جدول جو
جدول جو

معنی بچابچا - جستجوی لغت در جدول جو

بچابچا
پامچال
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بابا
تصویر بابا
(پسرانه)
پدر بزرگ، با احترام اسم از پدر بردن، تخلص شاعرکرد، حسین کرم الله، نام شاعرو عارف کرد، بابا طاهر عریان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بابا
تصویر بابا
پدر، مردی که فرزند داشته باشد، سرپرست و بزرگتر خانواده، ابی، ابا، والد، اتا، بابو، اب، آتابرای مثال طفل تا گیرا و تا پویا نبود / مرکبش جز گردن بابا نبود (مولوی - ۷۲)، پدربزرگ
عنوانی برای برخی از عارفان مثلاً باباطاهر عریان
عنوانی غیر محترمانه برای شخص مجهول یا کسی که نمی خواهند نامش را ببرند، یارو مثلاً یک بابایی چرخ ماشین را پنچر کرده
فرهنگ فارسی عمید
سامی بیک گوید: قصبه ایست در قضای ایواجق از سنجاق بیغا در نزدیکی بابابرونی غربی ترین نقطۀ آناطولی، دارای 4000 تن نفوس است و یک لنگرگاه کوچک و استوار دارد، زمانی در این قصبه کاردهای بسیار خوب مشهور بکارد یتاغان میساختند، (قاموس الاعلام ترکی ج 2)
قصبۀ کوچکی است در تسالیا واقع در 15هزارگزی شمال شرقی ینی شهر، (قاموس الاعلام ترکی ج 2)
قصبۀ کوچکی است در ساحل جنوبی نهر کوستم، (قاموس الاعلام ترکی ج 2)
کوه بابا کوهی در مغرب کابل، سرچشمۀ رود هیرمند
لغت نامه دهخدا
(بُ)
از ایلات کرمان. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 95). نام طایفه ای از ایلات کرمان که در کوهستان بلورد میان سیرجان و بافت سکونت دارند. رؤسای معروف این ایل اخیراً اسفندیارخان و حسین خان بچاقچی بودند. در باب این ایل و رؤسای آنها رجوع به تاریخ وزیری چ باستانی پاریزی ص 425، 445، 450 و 451 و فهرست جغرافیای کرمان (وزیری) و فهرست اعلام آثار پیغمبر دزدان چ 4 شود
لغت نامه دهخدا
پدر، اب، باب، والد:
هست مامات اسب و بابا خر
تومشو تر چو خوانمت استر،
سنائی،
ز ابتدا سرمامک غفلت نبازیدم چو طفل
زانکه هم مامک رقیبم بود و هم بابای من،
خاقانی،
من از شفقت پیربابای خویش
فراموش کردم محابای خویش،
نظامی،
گفت بابا درست شد دستم،
نظامی،
گفت بابا روانه شد پایم
کرد رأی تو عالم آرایم،
نظامی،
گفت بابا چه زیان دارد اگر
بشنوی یکبار تو پند پدر،
مولوی،
طفل تا گیرا و تا پویا نبود
مرکبش جز شانۀ بابا نبود،
مولوی،
سر برآورد و گفت پیر کهن
جان بابا سخن دراز مکن،
سعدی (هزلیات)،
پسر مرد تهی کیسه مبادا زیبا
گرچه از دولت او کیسه کند پر بابا،
اوحدی،
زیباتر آنچه ماند ز بابا از آن تو
بدای برادر از من و اعلا از آن تو،
وحشی،
ادگار بلوشه در توضیح ’باباخاتون’ آرد: محققاً ’بابا’ باید خواند و این کلمه در مغولی بنا بر علم الاعلام مغولی از کلمه چینی ’پاپا’ بزبان مغولی وارد شده است، (جامعالتواریخ ج 2 ص 36 بخش فرانسوی)، و رجوع به ص 354 همان جلد شود
لغت نامه دهخدا
امیر بابا حاکم کابل، صاحب حبیب السیر آرد: در اواخر همین سال میرزاشاه محمود بن میرزا بابر که بعد از فرار سپاه میرزاجهانشاه بولایت سیستان افتاده بود در محاربه ای که میان امیرخلیل هندوکه و حاکم کابل امیربابا روی نمودشربت شهادت چشید ... (حبیب السیر چ خیام ج 4 ص 78)
پاپ: فهو عندالمسلمین کالبابا، او کخلیفه پطرس، عندالنصاری الکاتولیک. (نقود ص 133) : وربما استعصوا علیه فیها ربهم حتی یصلح بینهم البابا. (ابن بطوطه). و یأتی الیها (الی ایا صوفیه البابا، مره فی السنه. (ابن بطوطه). رجوع به پاپ شود
میرزا بابا جلدساز معروف که جلدهای روغنی عالی ساخته است و نمونۀ آن در کتاب خانه سلطنتی به تاریخ 1206 هجری قمری مرقع شمارۀ 45 ضبط است، (از نمونۀ خطوط خوش کتاب خانه ملی ایران ص 144)
لقب گنجعلی خان زیگ، تصویر او در عمارت چهل ستون اصفهان منقوش است، رجوع به گنجعلی خان و تاریخ کرد ص 208 و عالم آرای عباسی چ 1 طهران ص 733 شود
نام مولای عباس
لغت نامه دهخدا
(بُ بُ)
حرف زدنی باشد در نهایت آهستگی و سرگوشی را نیز گویند. (برهان قاطع). پژپژ. (آنندراج). سخنی باشد که پوشیده از مردم گویند. بیخ گوشی. امروز پچ پچ گویند. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). سرگوشی. نجوا. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
بارگاه است، بمعنی ایوان و دربار سلطنتی است که از معانی بار، یکی بارگاه است، میرخسرو گوید:
دل پاکش که هست از کینه معصوم
بهیجا آهن و در بارچا موم،
(شعوری ج 1 ورق 149 برگ ب)،
رجوع به بارگاه شود، دیوان عدالت و مقر عدالت، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
قریه ایست بخارج حلب بفاصله یک میل. (مراصدالاطلاع)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بچ بچ
تصویر بچ بچ
حرف زدن به آهستگی و سر گوشی
فرهنگ لغت هوشیار
استانک آسیب گزند، آزمون آزمایش، ستم جسک، زرنگ، کار سخت پتیاره ز غم خوردن بتر پتیاره ای نیست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بابا
تصویر بابا
پیرمرد کامل، پدر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بابا
تصویر بابا
پدر، پدربزرگ، عنوانی برای عارفان و حکیمان، باباافضل، باباطاهر، شخص، کس (عنوانی غیرمحترمانه)
فرهنگ فارسی معین
اب، پدر، والد
متضاد: ام، مادر، مام، شخص، کس، فلانی، مردک، یارو، طرف، فلانی، بزرگ، پیر، پیرمرد
متضاد: پیرزن، ننه، پیر، مرشد، مراد، خدمتکار، خدمتگزار
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دروغ گو، دروغ باف
فرهنگ گویش مازندرانی
سرد و خنک شدن
فرهنگ گویش مازندرانی
نجات دادن، ذخیره کردن، صرف کردن
دیکشنری اردو به فارسی