جدول جو
جدول جو

معنی بپیس - جستجوی لغت در جدول جو

بپیس
بپوس، کلمه ای در تحقیر، پوسیده
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پیس
تصویر پیس
کسی که به بیماری برص مبتلا شده و پوست بدنش دارای لکه های سفید باشد، برای مثال چه قدر آورد بندۀ حوردیس / که زیر قبا دارد اندام پیس (سعدی۱ - ۱۴۲)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیس
تصویر پیس
نمایش نامه، نوشته ای که در آن داستانی برای بازی کردن در تئاتر تنظیم شده باشد و هنرپیشگان از روی آن نوشته حرف بزنند و نقش خود را بازی کنند، پیس
فرهنگ فارسی عمید
(بَ)
بسیارآب. (منتهی الارب). چشمۀ بسیارآب. (ناظم الاطباء) ، نام اسلحه ای باشد غیرمعلوم. (برهان قاطع) (آنندراج). نوعی سلاح. (فرهنگ شعوری ج 1 ورق 172). یک نوع سلاح. (ناظم الاطباء). قسمی اسلحه که ترکان استعمال میکرده اند. (فرهنگ نظام). احتمالاً باید صورتی باشد از بچاق بمعنی چاقو:
ترکی مکن به کشتن من برمکش بچک.
سوزنی.
من خلیلم تو پسر پیش بچک
سر بنه انی ارانی اذبحک.
مولوی
لغت نامه دهخدا
نام یکی از خدایان مصر باستان بر شکل انسانی کوتاه قد که چشمانش چون چشمان گاو و پوستش چون پوست شیر است، (از معجم الالفاظ الاثریه تألیف یحیی الشهابی)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
ناحیه ای بسرقسطه از نواحی اندلس. (معجم البلدان).
لغت نامه دهخدا
(اِ لِ)
میس. تکبر کردن مردم و آزار دادن ایشان را. (از ذیل اقرب الموارد). بزرگی جستن بر مردم و آزار دادن. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
پیست، پیسی، (زمخشری)، لکها که بربدن افتد، برص، (خلاص)، علتی که آنرا بعربی برص خوانند، (برهان)، برصاء، ابرص، (بحر الجواهر) (تاج المصادر)، بیاض یظهر فی ظاهرالبدن و یغور و یکون فی سایرالاعضاء حتی یصیرلون البدن کله ابیض و یقال لهذاالنوع المنتشر، (بحر الجواهر ذیل برص)،
مبروص، یعنی کسی که بر اندامش داغهای سپید پیدا شده باشد، (غیاث) :
تو بر نصیحت آن پیس جاهل پیشین
شدستی از شرف مردمی بسوی پسی،
ناصرخسرو،
در ملک تو بسنده نکردند بندگی
نمرود پشه خورده و فرعون پیس لنگ،
سوزنی،
از بار هجو من خر خمخانه گشت لنگ
آن همچو شیر گنده دهان، پیس چون پلنگ،
سوزنی،
ماخولیا گرفته و مصروع و گنده مغز
زرداب خورده چون عسلی پیس چون زنار،
سوزنی،
چه قدر آورد بندۀ حوردیس
که زیر قبا دارداندام پیس،
سعدی،
، پیس مرد، بد مرد، (آنندراج) : و بسیار خلق پیش او گرد شدند چیزی لنگان و چیزی پیسان، (دیاتسارون ص 124)،
ای آنکه صفات تو بود تابع ذات
بر پیسی ذات تو گواه است صفات
فرمود نبی که آل من نبود پیس
ای سید پیس بر محمد صلوات،
باقر کاشی (آنندراج)،
، ابلق و دورنگ، خالدار و دورنگ و سیاه و سفید که ابلق و ابلک باشد، (آنندراج)، خلنگ، پیسه: گاو پیس، که نشان سفید دارد:
اینهمه سرها مثال گاو پیس
دوک نطق اندر ملل باریک ریس،
مولوی،
، سفید که نقیض سیاه باشد، کنایه از مردم خسیس و رذل، (برهان)،
خرمای ابوجهل و آن نباتی است که از پوست آن رسن تابند، پیش
لغت نامه دهخدا
(بَ)
سخت. بئس.
- عذاب بئیس، عذاب شدید. (منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
(بِ)
مخفف ابلیس. شیطان. رجوع به ابلیس شود:
مهمان بلیس است خلق و حجت
بیچاره به یمگان از آن نهانست.
ناصرخسرو.
بلیس کرد ورا دست بوسه و شاباش
نشست پیش وی اندر به حرمت و تعظیم.
سوزنی.
هم صفیر و خدعۀ مرغان توئی
هم بلیس و ظلمت کفران توئی.
مولوی.
آن بلیس از ننگ و عار کمتری
خویشتن افکند در صد ابتری.
مولوی.
فرق بین وبرگزین تو ای خسیس
بندگی آدم از کبر بلیس.
مولوی.
گفت اگر دیو است من بخشیدمش
ور بلیسی کرد من پوشیدمش.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(بَ)
بمعنی بقس است. (منتهی الارب). رجوع به بقس شود
لغت نامه دهخدا
لغت ردی ٔ است در ’بئس’. (از ذیل اقرب الموارد). رجوع به بئس شود
نوعی ماهی رودخانه، (از دزی ج 1 ص 135)
لغت نامه دهخدا
هاپی، گاو مقدس مصریان قدیم و معبود مردم ممفیس
لغت نامه دهخدا
(بَ)
طعام اندک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). طعامیست که از آرد و روغن بسازند. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(بُ سَ)
مصغر بس. (دزی ج 1 ص 87). رجوع به بس شود
لغت نامه دهخدا
(بِ)
دهی است از بخش نمین شهرستان اردبیل. سکنۀ آن 777 تن. آب آن از چشمه و چاه و محصول آن غلات و حبوب است. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
نام نگهبان شهر غزه از طرف داریوش سوم پادشاه ایران که در برابر اسکندر مقدونی مقاومت شدید کرد. غزه قلعه ای بود در کنار دریای مغرب به مسافت 10 میل در جنوب صور، آریان گوید: دژبان این قلعه در این وقت (زمان حملۀ اسکندر 332 قبل از میلاد) خواجه ای بود بتیس نام. این شخص نسبت بشاه خود بسیار صادق و باوفا بود و با نگهبانان، خندق ها و استحکامات وسیع را حفظ میکرد... در این جنگ اسکندر جوشن خود را پوشید و به صفوف اول شتافت و مشغول جنگ شد. در این موقع عربی که یکی از سپاهیان غزه بود شمشیر خود را در پشت پنهان کرد و چنین وانمود که از قلعه فرار کرده است و میخواهدبه اسکندر پناهنده شود و همینکه به اسکندر نزدیک شدبه زانو درآمد. اسکندر به او گفت بلند شو و در صف سپاهیان من درآی، ولی او در این حال با تردستی شمشیر را به دست گرفت و خواست ضربتی به سر اسکندر وارد آورد، اسکندر سر خود را عقب برد و ضربت را رد کرد و با شمشیر دست عرب را انداخت... در این گیرودار تیری از طرف نگهبانان شهر به جوشن اسکندر آمد که آن را درید و به شانۀ او فرونشست. طبیب اسکندر فوراً حاضر شد وتیر را از گوشت بیرون کشید، و خون فوران کرد زیرا تیر به عمق نشسته بود. خون اسکندر جاری شد و بر اثر این حال اسکندر از پای درآمد و نزدیکانش او را در آغوش کشیدند و به اردو بردند. بتیس دژبان غزه چون احوال اسکندر را چنین دید پنداشت که او کشته شده است، به شهر درآمد و مژده فتح را منتشر ساخت، اسکندر منتظر التیام زخم خود نشد و امر به تسخیر قلعه داد و با زدن نقب بالاخره شهر گشوده شد. بتیس با نهایت دلاوری و شجاعت جنگ کرد و با وجود اینکه زخمهای زیاد برداشته بود دست از جدال نکشید ولی از کثرت زخمها و خونی که ازاو میرفت بی حال شد و به دست دشمن افتاد. اسیر را نزد اسکندر بردند و او در حالی که از شادی در پوست نمی گنجید به کوتوال دلیر چنین گفت: ’بتیس’ تو چنان نخواهی مرد که میخواستی، و باید حاضر شوی آنچه را که برای رنج و تعب اسیری میتوانند اختراع کنند تحمل کنی’ کوتوال شیردل در اسکندر خیره نگریست و ساکت ماند و اسکندر در این حال رو به مقدونیها کرد و گفت: ببینید این مرد چقدر لجوج است، آیا زانو بزمین زده یا کلمه ای که دلالت بر اطاعت کند گفته است ؟ اما من بخاموشی او خاتمه خواهم داد و اگر نتوانم بهیچ وسیله او را بحرف آورم، لااقل ناله هایش خاموشی او را قطع خواهد کرد.
چون بتیس به تهدیدات اسکندر وقعی ننهاد و باز خاموش ماند، اسکندر حکم کرد پاشنه های پای او را سوراخ کردند و تسمه ای از چرم ازین سوراخها گذرانیدند، بعد رشته ها را به ارابه ای، و ارابه را به اسبهائی بستند و دور شهر کشیدند تا بتیس جان داد. (از ایران باستان ص 1351)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
در پیش. در قبل. در سابق.
لغت نامه دهخدا
(یِ)
بائس. مردی که به وی سختی یا بلیتی یا درویشی رسیده باشد. (آنندراج). سختی رسیده. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
دهی از دهستان خامنه است که در بخش شبستر شهرستان تبریز واقع است و 2926 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4) ، بهبود. رفاه حال. (فرهنگ فارسی معین) :
ملامتی که کنندم از آن چه خیزد؟ هیچ
اگر بپای تو افتم به اوفتاد منست.
حسن دهلوی
لغت نامه دهخدا
تصویری از بایس
تصویر بایس
بی نوا سختی رسیده ناتوان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آپیس
تصویر آپیس
گاو مقدس مصریان قدیم
فرهنگ لغت هوشیار
کسی که به بیماری برص مبتلا شده و پوست بدنش دارای لکه های سفید میباشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بایس
تصویر بایس
((یِ))
بی نوا، ناتوان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پیس
تصویر پیس
((یِ))
نمایشنامه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پیس
تصویر پیس
((پِ زِ یا زَ))
نوعی بیماری پوستی که بر روی پوست لکه های سفید پیدا می شود، ابرص، پیسه
فرهنگ فارسی معین
ابرص، پیسه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
عدد بیست
فرهنگ گویش مازندرانی
بلس
فرهنگ گویش مازندرانی
بپرس، سؤال کن
فرهنگ گویش مازندرانی
پخت کن، بپز
فرهنگ گویش مازندرانی
بایست
فرهنگ گویش مازندرانی
پوسیده
فرهنگ گویش مازندرانی
پوسیده
فرهنگ گویش مازندرانی
جلو، تکه ای از مغز چوب یا چوب پنبه که برای آتش افروختن به.، اتمام به زبان کودکانه، چروک و چین لباس و پیشانی، بیماری برص و لک های روی پوست
فرهنگ گویش مازندرانی