جدول جو
جدول جو

معنی بپسودان - جستجوی لغت در جدول جو

بپسودان
(چَ / چِ کَدَ)
لمس. دست یا عضوی را بچیزی کشیدن یا مالیدن. لامسه. (برهان قاطع). مالش. (از ناظم الاطباء). و رجوع به بپسودن شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بهسودان
تصویر بهسودان
(پسرانه)
نام فرمانروای دیلمان در سده سوم یزدگردی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بپسودن
تصویر بپسودن
لمس کردن، دست مالیدن، دست زدن به چیزی
پرماسیدن، بساویدن، پساویدن، ببسودن، پسودن، بساو، سودن، پرواسیدن، بسودن، پرماس، برماسیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پسودن
تصویر پسودن
لمس کردن، دست مالیدن، دست زدن به چیزی
پرماسیدن، بساویدن، پساویدن، بپسودن، ببسودن، بساو، سودن، پرواسیدن، بسودن، پرماس، برماسیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بسودن
تصویر بسودن
لمس کردن، دست مالیدن، دست زدن به چیزی
پرماسیدن، بساویدن، پساویدن، بپسودن، ببسودن، پسودن، بساو، سودن، پرواسیدن، پرماس، برماسیدن، برای مثال لعل تو را شبی ببسودم من و هنوز / می لیسم از حلاوت آن گربه وار دست (کمال الدین اسماعیل- مجمع الفرس - بسوده)، سودن، سفتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ببسودن
تصویر ببسودن
لمس کردن، دست مالیدن، دست زدن به چیزی
پرماسیدن، بساویدن، پساویدن، بپسودن، پسودن، بساو، سودن، پرواسیدن، بسودن، پرماس، برماسیدن
فرهنگ فارسی عمید
آدمیان سیاه، (غیاث) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(گِ رَ / رُو بُ دَ)
دست مالیدن. لمس کردن. دست زدن. (برهان قاطع در لفظ پسوده). ببسودن. ببساویدن. مس
لغت نامه دهخدا
منطقه ای در آفریقا که از صحرا تا بحر احمر امتداد دارد، این ناحیه شامل تپه ها وجلگه هایی است که باتلاقهایی در آنها وجود دارد، و باران بیشتر در زمستان می بارد، از شمال بجنوب سودان شامل استپ است و قسمت جنوب بیشتر از جنگلهای انبوه پوشیده شده و رودخانه ها و مجاری آبهای طولانی در آن جریان دارد، و کشوری است در آفریقا که از شمال بمصر و لیبی، از مشرق ببحر احمر و اریتره و حبشه، از جنوب به اوگاندا و کنگو (سابقاً کنگوی بلژیک) و از مغرب به آفریقای استوایی فرانسه محدود است، رود نیل سفید در قسمت مرکزی از شمال بجنوب جریان دارد، و نیل آبی از کوههای حبشه سرچشمه گرفته و در نزدیکی خرطوم بدان میریزد، و سپس بسوی مصر جریان می یابد، وسعت آن 2506000 کیلومتر مربع است، و 17320000 تن جمعیت دارد، این کشور وسیع بیشتر زراعتی است و در بخشی از ناحیۀ جنوبی آن تربیت حیوانات بعمل می آید، مخصوصاً در درۀ نیل غلات، انواع سبزی و پنبه کاشته میشود، سودان تا سال 1899 میلادی بنام سودان انگلیس و مصر خوانده میشد، در 1951 فاروق خود را پادشاه مصر و سودان خواند، سودان در سال 1955 میلادی بصورت جمهوری آزاد و مستقلی درآمد، و آن دارای مجلس نمایندگان مرکب از 173 تن نماینده منتخب و مجلس سنا دارای 30 سناتور انتخابی و 20 سناتور دیگر است که از طرف شورای دولتی مرکب از 5 تن انتخاب میشوند، سودان شامل 9 مدیریه است: سودان شمالی، کسلا، خرطوم، دارفور، کردفان، نیل ازرق، نیل ابیض، اعالی النیل، خطالاستواء، پایتخت آن شهر خرطوم و شهرهای مهمش عبارتند از: ام درمان که مقابل خرطوم قرار دارد، ابیض، وادی مدنی، کسلا، عطبره، ملکال و بندر بورسودان، (فرهنگ فارسی معین)، رجوع به صبح الاعشی ج 1 ص 368 شود
لغت نامه دهخدا
(گُ بَ/ بِ کَ دَ)
بمعنی سودن. (از جهانگیری). لمس کردن. دریافتن:
بخاک وادی آن چهره ای که آبله کرد
بآستین حریر ارچه نرم بیسودی.
سوزنی.
کوه بیسود زخم تیرش گفت
صاعقه است این نه شیر واغوثا.
ابوالفرج رونی.
اما این کلمه دگرگون شدۀ ببسودن است. رجوع به ببسودن و سودن شود
لغت نامه دهخدا
(اَ وَ)
تثنیۀ اسود، سحاب اسول، ابر سست و فروهشته. ابر فروهشته بر زمین
لغت نامه دهخدا
(مُ یَ لَ)
سودن:
کجا آنکه برسود تاجش بابر
کجا آنکه بودی شکارش هزبر.
فردوسی.
و رجوع به سودن شود
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ تَ)
بسودن. دست زدن. لمس کردن. دست مالیدن. بپسودن. (ناظم الاطباء). تماس کردن:
کمندی بدان کنگره در ببست
گره زد برو چند و ببسود دست.
فردوسی.
چو ببسود خندان به بهرام داد
فراوان برو آفرین کرد یاد.
فردوسی.
بمالید دستش ابر چشم و روی
بر و یال ببسود وبشخود موی.
فردوسی.
لعل ترا شبی ببسودم من و هنوز
می لیسم از حلاوت آن گربه وار دست.
کمال (از فرهنگ ضیاء).
گره ببسود زخم تیرش و گفت
صاعقه است این نه تیر، واغوثاه.
ابوالفرج رونی.
دو دست من و دو پای من ببینید.... ببسویید ببرمجید و بدانید که جان گوشت و استخوان ندارد. (ترجمه دیاتسارون ص 370). و رجوع به بسودن و سودن شود.
لغت نامه دهخدا
ملکۀ گرجستان که در بین سالهای 620 و 645 هجری قمری در گرجستان حکومت کرد قشون وی در محلی بنام گرنی با جلال الدین خوارزمشاه مقابله کرد و از وی شکست خورد و جلال الدین دو تن از سرداران روسودان را دستگیر کرد و تا حدود ابخاز تاخت بعد از جلال الدین قشون مغول گرجستان را زیر و رو کرد و ملکه روسودان گریخت، و رجوع بتاریخ مغول تألیف عباس اقبال چ 2 شود
لغت نامه دهخدا
(بَ سَ)
ظرفی است مدور و دراز مانند قلمدانی که اندکی از برسم که چیده اند بلندتر باشد و برسم را درون آن نهند. (برهان) (آنندراج). دو هلال وار فلزی با پایۀ بلند که بر سه پایه قرار دارد و آن دو را به فاصله از یکدیگر برزمین قرار دهند و هریک از دو سر دسته های برسم را بریکی از آن دو تکیه دهند. و نیز رجوع به برسم شود
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ بَ کَ دَ)
بپسودان. لمس. لامسه کردن. (برهان قاطع). لمس کردن. (ناظم الاطباء). برمجیدن. برمخیدن.
لغت نامه دهخدا
(سِ دَ)
پسودن. دست زدن و لمس کردن. (فرهنگ نظام). لمس. (ترجمان القرآن). مس ّ. (ترجمان القرآن) (تاج المصادربیهقی). بزمین وادوسیدن. (تاج المصادر بیهقی). مسح. (بحر الجواهر) (دهار). استلام. (تاج المصادر بیهقی) .جس ّ. (تاج المصادر بیهقی). اجتساس. (تاج المصادر بیهقی). دست نهادن و لمس کردن و سودن و مالیدن. (ناظم الاطباء). دست زدن. تمجیدن. مجیدن. ساییده کردن. مالیدن. مالش دادن. برماسیدن. بپسودن. برمچیدن. پرماسیدن.بپسودن. سودن. بساییدن. پرواسیدن. ساییدن. پساویدن.ملامسه کردن. دست مالیدن. دست سودن. پسودن و رجوع به سودن و پسودن و شعوری ج 1 ورق 219 شود:
کمندی بر آن کنگره درببست
گره زد برو چند و ببسود دست.
فردوسی.
جوانان به آواز گفتند زود
عنان در رکابت بباید بسود.
فردوسی.
بگاه بسودن (جهان) چو مارست نرم
ولیکن گه زهر دادنش گرم.
فردوسی.
جسم آن چیز است که یافته شود به بسودن. (التفهیم). و بر نقطه های فلک البروج همی گذرند (مدارها) برخی به بریدن و برخی به بسودن. (التفهیم).
مردمان آهن بسیار بسودند ولیک
نبود دود لطیف و خنک و ترّ و مطیر.
ناصرخسرو.
لیکن از نامه همه نغز بخواننده رسد
ورچه ببساودش از دست دبیر و نه دبیر.
ناصرخسرو.
گر تو نخواهی که زیر پای بسایدت
دست نبایدت با زمانه بسودن.
ناصرخسرو.
بعد از روزگار و بسودن مشرکان و زنان ناپاک (حجرالاسود) سیاه گشت. (مجمل التواریخ والقصص).
گهی به مرکب پوینده قعر بحر شکافت
گهی برایت بررفته اوج چرخ بسود.
مسعودسعد.
لعل ترا شبی ببسودم من و هنوز
می لیسم از حلاوت آن گربه واردست.
کمال اسماعیل (از فرهنگ نظام و سروری خطی).
- حس بسودن، حس لامسه: و حس ظاهر پنج است.. و حس بسودن و آن را به تازی لمس گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). طبیبان میگویند که معدن حس دماغست لکن حس دیدن و شنیدن و چشیدن و بسودن هر یک اندر اندامی دیگر پدید آمدست و درست این است. (ایضاً).
- قوت بسودن، قوه بسودن، قوه لامسه. (فرهنگ فارسی معین).
لغت نامه دهخدا
دست نهادن، لمس کردن، سودن مالیدن، یا قوت بسودن (قوه بسودن) قوه لامسه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پسودن
تصویر پسودن
بسودن دست مالیدن دست زدن لمس کردن بساویدن مس پساویدن
فرهنگ لغت هوشیار
در میان زردشتیان ایران و هندوستان از دیر باز بجای برسمهای نباتی برسمهای فلزی که از برنج و نقره ساخته میشود بکار میرود و آنها را روی برسمدان - که ظرفی است فلزی (طلا و نقره و مانند آن) - گذارند و آن را ماهروی هم گویند چه قسمت فوقانی آن دو انتهای برسم را نگاه میدارد بشکل تیغه ماه است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بسودن
تصویر بسودن
((بَ دَ))
دست سائیدن، سودن، لمس کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پسودن
تصویر پسودن
((پَ دَ))
دست زدن، لمس کردن
فرهنگ فارسی معین
بساویدن، سودن، لمس کردن، مالیدن، آزمودن، امتحان کردن، آزمایش کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پاره کن
فرهنگ گویش مازندرانی
بسوزان
فرهنگ گویش مازندرانی