جدول جو
جدول جو

معنی بؤس - جستجوی لغت در جدول جو

بؤس(بُءْسْ)
سختی و بلا. یقال: یوم بؤس و یوم نعم. ج، ابؤس. (منتهی الارب). سختی. (برهان) (مهذب الاسماء) (شرفنامۀ منیری) (دهار). سختی و بلا. (آنندراج). بلا و سختی. ج، ابؤس. (ناظم الاطباء). درویشی و شدت احتیاج و سختی. (غیاث). فقر. عسرت درویشی. مسکنت. (یادداشت بخط مؤلف) :
ز شاهنشه اسکندر فیلقوس
فروزندۀ آتش نعم و بوس.
فردوسی.
بمرد اندر آن چند گه فیلقوس
بروم اندرون بود یک چند بوس.
فردوسی.
ولیعهد گشت از پس فیلقوس
بدیدار او داشتی نعم و بوس.
فردوسی.
پیغام داد که دانم دلت گرفته است از تنگی و بوس حصار. (تاریخ سیستان).
دامن او گیر و از او جوی راه
تا برهی زین همه بوس و زحام.
ناصرخسرو.
چون ایام نحوس و ساعت بؤس منقضی و منفصل شود، جزای این عقوق و... تقدیم افتد. (سندبادنامه ص 70). اصحاب قابوس در آن بؤس، نفوس شریف خویش را به اندک بلغه قانع گردانیدند. (ترجمه تاریخ یمینی چ اول ص 226).
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بوس
تصویر بوس
سختی، مصیبت، دشواری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بوس
تصویر بوس
بوسه، بن مضارع بوسیدن، پسوند متصل به واژه به معنای بوسنده مثلاً آستان بوس، پابوس، دست بوس
بوس و کنار مثلاً کسی را در کنار یا در آغوش خود گرفتن و بوسیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بورس
تصویر بورس
مکان خرید و فروش اوراق بهادار و سهام، شهریه ای که دولت، دانشگاه یا مؤسسه ای برای تحصیل به دانشجویی می پردازد، مکان مخصوص خرید و فروش کالایی خاص مثلاً بورس اتومبیل
فرهنگ فارسی عمید
نوعی مسابقۀ ورزشی که میان دو هم وزن و در زمین مربع شکل با دستکش مخصوص انجام می شود که طی آن ورزشکاران با زدن ضربات مشت به حریف امتیاز می گیرند
فرهنگ فارسی عمید
بازاری که داد و ستد و معامله (بخصوص اوراق بهادار) در آنجا انجام گیرد، (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(اِ طِ)
بوسیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
مخفف بوسه است و بعربی قبله گویند، (برهان)، معروف است و اصل آن بوسیدن است، (از انجمن آرا)، اعراب، ضم آنرا فتح کرده، بوس گویند و در خود آورده اند وتصرف کرده اند بر این کار مطبوع راحت انگیز و شیرین بمعنی عذاب و سختی نزدیک شده است، (آنندراج)، بوسه، قبله، شفتالو، شکر، (یادداشت بخط مؤلف) :
منم خوکرده بر بوسش چنان چون باز بر مسته
چنان بانگ آرم از بوسش چنانچون بشکنی پسته،
رودکی،
روزگار شادی آمد مطربان باید کنون
گاه ناز و گاه راز و گاه بوس و گه عنان،
منوچهری،
سعدی شیرین سخن در راه عشق
از لبش بوسی گدایی میکند،
سعدی،
عشاق بس نکرده هنوز از کنار و بوس،
سعدی،
مجال من همین باشد که پنهان عشق او ورزم
کنار و بوس و آغوشش چه گویم چون نخواهد شد،
حافظ،
گفته بودی که شوم مست و دو بوست بدهم
وعده از حد بشد و ما نه دو دیدیم و نه یک،
حافظ،
- بوس و کنار، بوسیدن و در آغوش کشیدن، (فرهنگ فارسی معین) :
آمد آن غمگسار جان و روان
آمد آن آشنای بوس و کنار،
فرخی،
خوشا بهار تازه و بوس و کنار یار
گر در کنار یار بود خوش بود بهار،
منوچهری،
گزیده بهم بزم و دیدار یار
می و رود و بازی و بوس و کنار،
اسدی،
بید با باد بصلح آید در بستان
لاله با نرگس دربوس و کنار آید،
ناصرخسرو،
با یارشکرلب گل اندام
بی بوس و کنار خوش نباشد،
حافظ،
دیدار شد میسر و بوس و کنار هم
از بخت شکر دارم و از روزگار هم،
حافظ،
- دستبوس، بوسیدن دست:
بزرگان اگر دستبوس آورند
بدرگاه اسکندروس آورند،
نظامی،
به خلوت کند شاه را دستبوس
به تشنیع برنآرد آوای کوس،
نظامی
لغت نامه دهخدا
(یَ ءُ / یَ ئو)
یؤوس. مرد نومید. (ناظم الاطباء). نومید. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) (آنندراج) : اًنه لیؤس کفور. (قرآن 9/11) ، مردم به راستی نومید است ناسپاس. (کشف الاسرار ج 4 ص 350). واًن مسّه الشر فیؤس قنوط. (قرآن 49/41) ، و اگر بدبدو رسد بداندیش بود نومید. (کشف الاسرار ج 8 ص 535)
لغت نامه دهخدا
(مَ ئو)
سخن چین و نمام. (ناظم الاطباء). مؤوس. مائس. ممأس. مئوس
لغت نامه دهخدا
(رُ ئو)
جمع واژۀ رأس. رجوع به رأس شود
لغت نامه دهخدا
(کُ ئو)
جمع واژۀ کأس. جامهای شراب خوردن یا جامهای باشراب. (از منتهی الارب). رجوع به کؤوس شود
لغت نامه دهخدا
(حَ ءُ)
بر وزن فعول، دلاور و شجاع در جنگ که مردان بسیار کشد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بَءْسْ)
بؤس. شدت. دلاوری در جنگ. (اقرب الموارد). بأساء قوت در حرب و دلیری. (منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
(بُءْ سا)
از ’ب ٔس’، سختی. خلاف نعمی. مقابل فراخی و تن آسائی. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). رجوع به بؤس شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
محنت و آزار و رنج و سختی. (برهان) (ناظم الاطباء). بمعنی محنت و رنج و سختی در برهان آورده و همانا عربی است. (انجمن آرا) (آنندراج).
لغت نامه دهخدا
(بُ)
نوعی ورزش و آن عبارت از مشت زدن دو تن است بیکدیگر، با دستکشهای مخصوص، در زمینی مربع (رینگ). مشت زنی. (فرهنگ فارسی معین). از ’باکس’ انگلیسی. ضربت. نوعی از ورزش که دو مبارز باضربات مشت به یکدیگر حمله می کنند و در فرانسه علاوه از ضربات مشت ضربات پا نیز متداول است. (از لاروس)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
زندانی است در جهنم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ ءُ)
جمع واژۀ بؤس، سختیها. بدحالی ها. و در معنی افرادی نیز استعمال شده است
لغت نامه دهخدا
(بُءْ)
مرکب از ’وا’ ندبه + منادای مندوب، لفظی است که هنگام اندوه آورند. افسوس. واحزن. والهفا. وااسفا:
واحزنا گفته ام به شاهد حربا
دی گلۀ حربۀ جفای صفاهان.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 357 س 7)
لغت نامه دهخدا
(بُ ءَ)
از ’ب ٔب’، اسب نجیب کوتاه قد درشت گوشت گشاده گام. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(لُ)
یکی از حواریون. (ناظم الاطباء). یکی از حواریون عیسی. و یکی از بارزترین شخصیت های مسیحیت. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به پولس در همین لغت نامه وعیون الانباء ص 72 و 73 و دائره المعارف فارسی شود
نام طبیبی است که ابن البیطار، از او در کتاب خود نام برده است. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به تاریخ الحکما ص 95 شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از بورس
تصویر بورس
فروش اوراق بهادار
فرهنگ لغت هوشیار
نوعی ورزش و ان عبارت است از مشت زدن به یکدیگر با دستکش های مخصوص در زمین مربعی شکل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بوس
تصویر بوس
بوسیدن، آمیختن تنگدستی و وخامت حال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بواس
تصویر بواس
رنج سختی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بورس
تصویر بورس
خرید و فروش اوراق بهادار، بها بازار (واژه فرهنگستان)، کمک هزینه پرداختی به دانشجو جهت تحصیل، راتبه (واژه فرهنگستان)
فرهنگ فارسی معین
((بُ))
ورزشی که در آن ورزشکار با استفاده از مشت با ورزشکار دیگر مبارزه می کند، مشت زنی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بوس
تصویر بوس
بوسه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بورس
تصویر بورس
بها بازار
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بوکس
تصویر بوکس
مشت زنی
فرهنگ واژه فارسی سره
مشت بازی، مشت زنی، پنجه، مشت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
مرکز معاملات اوراق بهادار و سهام، تحصیل به هزینه دولت یاموسسات، شهریه، هزینه تحصیل
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پاره پاره شده
فرهنگ گویش مازندرانی