جدول جو
جدول جو

معنی بوفل - جستجوی لغت در جدول جو

بوفل
اسم خرفه است. (تحفۀ حکیم مؤمن)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بوف
تصویر بوف
جغد، پرنده ای وحشی و حرام گوشت با چهرۀ پهن و چشم های درشت، پاهای بزرگ و منقار خمیده که در برخی از انواع آن در دو طرف سرش دو دسته پر شبیه شاخ قرار دارد، بیشتر در ویرانه ها و غارها به سر می برد و شب ها از لانۀ خود خارج می شود و موش های صحرایی و پرندگان کوچک را شکار می کند به شومی و نحوست معروف است، هامه، کوکن، مرغ بهمن، پسک، بیغوش، کنگر، کوف، کوچ، بایقوش، مرغ شب آویز، آکو، پژ، شباویز، چغو، بوم، کول، مرغ حق، پش، مرغ شباویز، اشوزشت، چوگک، پشک، کلک، کلیک برای مثال تو باز سدره نشینی فلک نشیمن توست / چرا چو بوف کنی آشیان به ویرانه (ابن یمین - ۵۱۰ حاشیه)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بوفه
تصویر بوفه
محل مخصوص برای فروش مواد خوراکی، از قبیل نوشابه ها، تنقلات در مکان های عمومی چون مدرسه، اداره، هتل، سینما و مانند آن، کمد یا قفسه ای با در شیشه ای که ظروف و وسایل زینتی را در آن قرار می دهند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بول
تصویر بول
شاش، ادرار، مایعی زرد رنگ مرکب از آب اسید اوریک نمک طعام و املاح دیگر که از طریق آلت تناسلی دفع می شود
شاش، ادرار، پیشاب، زهراب، پیشار، پیشیار، میزک، چامیز، چامیر، چامین، چمین، کمیز، گمیز، شاشه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بوخل
تصویر بوخل
خرفه، گیاهی خودرو و یک ساله با ساقۀهای سرخ و برگ های سبز و تخم های ریز سیاه لعاب دار و نرم کننده که مصرف خوراکی و دارویی دارد
تورک، پرپهن، بلبن، فرفخ، بخله، بخیله، بوخله، بیخیله، بقلة الحمقا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فوفل
تصویر فوفل
درختی از خانوادۀ نخل با چوبی سیاه رنگ که در نجاری به کار می رود
فرهنگ فارسی عمید
آنندراج، در شاهد زیر ظاهراًبه معنی خوشه یا دانۀ انگور آمده است:
تا نگوید حرف، یکسر دختر رز را بکش
باغبان دانسته میبرد زبان تاک را.
هاشم (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
پرنده ای است که به نحوست اشتهار دارد و آنرا بوم نیز گویند، (برهان) (از ناظم الاطباء)، جغد، (فرهنگ فارسی معین)، مرغی است بنحوست معروف و آنرا کوف و بوم نیز گویند و به جغد مشهور است و بیشتر در ویرانه ها آشیانه کند، (آنندراج) (جهانگیری) (انجمن آرا)، بمعنی بوم، ظاهراًمصحف کوف است، (رشیدی)، در ادبیات زرتشتی نام جغد ’بهمن مرغ’ آمده، در ’صددر’ در 14 آمده: ’اورمزد به افزونی مرغی بیافریده است که او را ’آشوزشت’ خوانند و ’بهمن مرغ’ نیز خوانند، ’کوف’ نیز گویند و کوف همان بوف است، تغییر کاف یا گاف به یاء نظایر دارد مانند گوشاسب و بوشاسف، (حاشیۀ برهان چ معین) :
تو باز سدره نشینی فلک نشیمن تست
چرا چو بوف کنی آشیان بویرانه،
ابن یمین
لغت نامه دهخدا
(اِ)
کمیز انداختن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). کمیز انداختن و شاش کردن. (ناظم الاطباء). کمیز انداختن و شاشیدن. (فرهنگ فارسی معین).
لغت نامه دهخدا
(بَ)
کمیز. ج، ابوال. (منتهی الارب). آبی که از کلیه ها ترابد و در مثانه جمع گردد و بطور طبیعی دفع شود. ج، ابوال. (از اقرب الموارد). شاش. و فارسیان با لفظ کردن بمعنی شاشیدن استعمال نمایند. (آنندراج). کمیز و شاش. ج، ابوال. (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء). شاشه. (غیاث). پیشاب.کمیز. شاش. ادرار. (فرهنگ فارسی معین) :
آن مگس بر برگ کاه و بول خر
همچو کشتیبان همی افراشت سر.
مولوی.
جام می مستی شیخ است ای فلیو
کاندر او دردی نگنجد بول دیو.
مولوی.
چو بام بلندش کند خودپرست
کند بول و خاشاک بربام بر.
سعدی.
- بول ابیض، بول که برنگ کاغذ باشد. بول که برنگ بلور باشد. (یادداشت بخط مؤلف).
- بول الدم، که آنچه بیرون آید (بجای شاش) خون بود. (بحر الجواهر). بول که خون با آن خارج شود.
- بول الدموی، هو المختلط بالدم. (بحر الجواهر). بول بخون آمیخته.
- بول الیرقانی، هوالاحمر الضارب الی السودا و الصفره. (بحر الجواهر).
- امثال:
بول و قولش یکی است.
لغت نامه دهخدا
(نَ فَ)
ابن خویلدبن اسد قرشی، او را بخاطر شجاعتش ’اسد قریش’ می گفتند. در جنگ بدر به سال دوم هجرت به دست علی بن ابی طالب کشته شد. (از الاعلام زرکلی ج 9 ص 32). و رجوع به طبقات ابن سعد ج 3 ص 153 و نسب قریش ص 229 و جمهرهالانساب ص شود
ابن عبدمناف بن قصی قرشی، جدی جاهلی است. رجوع به الاعلام زرکلی ج 9 ص 33 و المحبر ص 162 و معجم البلدان ج 5 ص 111 و جمهرهالانساب ص 106 و سیره بن هشام ج 1 ص 146 و معجم، استعجم ص 745 و اللباب ج 3 ص 244 شود
لغت نامه دهخدا
ظرف سفالین: قبل از استعمال اکسید مس را تا حرارت قرمز در یک موفل باید گرم کرد، (روش تهیۀ مواد آلی ص 118)
لغت نامه دهخدا
دهی است از بخش حومه سوسنگرد شهرستان دشت میشان. کنار رود کرخه قرار دارد و دارای 200 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
ابوهلال آرد: گویند قفل، فارسی معرب است و اصل آن کوفل است. و به عقیدۀ ما قفل عربی است از ’قفل الشی’ اذا یبس. (از المعرب جوالیقی ص 276)
لغت نامه دهخدا
(فو فِ / فَ)
درختی است از تیره نخل ها که در مناطق گرم آسیا، هندوستان و جزایر سند و جاوه میروید. درختی است نسبهً بلند و برگهایش شانه ای هستند که در انتهای تنه برافراشتۀ آن مانند تاجی قرار دارند. این درخت مانند خرمادوپایه و میوه اش شفت است که قسمت میان برش دارای الیاف سلولزی میباشد ولی هسته اش دارای پوست نازک است. چوب این درخت را در نجاریهای ظریف به کار میبرند و ازپوست آن الیاف قابل نساجی به دست می آورند و جوانۀ انتهایی تنه آن را بنام کلم فوفل - چون مانند پنیر نرم است - به مصرف تغذیه میرسانند. پوپل. کوثل. تانبول. تنبول. تامول. فوفل آغاجی. کوپل. سپاری. اطموط. اطماط. نخل هندی. پوگافالا. اریکا. در بعض کتب جزو مرادفات فوفل کلمه تملول نیز ذکر شده است ولی تملول با این درخت فرق دارد. (فرهنگ فارسی معین) :
به کف طاس روغن کهان و مهان
چو تنبول و فوفلش اندر دهان.
اسدی
لغت نامه دهخدا
(فَ)
فوفل. (اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). پوپل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جم اسپرم. (از فهرست مخزن الادویه). رجوع به جم اسپرم شود
لغت نامه دهخدا
بسیارخواسته ترین شهری است اندر ناحیت زنگستان. (حدود العالم)
لغت نامه دهخدا
(بَوْ وا)
کسی که بول بسیار کند.
لغت نامه دهخدا
(بُ)
علتی است که بول بسیار آرد. یقال: اخذه البوال. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از بحر الجواهر). آنکه بول باز نتواند داشت. (مهذب الاسماء). مرضی است که شاش بسیار آرد. (آنندراج).
لغت نامه دهخدا
(فِ)
محل فروش نوشابه و مواد خوراکی در رستورانها و اماکن عمومی.
لغت نامه دهخدا
(فَ)
احمق. سفیه. نادان. (ناظم الاطباء). اماظاهراً همان باقل است که به اشتباه چنین ضبط شده
لغت نامه دهخدا
(خَ)
خرفه را گویند که بعربی بقلهالحمقاء خوانند. (برهان). خرفه. بوخله. (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء). فرفخ. بقلهالحمقاء. رجله. پرپهن. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به بوخله شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از بوال
تصویر بوال
شاشریز
فرهنگ لغت هوشیار
تازی گشته پوپل سپاری از گیاهان سپیاری درختی است از تیره نخل ها که در مناطق گرم آسیا (هندوستان و جزایر سند و جاوه) می روید. درختی است نسبتا بلند و برگهایش شانه یی هستند که در انتهای تنه بر افراشته این درخت مانند تاجی قرار دارند. این درخت مانند خرما دو پایه است. میوه اش شفت است که قسمت میان برش دارای الیاف سلولزی می باشد ولی هسته اش دارای پوست نازک است چوب این درخت را در نجاری های ظریف به کار می برند و از پوست آن الیاف قابل نساجی بدست می آورند و جوانه انتهایی تنه آن را به نام کلم فوفل - چون مانند پنیر نرم است - به مصرف تغذیه می رسانند پوپل کوثل تانبول تنبول تامول فوفل آغاجی کوپل فوفل سپاری اطموط اطماط نخل هندی پوگافالا اریکا. توضیح در بعضی کتب مرادفات تملول کلمه فوفل نیز ذکر شده که با این درخت نباید اشتباه شود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بوفه
تصویر بوفه
محل فروش نوشابه و مواد خوراکی در رستورانها و اماکن عمومی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بوخل
تصویر بوخل
خرفه بقله الحمقاء
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پوفل
تصویر پوفل
فوفل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بوف
تصویر بوف
جغد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نوفل
تصویر نوفل
شغال، جوان زیبا، دهش، دریا، بخشنده، کفتار
فرهنگ لغت هوشیار
آبی که از کلیه ها ترابد و در مثانه جمع گردد و بطور طبیعی دفع شود، ادرار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بول
تصویر بول
پیشاب، ادرار، شاش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بوف
تصویر بوف
جغد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بوفه
تصویر بوفه
((فِ))
قفسه ظروف، چینی جا (واژه فرهنگستان)، محل فروش نوشابه و خوراکی در مکان های عمومی
فرهنگ فارسی معین
((فِ یا فَ))
درختی است از تیره نخل ها که در مناطق گرم آسیا (هندوستان و جزایر سند و جاوه) می روید. درختی است نسبتاً بلند و برگ هایش شانه ای هستند که در انتهای تنه برافراشته این درخت مانند تاجی قرار دارند. چوب این درخت را در نجاری های ظریف به کار می ب
فرهنگ فارسی معین
ادرار، پیشاب، شاش، گمیز، نجاست
متضاد: غایط
فرهنگ واژه مترادف متضاد