جدول جو
جدول جو

معنی بچش - جستجوی لغت در جدول جو

بچش
(بَ چَ)
نرمه و پرهای بینی، دختر بچه. مقابل پسر بچه. کودک مادینه
لغت نامه دهخدا
بچش
بچش، چشیدن جهت دریافت طعم مواد خاصه خورشت ها
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بخش
تصویر بخش
بهره، حصه، نصیب، قسمت، واحدی از یک سازمان که کار ویژه ای را بر عهده دارد مثلاً بخش امور مالی،
قسمتی از یک کتاب، مقاله، جزوه و مانند آنکه دارای استقلال نسبی است،
در ریاضیات تقسیم، قسمتی از یک شهرستان که از چند دهستان تشکیل شود،
قسمتی از یک شهر که دارای نوعی همگونی واحد است مثلاً بخش مرفه نشین،
در علم زبانشناسی یک واحد صوتی مرکب از یک حرف صدادار و یک یا چند حرف صامت، هجا، سیلاب، پسوند متصل به واژه به معنای
بخشنده مثلاً جان بخش، آزادی بخش، بن مضارع بخشیدن، سرنوشت
بخش کردن: قسمت کردن، بهره بهره کردن، تقسیم
فرهنگ فارسی عمید
(مُ لَ قَ)
کنایه از دیدن است. (آنندراج) :
روشن گهر بود ز نسب نامه بی نیاز
بشنو بچشم دعوی در یتیم را.
وحید.
و رجوع به چشم شود، حمل بچه. بارداری:
خرسندی است دارو، استرونی است حرص
کآز و نیاز بچه همی توأمان کشد.
امیرخسرو.
، بچه گرفتن از جنس مادۀ پرورده و نگهداری شده
لغت نامه دهخدا
(مُ)
دیده شدن. به نظر آمدن. جلوه کردن در انظار. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین).
لغت نامه دهخدا
(مُ)
بچشم کردن. اعتنا به شأن چیزی کردن. (آنندراج).
لغت نامه دهخدا
(کُ)
شاهد عینی.
لغت نامه دهخدا
(مُ لَ بَ)
. به چشم آمدن. مورد توجه قرار گرفتن.
لغت نامه دهخدا
(مُ لَ ثَ)
نظربند کردن. (آنندراج) :
چون کسی از چرخ بگریزد که مردم را بچشم
همچو ابروی بتان پیوسته می دارد بچشم.
حسن بیک رفیع.
و رجوع به چشم شود، جوجه برآوردن، چنانکه در پرندگان: آن را در باغ بگذاشتند و خایه و بچه کردند. (تاریخ بیهقی). هرگاه غوک بچه کردی مار بخوردی. (کلیله و دمنه) ، کپک زدن. مایه کردن: آب لیمو بچه کرده است یا آب غوره بچه کرده است یا شراب بچه کرده است، کپک زده و کفک برآورده و مایه کرده است، پرپر شدن. ورقه ورقه شدن: طلق و پر در لای کتاب بچه می کند، یعنی پری خرد از ریشه پری بزرگ پدید می آید یا طلق ورقه می شود. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(مُ لَ طَ)
بچشم خود دیدن. بچشم خویش دیدن. بچشم خویشتن دیدن. دیدن با چشم نه شنیدن به خبر و نقل. رؤیت کردن و مطمئن شدن و یقین کردن:
رفتن جان را به چشم خود ندیده هیچ کس
من بچشم خویش می بینم که جانم میرود.
میرخسرو.
بچشم خویش دیدم در گذرگاه
که زد بر جان موری مرغکی راه.
سعدی.
در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن
من خود بچشم خویشتن دیدم که جانم میرود.
سعدی، تربیت و نگاهداری جنس ماده برای فرزند زادن و بچه گرفتن از آن
لغت نامه دهخدا
(مُ مَ رَ)
بچشم آوردن. اعتنا به شأن چیزی کردن. (آنندراج). وقع و وقارنهادن. (غیاث اللغات). نشان کردن. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(بِ چَ)
. روی چشم. برچشم. بالای چشم. کلمه ای که در جواب استعمال کنند یعنی با میل و رغبت اطاعت می کنم و چون به کسی گویند این کار را بکن در جواب می گوید بچشم یعنی اطاعت میکنم. (ناظم الاطباء). این کلمه را در وقت قبول کردن امری بر زبان رانند تعظیماً لامره. (آنندراج). سمعاً و طاعهً. بالطوع و الرغبه. برضا و رغبت. اطاعت بسر و چشم. با کمال میل. بندگی و اطاعت. از بن دندان. با کمال اطاعت. به طیب خاطر. بدیدۀ منت. بالای چشم. روی چشم. از صمیم قلب. اطاعت میشود:
گفتم کیم دهان و لبت کامران کنند
گفتا بچشم، هرچه تو گوئی همان کنند.
حافظ.
و رجوع به چشم شود
لغت نامه دهخدا
(مُ مَ سَ)
اشاره کردن. غمز. (تاج المصادر بیهقی). و رجوع به چشم شود، فرزند گدا. گدا بچه
لغت نامه دهخدا
(بِ چِ سُ)
ستور پزشک. بیطار. (مقدمه الادب زمخشری). دام پزشک. ستور پزشک. پزشک ستور. و رجوع به پزشک شود
لغت نامه دهخدا
(بِ چِ)
بزشک. طبیب. پزشک. (فرهنگ جهانگیری) (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام). حکیم. (برهان قاطع) (غیاث اللغات). آنکه علاج بدن و جان کند.
لغت نامه دهخدا
تصویری از بچشم خود بین
تصویر بچشم خود بین
شاهد عینی
فرهنگ لغت هوشیار
بریدن، تکه بریده شده از چیزی خال روی ناخن یا پوست بدن انسان خال روی ناخن یا پوست بدن انسان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بوش
تصویر بوش
سرنوشت و تقدیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بنش
تصویر بنش
گریز از بدی سستی سستی در کار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بخش
تصویر بخش
سهم، قسم، قسمت، پاره، حصه، قسط، نصیب، بهره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باش
تصویر باش
با او، او را، با او را
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بچل
تصویر بچل
شخصی که پیوسته لباس خود را ضایع کند و چرک و ملوث سازد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بچم
تصویر بچم
با نظام آراسته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بچه
تصویر بچه
کدام، بکدام فرزند، کودک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیش
تصویر بیش
زیادتی و افزونی، بسیار، بس، علاوه، کثیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بفش
تصویر بفش
عظمت وشکوه وکر و فر باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بچشکی
تصویر بچشکی
پزشکی طبابت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بطش
تصویر بطش
حمله کردن وسخت گرفتن به کسی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بچشم
تصویر بچشم
روی چشم، بالای چشم، اطاعت کردن، سمعاً و طاعتاً
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بچشک
تصویر بچشک
پزشک طبیب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بقش
تصویر بقش
خوش سای
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برش
تصویر برش
مقطع
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بخش
تصویر بخش
قسمت، واحد، سهم، کسر، تقسیم، قطعه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از برش
تصویر برش
برش، قطع، کات (Cut) در هنگام فیلمبرداری به فرمانی از سوی کارگردان یا افراد مرتبط برای قطع کار دوربین صدا و بازی معمولا پس از برداشت کامل نما یا عدم رضایت کارگردان از نماهای فیلمبرداری شده گفته می شود،
کات در تدوین فیلم به معنی انتقال از نمایی به نمای دیگر برای اندازه سازی نما به لحاظ زمانی مکانی و حرکتی که با بریدن (Cutting) بخشهایی از نگاتیوهای برداشت شده و چسباندن (Joining) آنها به هم حاصل میشود.
تغییر ناگهانی از نمایی به نمای دیگر و عمل برش زدن فیلم در روی میز تدوین،
، کات به عنوان یکی از ابزارهای اصلی در دست کارگردان و تدوین گر، نقش بسیار مهمی در روایت داستان و خلق احساسات مختلف در مخاطب دارد.
فرهنگ واژه فارسی سره
چشیدن، مزه کردن
فرهنگ گویش مازندرانی