سخن کنایه آمیز که معمولاً به منظور توهین یا تمسخر و سرزنش بر زبان می آید، تفش، سرکوفت، نکوهش، سرزنش، پیغاره، تفشه، عتیب، زاغ پا، سراکوفت، طعنه، بیغار، تفشل، ملامت
سخن کنایه آمیز که معمولاً به منظور توهین یا تمسخر و سرزنش بر زبان می آید، تَفش، سَرکوفت، نِکوهِش، سَرزَنِش، پیغارِه، تَفشِه، عِتیب، زاغ پا، سَراکوفت، طَعنِه، بیغار، تَفشَل، مَلامَت
بزابه. اتابک بوزابه حاکم فارس در زمان الب ارسلان سلجوقی. حکومت بوزابه در فارس به اجماع مورخین فقط ده سال بوده است و ابتدای آن از سنۀ 532 هجری قمری است. وی در جنگی که مابین او و سلطان مسعود روی داد بدست همان سلطان در موضعی مابین اصفهان و همدان موسوم به مرج قراتکین کشته شد. (از حاشیۀ شدالازار ص 272)
بزابه. اتابک بوزابه حاکم فارس در زمان الب ارسلان سلجوقی. حکومت بوزابه در فارس به اجماع مورخین فقط ده سال بوده است و ابتدای آن از سنۀ 532 هجری قمری است. وی در جنگی که مابین او و سلطان مسعود روی داد بدست همان سلطان در موضعی مابین اصفهان و همدان موسوم به مرج قراتکین کشته شد. (از حاشیۀ شدالازار ص 272)
ملامت وسرزنش. (فرهنگ اسدی). بیغار. (جهانگیری) (رشیدی) (سروری) (برهان) (آنندراج). طعن. طعنه. ملامت. عذل. شماتت. نکوهش. سرزنش. سرزنشت. سرکوفت. لوم. منت که نهد عطادهنده عطایافته را. (یادداشت مؤلف) : نه بیغاره دیدندبر بدکنش نه درویش را ایچ سو سرزنش. بوشکور. تنی درست و هم قوت باد روزه فرا (کذا) که به ز منت بیغاره کوثر و تسنیم. کسایی. مرا مرگ نامی تر از سرزنش بهر جای بیغارۀ بدکنش. فردوسی. تو رو بازگردان سپه را ز راه به بیغارۀ دشمن و شرم شاه. فردوسی. سرانجام مرگست و زو چاره نیست بمن بر بر این جای بیغاره نیست. فردوسی. خروشید و گفت ای شه نوعروس ز بیغاره ننگت نبد وز فسوس. اسدی. مزن زشت بیغاره ز ایران زمین که یک شهر از او به ز ماچین و چین. اسدی. ز فرمان شه ننگ و بیغاره نیست بهر وجه که را ز مه چاره نیست. اسدی. بدست خود گلوی خود بریدن به از بیغارۀ ناکس شنیدن. (ویس و رامین). بر دوستی عترت پیغمبر کردندمان نشانۀ بیغاره. ناصرخسرو. تا برنزند کسی به بیغاره بر ساقت چوب و بر سرت دره. ناصرخسرو. برخاست و برادر را در کنار گرفت و بر تخت نشاند و گفت کار مردان کردی و بیغاره از ما دور گشت. (مجمل التواریخ والقصص). چو عزم خدمت آن بارگاه دید مرا که صحن و سقفش بیغارۀ زمین و سماست. انوری. آفتابم من چرا جان را بکاهم چون هلال شاهبازم من چرا بیغاره یابم چون ذباب. خاقانی. ز بیغارۀ آن زن نغزگوی ز ناخورده خوان کرد شه دست شوی. نظامی. به بیغاره گفتا بیاور پیام پیام آور ازبند بگشاد کام. نظامی. چو شه دید کان گفت بیغاره نیست ز فرمانبری بنده را چاره نیست. مولوی. چونکه مجلس بی چنین بیغاره نیست از حدیث پست و نازل چاره نیست. مولوی. ز بیغاره باید بتنگ آوریش ستیزه کنان سوی جنگ آوریش. هاتفی. ولی چون درافتادی و چاره نیست به بی چاره بر جای بیغاره نیست. نزاری قهستانی
ملامت وسرزنش. (فرهنگ اسدی). بیغار. (جهانگیری) (رشیدی) (سروری) (برهان) (آنندراج). طعن. طعنه. ملامت. عذل. شماتت. نکوهش. سرزنش. سرزنشت. سرکوفت. لوم. منت که نهد عطادهنده عطایافته را. (یادداشت مؤلف) : نه بیغاره دیدندبر بدکنش نه درویش را ایچ سو سرزنش. بوشکور. تنی درست و هم قوت باد روزه فرا (کذا) که به ز منت بیغاره کوثر و تسنیم. کسایی. مرا مرگ نامی تر از سرزنش بهر جای بیغارۀ بدکنش. فردوسی. تو رو بازگردان سپه را ز راه به بیغارۀ دشمن و شرم شاه. فردوسی. سرانجام مرگست و زو چاره نیست بمن بر بر این جای بیغاره نیست. فردوسی. خروشید و گفت ای شه نوعروس ز بیغاره ننگت نبد وز فسوس. اسدی. مزن زشت بیغاره ز ایران زمین که یک شهر از او به ز ماچین و چین. اسدی. ز فرمان شه ننگ و بیغاره نیست بهر وجه که را ز مه چاره نیست. اسدی. بدست خود گلوی خود بریدن به از بیغارۀ ناکس شنیدن. (ویس و رامین). بر دوستی عترت پیغمبر کردندمان نشانۀ بیغاره. ناصرخسرو. تا برنزند کسی به بیغاره بر ساقت چوب و بر سرت دره. ناصرخسرو. برخاست و برادر را در کنار گرفت و بر تخت نشاند و گفت کار مردان کردی و بیغاره از ما دور گشت. (مجمل التواریخ والقصص). چو عزم خدمت آن بارگاه دید مرا که صحن و سقفش بیغارۀ زمین و سماست. انوری. آفتابم من چرا جان را بکاهم چون هلال شاهبازم من چرا بیغاره یابم چون ذباب. خاقانی. ز بیغارۀ آن زن نغزگوی ز ناخورده خوان کرد شه دست شوی. نظامی. به بیغاره گفتا بیاور پیام پیام آور ازبند بگشاد کام. نظامی. چو شه دید کان گفت بیغاره نیست ز فرمانبری بنده را چاره نیست. مولوی. چونکه مجلس بی چنین بیغاره نیست از حدیث پست و نازل چاره نیست. مولوی. ز بیغاره باید بتنگ آوریش ستیزه کنان سوی جنگ آوریش. هاتفی. ولی چون درافتادی و چاره نیست به بی چاره بر جای بیغاره نیست. نزاری قهستانی
محمد بن ابی بکر العنزی. از روات حدیث است و از غضبان بن حنظله روایت کند. یکی از وظایف اصلی روات در تاریخ اسلام، نقل روایت ها به صورت دقیق و بی کم وکاست بوده است. این افراد با جمع آوری و نگهداری احادیث از پیامبر اسلام (ص) و اهل بیت (ع)، در نهایت توانسته اند منابع معتبر حدیثی را برای استفاده مسلمانان در طول تاریخ تدوین کنند. این کار باعث شد که اسلام به شکل صحیح خود به نسل های بعدی منتقل شود.
محمد بن ابی بکر العنزی. از روات حدیث است و از غضبان بن حنظله روایت کند. یکی از وظایف اصلی روات در تاریخ اسلام، نقل روایت ها به صورت دقیق و بی کم وکاست بوده است. این افراد با جمع آوری و نگهداری احادیث از پیامبر اسلام (ص) و اهل بیت (ع)، در نهایت توانسته اند منابع معتبر حدیثی را برای استفاده مسلمانان در طول تاریخ تدوین کنند. این کار باعث شد که اسلام به شکل صحیح خود به نسل های بعدی منتقل شود.
پرنده ای است غیرمعلوم. (برهان) (آنندراج). یک نوع مرغی است. (ناظم الاطباء). جانوری است پرنده. (رشیدی) ، مرد صاحب نخوت و هستی را گویند. (برهان). مردم صاحب نخوت و تکبر و مردم مغرور و خودبین. (ناظم الاطباء) ، درختی را گویند که هرگزبار و ثمر نیاورد. (آنندراج). رجوع به بوه شود
پرنده ای است غیرمعلوم. (برهان) (آنندراج). یک نوع مرغی است. (ناظم الاطباء). جانوری است پرنده. (رشیدی) ، مرد صاحب نخوت و هستی را گویند. (برهان). مردم صاحب نخوت و تکبر و مردم مغرور و خودبین. (ناظم الاطباء) ، درختی را گویند که هرگزبار و ثمر نیاورد. (آنندراج). رجوع به بُوَه شود
بچۀ بز. به تازیش جدی خوانند. (از شرفنامۀ منیری) (از ناظم الاطباء). بز خردسال. بز کوچک. بزبچه. بزک. (فرهنگ فارسی معین). جلم. ربح. رباح. هلع. عناق. جدی. (منتهی الارب). بزیچه. کره بز. (یادداشت بخط دهخدا) : بزغاله گان دیدند که هرچند شیر از پستان مادر میخوردند لاغرتر می شدند. (قصص العلماء ص 171). ماده گاو خجندی رواق بضعیفی شده ست بزغاله. سوزنی. امیر اسماعیلی گیلکی که پادشاه طبس بود روزی از دروازۀ شهر بیرون آمد یکی را دید که بزغاله ای داشت و بشهر می برد. امیر گفت این بزغاله را از کجا خریده ای ؟ گفت ای امیر خانه داشتم به این بزغاله ای بفروختم. گفت سرائی به بزغاله ای دادی ؟ گفت ای امیر سال دیگر از دولت تو بمرغی بازخرم. (از عقدالعلی). گر شب گذار داد به بزغاله روز را تا هرچه داشت قاعده عذرا برافکند. خاقانی. ببزغاله گفتند بگریز گفتا که قصاب در پی کجا میگریزم. خاقانی. دیده مهی بر خوان دی بزغالۀ پرزهروی زآنجا برون آورده پی خون وی آنجا ریخته. خاقانی. چون ز کمان تیر شکر زخمه ریخت زهر ز بزغالۀ خوانش گریخت. نظامی. من چرا بگذاشتم که بزغاله ای مرا بز گیرد. (مرزبان نامه). در گرگ نگه مکن که بزغاله برد یک روز نگه کن که پلنگش ببرد. سعدی. - امثال: برادری بجا، بزغاله یکی هفتصد دینار. - بزغالۀ زرین،کنایه از گوسالۀ سامری: چند بر بزغالۀ زرین شوی صورت پرست چند بر بزغالۀ پرزهر باشی میهمان ؟ خاقانی. - بزغالۀ ماده، عناق. (منتهی الارب). - بزغالۀ نر، عطعط. جدی. (منتهی الارب). - بزغالۀ نوزاد، نحل. (یادداشت بخط دهخدا).
بچۀ بز. به تازیش جدی خوانند. (از شرفنامۀ منیری) (از ناظم الاطباء). بز خردسال. بز کوچک. بزبچه. بزک. (فرهنگ فارسی معین). جلم. رُبَح. رباح. هلع. عناق. جدی. (منتهی الارب). بزیچه. کره بز. (یادداشت بخط دهخدا) : بزغاله گان دیدند که هرچند شیر از پستان مادر میخوردند لاغرتر می شدند. (قصص العلماء ص 171). ماده گاو خجندی رواق بضعیفی شده ست بزغاله. سوزنی. امیر اسماعیلی گیلکی که پادشاه طبس بود روزی از دروازۀ شهر بیرون آمد یکی را دید که بزغاله ای داشت و بشهر می برد. امیر گفت این بزغاله را از کجا خریده ای ؟ گفت ای امیر خانه داشتم به این بزغاله ای بفروختم. گفت سرائی به بزغاله ای دادی ؟ گفت ای امیر سال دیگر از دولت تو بمرغی بازخرم. (از عقدالعلی). گر شب گذار داد به بزغاله روز را تا هرچه داشت قاعده عذرا برافکند. خاقانی. ببزغاله گفتند بگریز گفتا که قصاب در پی کجا میگریزم. خاقانی. دیده مهی بر خوان دی بزغالۀ پرزهروی زآنجا برون آورده پی خون وی آنجا ریخته. خاقانی. چون ز کمان تیر شکر زخمه ریخت زهر ز بزغالۀ خوانش گریخت. نظامی. من چرا بگذاشتم که بزغاله ای مرا بز گیرد. (مرزبان نامه). در گرگ نگه مکن که بزغاله برد یک روز نگه کن که پلنگش ببرد. سعدی. - امثال: برادری بجا، بزغاله یکی هفتصد دینار. - بزغالۀ زرین،کنایه از گوسالۀ سامری: چند بر بزغالۀ زرین شوی صورت پرست چند بر بزغالۀ پرزهر باشی میهمان ؟ خاقانی. - بزغالۀ ماده، عناق. (منتهی الارب). - بزغالۀ نر، عطعط. جدی. (منتهی الارب). - بزغالۀ نوزاد، نحل. (یادداشت بخط دهخدا).
دیدن کشتن بزغاله غم و اندوه باشد دیدن بزغاله در خواب، نشانه آن است که در کسب لذتهای دنیوی افراط می کنید و احتمالاً انسانی خوش قلب را اندوهگین خواهید ساخت. یوسف نبی (ع)
دیدن کشتن بزغاله غم و اندوه باشد دیدن بزغاله در خواب، نشانه آن است که در کسب لذتهای دنیوی افراط می کنید و احتمالاً انسانی خوش قلب را اندوهگین خواهید ساخت. یوسف نبی (ع)