندرونی و بتمان میانه و بتمان بیرونی. و این ناحیتی است باکشت و برز بسیار، و جای درویشان، و اندر کوههای وی معدن نوشادرست بسیار. (از حدود العالم). گمان میرود که جمع بتم یا صورتی از بتم است. رجوع به بتم شود
لغت نامه دهخدا
(بِ)
دهی از دهستان دربقاضی است که در بخش حومه شهرستان نیشابور واقع است و 126 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
غبطه و آن صفتی است در آدمی که چون چیزی پیش کسی ببیند آرزو کند که مثل آن چیز او را باشد بی آنکه از آن شخص زایل شود. واین محمود است برخلاف حسد چه حسود خواهد که آن چیز او را باشد و آن شخص محروم ماند. (برهان) (از انجمن آرای ناصری) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). و در ادات الفضلاء به بای فارسی آمده است. (مجمعالفرس) :
بر پیچش زلف تست شب را غیرت
بر تابش روی تست مه را بژهان.
بهرامی (از مجمعالفرس).
پژهان. و رجوع به پژهان شود.
لغت نامه دهخدا
کوه بزمان، در مشرق بم و نرماشیر است. (یادداشت بخط دهخدا)
لغت نامه دهخدا
طایفه ای از طوایف بلوچستان مرکزی به ناحیۀ بمپور. این طایفه مرکب از 40 خانوار است که در کوه بزمان سکونت دارند. مذهبشان شیعه است و فقیرو بی بضاعت هستند. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 99)
لغت نامه دهخدا
(بَ / بُ)
میل. خواهش. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(بَ)
چیزی را گویند که گرو میگذارند. (شعوری ج 1 ورق 186)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
دهی است از دهستان میان جام بخش تربت جام شهرستان مشهد، سر راه مالرو عمومی تربت جام به قلعه حمام. محلی جلگه و معتدل است و 325 تن سکنه دارد. آب آن از قنات و رودخانه و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت است. راه فرعی به شوسه دارد. در تداول محلی بژکان هم می گویند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
از قریه های مرو است و صالح بن یحیی بیمانی عالم در نحو و لغت بدانجا منسوب است، (از مرآت البلدان ج 1 ص 327) (از معجم البلدان)
شهر کوچکی است از گیلان، (مرآت البلدان ج 1 ص 327)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
جمع واژۀ بکیم و ابکم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جمع واژۀ بکیم بمعنی گنگ. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
بی آبرو، رسوا، بدنام، معیوب، (ناظم الاطباء)، کلمه و معانی آن در مآخذی که در دسترس بود دیده نشده
لغت نامه دهخدا
(بَ)
مرادف و متتابع فلان است که چیزی مجهول و غیرمعلوم باشد. (برهان). فلان و بهمان و... کنایه از دو چیز یا دو شخص غیرمعین که آنرا باستار و پیستار هم میگویند. (از آنندراج). مرادف فلان و بهمان یعنی چون بطور مبهم خواسته باشند نام کسی یا چیزی را بیان کنند این کلمه را ذکر نمایند و گاه ’بهمان کس’ و ’بهمان چیز’ نیز گویند. (ناظم الاطباء). متابع فلان است. (شرفنامه). اسمی است برای شخص مجهول غیرمعین چنانچه فلان و این اسم در فارسی برای تمثیل استعمال کنند چنانچه زید و عمرو و بکر در عربی. (غیاث). کنایه از شخص مبهم چون فلان. (رشیدی). تابع فلان است و گاه متبوع او باشد یعنی بهمان و فلان گویند و این بجای نامی یا نامهایی که بردن آن بعلتی نخواهند شد. (صحاح الفرس) :
بادام تر و سیکی و بهمان وباستار
ای خواجه کن همین و همی بر رهی شمار.
رودکی.
از گواز و تش و انگشتۀ بهمان و فلان
با تبرزین و دبوسی و رکاب کمری.
کسایی.
نه فلان کرد و نه بهمان و نه پیر و نه جوان
نه ز تحویل سر سال بدو نه تقویم.
؟ (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 390).
نه فلان جرم کرد نه بهمان
نه بکس بود امید و نز کس بیم.
؟ (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 388).
گویی که فلان مرا چنین گفت
وآورد مرا خبر ز بهمان.
ناصرخسرو.
اگر گویی فلان کس داد و بهمان مر مرا رخصت
بدانجا هم فلان بیزار گردد از تو هم بهمان.
ناصرخسرو.
من نگویم همی که این شر و شور
از فلانیست یا ز بهمانیست.
مسعودسعد.
آواز برآورده که ای قوم تن خویش
دوزخ مبرید از پی بهمان و فلان را.
سنایی (از آنندراج).
فلان و بهمان گویی که توبه یافته اند
چه مانع است مرا من فلان و بهمانم.
سوزنی.
در نسبت شاهی تو همچون شه شطرنج
نامی است دگر هیچ نه بهمان و فلان را.
انوری.
چون ترک جان گرفتم در عشق روی چون تو
بر من فلان چه گوید بهمان چه کار دارد.
خاقانی.
حسبه ﷲ نظر کن یک زمان در کار من
تا رهم از منت احسان بهمان و فلان.
قواس، نام دیوی نیز هست. (آنندراج) ، بهمن سرخ و بهمن سفید. (ناظم الاطباء). رجوع به بهمنان شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از پژمان
تصویر پژمان
اندوهگین، افسرده، غمناک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بهمان
تصویر بهمان
چیز غیر معلوم و مجهول، (بهمان کس، بهمان چیز)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دژمان
تصویر دژمان
متاسف اندوهگین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بکمان
تصویر بکمان
گنگ
فرهنگ لغت هوشیار
صفتی است در آدمی که خوبی دیگران را برای خود نیز خواهد و این صفت برخلاف حسد ممدوح است چه حسود صفات خوب دیگران را فقط از برای خود خواهد اما بژهان چنین نیست غبطه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بزمان
تصویر بزمان
میل وخواهش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دژمان
تصویر دژمان
((دُ))
متأسف، اندوهگین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پژمان
تصویر پژمان
((پِ))
افسرده، اندوهگین، پشیمان، ناامید
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بهمان
تصویر بهمان
((بَ))
شخص یا شیء مجهول
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بژهان
تصویر بژهان
((بُ))
پژهان، صفتی است در آدمی که خوبی دیگران را برای خود نیز خواهد و این صفت برخلاف حسد ممدوح است چه حسود صفات خوب دیگران را فقط از برای خود خواهد اما بژهان چنین نیست، غبطه
فرهنگ فارسی معین
بیسار، بیستار، فلان
فرهنگ واژه مترادف متضاد
افسرده، پژمرده، خسته دل، غمخوار، غمگین، غمناک، نژند، نومید
متضاد: شادمان
فرهنگ واژه مترادف متضاد