جدول جو
جدول جو

معنی بچوک - جستجوی لغت در جدول جو

بچوک
خرد، کوچک
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بلوک
تصویر بلوک
توده، دسته
ناحیه ای شامل چند ده، دهستان، ولایت
قطعات مکعبی سیمانی یا سنگی که در کارهای ساختمانی به کار می رود، ساختمانی شامل چندین واحد مسکونی مستقل معمولاً با یک ورودی، مجموعه ای از ساختمان ها که هیچ فاصله ای بین آن ها نیست و به وسیلۀ خیابان های مختلف شهر محصور شده اند،
در علوم سیاسی مجموعه ای از چند کشور متحد که دارای یک مرام و یک روش سیاسی باشند مثلاً بلوک شرق
تکوک، ظرفی از طلا یا نقره یا چیز دیگر که به شکل جانوران از قبیل شیر یا گاو یا مرغ درست کنند، بکوک، بلوتک، تلوک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بکوک
تصویر بکوک
تکوک، ظرفی از طلا یا نقره یا چیز دیگر که به شکل جانوران از قبیل شیر یا گاو یا مرغ درست کنند، بلوتک، بلوک، تلوک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بیوک
تصویر بیوک
عروس، زنی که تازه ازدواج کرده، بیوگ، گلین، بیو، پیوگ، عروسه، تازه عروس، ویوگ، نوعروس
فرهنگ فارسی عمید
(بُ)
افروشه، که نوعی از حلوا باشد. و از آنست مثل: اًن البروک من عمل الملوک. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). این مثل عربی مثل فارسی ’خرما و ماهی، لوت پادشاهی’ را بخاطر می آورد. (یادداشت دهخدا).
لغت نامه دهخدا
(بَ)
زنی که شوی خواهد و او را پسری رسیده و جوان باشد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
شمشیر بران. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). باضک. (منتهی الارب). رجوع به باضک شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
گرمی از شعف و خوشحالی.
لغت نامه دهخدا
(بَ / بِ)
جائی که مشتمل بود بر چندین قریه و ده. (برهان). عده ای از قراء نزدیک یکدیگر که هریک نام خاص و مجموع آنان نامی دیگر دارد. عده ای از قراء که هریک نامی جدا و مجموع نیز نامی خاص دارد. عده ای از قراء که به یک نام عام خوانده شود چون بلوک غار، بلوک فشافویه، بلوک زهرا... و جمع آن بلوکات بکار رود. (ازیادداشت مرحوم دهخدا). ولایت ناحیه، بالاخص در تقسیمات کشور ایران پیش از قانون سال 1316 هجری شمسی قسمتی از ولایت را که دارای یک قصبه و چند محال بود و بتوسط یک نفر نایب الحکومه از طرف حاکم اداره میشد، بلوک می گفتند. (دایره المعارف فارسی). چندی است کلمه دهستان بجای این کلمه یعنی بلوک تصویب و رایج شده است.
ظرف شرابخوری را گویند، و بعضی گفته اند ظرفی باشد که آن را به صور حیوانات ساخته باشند و بدان شراب خورند. (برهان). قسمی کوزۀ گرد و دهان گشاده شبیه به دیزی. قسمی خنورسفالین کوتاه بالا و بزرگ شکم و فراخ دهانه. قسمی بستوی سفالین. نوعی کوزه یا شیشه. قسمی کوزۀ دهان فراخ خردتر از بستو. (یادداشت مرحوم دهخدا). جامی باشد زرین یا سیمین که بدان شراب خورند. (اوبهی) :
می گسار اندر بلوک شاهوار
خوش به شادی در خزان و نوبهار.
رودکی، اینک من. نک من. لبیک. چه میگوئی. چه فرمائی: حسن ! بلی. (یادداشت مرحوم دهخدا)
پشکل شتر. (برهان). البعر، شتر بلوک انداختن. (تاج المصادر بیهقی). اللقع، انداختن شتربلوک و جز آن، بلی شرّ، غالب در بدی و آزموده کار در وی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، بلی مال، دانندۀ مصالح مال و سیاست آن. (منتهی الارب). بلو. و رجوع به بلو شود. ج، ابلاء. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بْلُکْ / بِ لُکْ)
ملک کشورهایی که متحد شوند و دارای مرام و روش سیاسی خاصی باشند، بلوک شرق، بلوک غرب. (فرهنگ فارسی معین).
لغت نامه دهخدا
(بَ)
نشانۀ تیر باشد که عربان هدف خوانند. (برهان) (ناظم الاطباء). نشانۀ تیر. (رشیدی) (سروری) (انجمن آرا) (آنندراج) ، سوار. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بِ رَ / بِ چِ)
سخره باشد چه به قهر و چه بخوشی. (شرفنامۀ منیری). سخره و فریب خورنده باشد. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (آنندراج). مضحک. فریب خورده. (فرهنگ شعوری). سخره و فریب خورده. (فرهنگ اسدی). ظاهراً مصحف چربک است. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین) ، کنایه از دلیر و پهلوان است.
- بچۀ طاوس علوی، آفتاب. روز روشن. آتش. لعل. یاقوت. (ناظم الاطباء) (برهان قاطع).
- بچۀ کو، شخصی که او را در طفلی از راهگذر برداشته باشند. (برهان قاطع) (فرهنگ نظام). لقیط. کوی یافت.
- بچۀ نره شیر، کنایه از نوجوان زورمند و پهلوان زاده است:
چو آگاهی آمد به سام دلیر
که آمد ز ره بچۀ نره شیر.
فردوسی.
نباید که آن بچۀ نره شیر
شود تیزدندان و گردد دلیر.
فردوسی.
بدو گفت کای بچۀ نره شیر
برآورده چنگال و گشته دلیر.
فردوسی.
- بچۀ نو، حادثه ای که تازه بهم رسد. نتیجۀ هر چیز. (ناظم الاطباء) (برهان قاطع) (آنندراج).
- ، شاخۀ تازه. شکوفۀ نورسته. (ناظم الاطباء) (برهان قاطع).
- زنگی بچه، بچۀ سیاه، بچۀ سیاه پوست:
در گلشن بوستان رویش
زنگی بچگان ز ماه زاده.
سعدی.
، چوزه. جوجه:
من بچۀ فرفورم و او باز سپیدست
با باز کجا تاب برد بچۀ فرفور.
ابوشکور.
پادشا سیمرغ دریا راببرد
خانه و بچه بدان طیطو سپرد.
رودکی.
مرغ دیدی که بچه زو ببرند
چاوچاوان درست چونان است.
دقیقی.
ای بچۀ حمدونه غلیواژ غلیواژ
ترسم بربایدت بطاق اندر برجه.
لبیبی.
بای تکین با خویشتن صدوسی تن طاوس آورده بود... در گنبدها بچه می آوردند. (تاریخ بیهقی). در گنبدی دوسه جای خایه و بچه کرده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 108).
- بچۀ باز، جوجۀ باز.
- بچۀ بط، جوجۀ مرغابی:
بچۀ بط اگرچه دینه بود
آب دریاش تا بسینه بود.
سنائی.
- بچۀ کبوتر، جوجۀ کبوتر.
به قدر مرد شد روزی نهاده
ز بازرگان بچه تا شاهزاده.
نظامی.
- خطائی بچه:
تو خطائی بچه ای از تو خطا نیست عجب
کانکه از اهل صوابند خطا نیز کنند.
سعدی.
- درویش بچه، بچۀ درویش:
با درویش بچه ای مناظره در پیوسته. (گلستان).
- شاه بچه، شاهزاده:
فکند آن تن شاه بچه به خاک
به چنگال کردش جگرگاه چاک.
فردوسی.
- کبوتربچه:
چون کبوتر بچه تا هستیم بالی می زنیم
بهر یک ارزن که آنهم در دهان دیگریست.
سیلی.
ترکیب های دیگر:
- آهوبچه. بازرگان بچه. پسربچه. پهلوان بچه. ترسابچه. خربچه. دختربچه. دهقان بچه. دیوبچه. سگ بچه. شتربچه. شکم بچه. شیربچه. غلام بچه. قلتبان بچه. کافربچه. کردبچه. گربه بچه. گرگ بچه. لکلک بچه. ماربچه. مغبچه. هندوبچه. و رجوع به این ترکیبات در جای خود شود، نوکر. خدمتکار، توله. (ناظم الاطباء) ، بی ریش. مأبون. ملوط. مفعول، مجازاً، خرد و کوچک.
- دربچه، در کوچک.
، قسمی از مهره های شطرنج کبیر و آن مانند پیاده بود در شطرنج متعارف. (آنندراج) :
افکنده بساط و عشرتی داریم
هریک بچه ای به بر چو شطرنج کبیر.
محمدقلی سلیم.
، آنچه برسر آب غوره و شراب و آب لیمو و مانند آن بندد. (یادداشت مؤلف). کپک. سپیچه.
- بچۀسرکه، باکتریهایی که روی سرکه بندد، جوانه ای که از ریشه گیاه دورتر از بنۀ آن برآید و جدا غرس توان کردن مانند نعناع و چگنک. (یادداشت مؤلف) : و درخت عناب بچه بسیار کند و دوساله وسه سالۀ آن برکشند و بازنشانند. (فلاحت نامه) ، لبلاب. (ناظم الاطباء). اما ظاهراً در این معنی اخیر دگرگون شدۀ پیچه باشد
لغت نامه دهخدا
(بِ چِ)
بزشک. طبیب. پزشک. (فرهنگ جهانگیری) (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام). حکیم. (برهان قاطع) (غیاث اللغات). آنکه علاج بدن و جان کند.
لغت نامه دهخدا
(بَ)
کسی که زبانی به زبانی ترجمه کند. (آنندراج). پچواک. ترجمه. (ناظم الاطباء). ترجمان. دوزبان. پژواک. رجوع به پچواک شود
لغت نامه دهخدا
(اِسْ)
فروخفتن شتر. (از منتهی الارب) (المصادر زوزنی) (از تاج المصادر بیهقی). بزانو نشستن شتر، و اصل معنی آن نشستن شتر است بر ’برک’ یعنی سینۀ خود. (از اقرب الموارد). تبراک. و رجوع به تبراک شود.
لغت نامه دهخدا
(بَ)
نوعی از درخت کوچک. (آنندراج) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
بران. (منتهی الارب) (آنندراج). برنده. (ناظم الاطباء). باتک. تیز. و رجوع به باتک و بتک شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
طبق چوبین باشد بر مثال دف که بقالان دارند و اجناس در آن کنند. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء) :
من فراموش نکردستم و کی خواهم کرد
آن بتوک جو و آن تابۀ اشنان ترا.
منجیک.
و به تقدیم تا (تبوک) نیز آمده است. (برهان قاطع). و این ضبط استوار می نماید. و رجوع به تبوک شود
لغت نامه دهخدا
نام دهی است در یک فرسنگی ابرقوه. (از فارسنامۀ ناصری)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بضوک
تصویر بضوک
شمشیر بران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بنوک
تصویر بنوک
گرمی از شعف و خوشحالی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بچشک
تصویر بچشک
پزشک طبیب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیوک
تصویر بیوک
ترکی بزرگ بزرگ مهتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بکوک
تصویر بکوک
ظرف به شکل حیوان
فرهنگ لغت هوشیار
ناحیه، ولایت، و به معنی توده و دسته هم آمده است فرانسوی همگروه این واژه را غیاث ترکی دانسته معین آن را پارسی و گروهی ده و روستا می داند کشورهایی که متحد بشوند و دارای مرام و روش سیاسی خاصی باشند: بلوک شرق بلوک غرب، جمعیت ها و دسته های همعقیده و دارای روش واحد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیوک
تصویر بیوک
((بُ))
بزرگ، مهتر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بلوک
تصویر بلوک
چند کشور متحد که دارای مرام و روش سیاسی یکسان باشند، قطعه زمین، قطعه ای از مصالح ساختمانی، ظرفی که در آن شراب خورند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بلوک
تصویر بلوک
ناحیه ای شامل چند قریه و ده، جماعت، دسته
فرهنگ فارسی معین
قسمت، منطقه، ناحیه، قطعه، دهستان، جماعت، دسته، گروه، قطعات سنگ یا سیمان، تابوک، ردیف ساختمانهای موازی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اخمو
فرهنگ گویش مازندرانی
کوچک
فرهنگ گویش مازندرانی
تال مال
فرهنگ گویش مازندرانی
خوراکی شامل گندم یا برنج بریان و گوشت و پیاز چرخ کرده و تفت
فرهنگ گویش مازندرانی
قاشق چوبی کوچک
فرهنگ گویش مازندرانی
قحطی، گرسنگی
دیکشنری اردو به فارسی