جدول جو
جدول جو

معنی بوسنه - جستجوی لغت در جدول جو

بوسنه
بوسننه. شهرکی است انبوه و آبادان و با نعمت بسیار و خرم و هوای درست و راه حجاج خراسان. (حدودالعالم چ دانشگاه تهران ص 142)
لغت نامه دهخدا
بوسنه
(بُسْ نِ)
یکی از ممالک شبه جزیره بالکان که مدتها جزء امپراطوری عثمانی بود و پس از معاهدۀبرلن در 1326 هجری قمری از دولت عثمانی منتزع شده و جزء سلطنت اتریش گردید و پس از جنگ 1914- 1918 میلادی جزء دولت یوگسلاوی شد. و دارای 1345000 تن جمعیت است. پایتخت آن شهر بوسنه سرای یا سرایوو (سراجوا) بود که 60 هزار تن ساکنین این شهر میباشد. (ناظم الاطباء). جمهوری خودمختار یوگسلاوی دارای 51560 کیلومتر مربع وسعت است. جمعیت آن 2847790 تن و در شمال یوگسلاوی واقعاست. کرسی آن سارایوو. به دو واحد تاریخی و جغرافیایی متمایز تقسیم میشود. یکی بوسنی (ترکی بوسنه) و دیگری هرزگووین. رجوع به دائره المعارف فارسی شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بوژنه
تصویر بوژنه
(دخترانه)
شکوفه، غنچه
فرهنگ نامهای ایرانی
عملی که با گذاشتن هر دو لب بر روی گونه یا لب های کسی یا بر روی چیزی صورت می گیرد، ماچ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بوزنه
تصویر بوزنه
بوزینه، نوعی میمون کوچک دم دار با ران های بی مو و سرخ رنگ که در آسیا و افریقا زیست می کند، انتر، بوزنینه، پوزینه، پهنانه، مهنانه، کبی، کپی، گپی، قرد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بوسنده
تصویر بوسنده
بوسه کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بوژنه
تصویر بوژنه
شکوفه، غنچه
فرهنگ فارسی عمید
(نَ)
دختر خردسال. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) ، کنایه از کمال خوف و خطر بودن. (آنندراج) :
که با آنکه پهلو دریدم چو میغ
همی آید از پهلویم بوی تیغ.
نظامی (از آنندراج).
- بوی خون آمدن از چیزی، کنایه از کمال خوف و خطر بودن در آنجا. (از آنندراج) :
کی صبا را با شمیمش جرأت آمیزش است
یوسف من بوی خون می آید از پیراهنش.
سالک یزدی (از آنندراج).
سرنوشتم گر شهادت نیست در کویت چرا
بوی خون می آید از خاکی که بر سر میکنم.
کلیم (از آنندراج).
رجوع به ترکیب قبل شود.
- بوی شیر آمدن از دهان یا لب کسی، کنایه از زمان شیرخوارگی. (آنندراج) :
مگر از همت مردانه سازد کوهکن کاری
وگرنه از دهان تیشه بوی شیر می آید.
صائب (از آنندراج).
از لب افلاک بوی شیر می آید هنوز
کاختلاط ما و جانان ربط چندین ساله بود.
محسن تأثیر (از آنندراج).
- بوی مشک آمدن از چیزی، کنایه از نهایت خوبی و کمال انتفاع در سودا و معامله بود. (آنندراج) :
بوی مشک از نفس سوخته اش می آید
در دل هر که کند ریشه خط مشکینش.
صائب (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بَ نَ / نِ)
اسب سرکش و رام نشده. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(سِ نَ)
موسن. چاهی که از بوی بد آن بیهوشی آید. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سو سَ نَ / نِ)
سوسن باشد. (برهان) (اوبهی) (از آنندراج). مفرد سوسن. (منتهی الارب) :
ماه فروردین بگل بر ماه دی بر باد رنگ
مهر جان بر نرگس و فصل خزان بر سوسنه.
منوچهری
لغت نامه دهخدا
(دَ نَ / نِ)
پرنده ای است که آنرا تیهو میگویند و بعضی گویند پرنده ای است که شبیه به تیهو لیکن کوچکتر از او است و آنرا بعربی سلوی خوانند. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). سیرک. بدیده. ورتیج. سمانه. سمانی. بلدرچین. قتیل الرعد. (یادداشت بخطمؤلف) : و طعام، سخت لطیف و نازک و اندک باید و دراج و تیهوج موافق تر و بودنه همه بیماریهای معده را... سخت سودمند است. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
لغت نامه دهخدا
(زَ نَ /نِ / زِ نَ / نِ)
میمون را گویند و بعربی حمدونه خوانند. (برهان). مخفف ابوزنّه که کنیت میمون است و آنرا بفارسی کپی خوانند و گاه تصرف کرده، بوزینه به اشباع بعدالزاء و بوزنینه بزیادت نون نیز استعمال کنند و می تواند که بوزینه مخفف ابوزینه باشد و تحتانی در آن عوض نون اول بود بر قیاس دینار که اصل دنار بتشدید نون بود و بر این تقدیر یای اشباع نباشد، زیرا که تخفیف لفظ عربی در فارسی شایع است بخلاف زیادت در لفظ عربی. (آنندراج). بوزینه. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). بوزنه. (منتهی الارب) :
مردم نه ای ای خربچه میماند رویت
چون بوزنه ای کو به سگی بازنماید.
طیان.
و بوزنه مر گربه را دوست دارد که گربه را کنار گیرد همی بوسدش. (جامعالحکمتین ص 171).
و بفرمود تا همه مطربان و مسخرگان و هزاران سگان شکاری و بوزنه، از این جنسها که تماشای ملوک باشد، از سرای خلافت بیرون گردند. (مجمل التواریخ و القصص).
هان و هان کم گوی کز خوبی سمر گشتم بخلق
بر دهان همچو کون بوزنه مسمار زن.
سوزنی.
خنبک زند چو بوزنه چنبک زند چو خرس
این بوزنینه ریشک پهنانه منظرک.
خاقانی.
در روزگار ماضی عهد گذشته بوزنه ای از دنیا اعراض کرد. (سندبادنامه ص 162). بوزنه گرد انجیرستان می گشت و... (سندبادنامه ص 164)
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ)
شکوفه و بهار درخت را گویند که هنوز نشکفته باشد و آنرا بعربی کم خوانند. (برهان) (از ناظم الاطباء) (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ)
حقارت و پستی. (ناظم الاطباء) (اشتینگاس)
لغت نامه دهخدا
(سَ دَ / دِ)
آنکه ببوسد. بوسه زننده. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(یَ نَ)
نام قریه ای است در دوفرسخی مرو. (انساب سمعانی) (مراصد الاطلاع)
لغت نامه دهخدا
(بُ سُ نَ)
یک دانه بلسن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به بلسن شود
لغت نامه دهخدا
(نَ)
شهری است بساحل آفریقا. (لباب الانساب). وادی و شهری در آفریقا. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ نَ)
زلف را گویند. (جهانگیری). رجوع به بسوته شود، زمین. عالم. (مؤید الفضلاء). مأخوذ از تازی در فارسی جای فراخ و گسترده باشد. (غیاث). زمین فراخ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). زمین. (مهذب الاسماء). چیزیکه فراخ باشد. (غیاث). در لغت بمعنی مبسوط یعنی منشور مانند زمین واسع. (از کشاف اصطلاحات الفنون) : پهنه و اقلیم ایران در بسیط توران افزاید. (سندبادنامه ص 10)... علی الخصوص در بسیط این دولت. (سندبادنامه 18).
اگر چه در بسیط هفت کشور
جهان خاص جهاندار است یکسر.
نظامی.
دفع یأجوج ستم را در بسیط مملکت
عدل تو حصن حصین چون کوه خارا ساخته.
مبارکشاه غزنوی.
گرد عالم حلقه کرده او محیط
ماند حیران اندر آن خلق بسیط.
مولوی.
محیط است علم ملک بر بسیط
قیاس تو بر وی نگردد محیط.
سعدی (بوستان).
نویین اعظم آنکه بتدبیر و فهم و رای
امروز در بسیط ندارد مقابلی.
سعدی (قصاید).
فی الجمله بسیطی اصفهان نام و محیطی فلکش رام، اندازه طول و عرضش بیش از فکرت تیزرو هیأت اندیش. (ترجمه محاسن اصفهان آوی) ، (اصطلاح هندسی) سطح. عرض منقسم در دو جهت یعنی طول و عرض سطح باشد که بسیطش نیز نامند. (از کشاف اصطلاحات فنون چ 1 ص 146) ، خالص، بی آمیغ. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مفرد بدون آمیزش. (فرهنگ نظام). ناب، نیامیخته. (فرهنگ فارسی معین) ، ساده یا ساذج. (نشوءاللغه ص 95). چیز غیرمرکب. (مؤید الفضلاء). ساده. تجزیه ناپذیر. مقابل مرکب: و یشرب حزنبل بسیطا. (ابن بیطار ج 2 ص 20) ، مرد فراخ زبان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، باقی نبیذ در قنینه، مرد گشاده روی. (مهذب الاسماء).
- بسیطالجسم والباع، تناور و توانا. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
- بسیطالوجه، درخشان روی از شادی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
- بسیطالیدین، جوانمرد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
- بسیط جهان، سطح جهان. روی جهان:
نتافتست چنین آفتاب بر آفاق
نگستریده چنین سایه بر بسیط جهان.
سعدی (قصاید).
به نیکی و بدی آوازه در بسیط جهان
سه کس برند غریب و رسول و بازرگان.
سعدی.
- بسیط خاک، سطح خاک، روی خاک:
گر بسیط خاک را چون من سخن پیرای هست
اصلم آتش دان و فرعم کفر و پیوندم ابا.
خاقانی.
امروز کس نشان ندهد بر بسیط خاک
مانند آستان درت مأمن رضا.
سعدی (گلستان).
- بسیط زمین، سطح زمین. (ناظم الاطباء). روی زمین: دیگر قسم (از حوادث) بر بسیط زمین افتد چون چشمه ها و رودها و سوم قسمت که در زیر زمین باشد چون گوهرها و زاجها. (کائنات جو، ابوحاتم اسفزاری)... سایۀ آفتاب رحمت آفریدگار است بر بسیط زمین. (سندبادنامه ص 6). ذکر جمیل سعدی که در افواه عوام افتاده است و صیت سخنش که در بسیط زمین رفته... (گلستان).
سعدی همه نفس که برآورد در سحر
چون صبح در بسیط زمین انتشار کرد.
سعدی (قصاید).
بیهوده در بسیط زمین این سخن نرفت
مردم نمی برند که خود میرود روان.
سعدی (قصاید).
بسیط زمین سفرۀ عام اوست
برین خوان یغما چه دشمن چه دوست.
سعدی (گلستان).
- بسیط عالم، سطح عالم. روی عالم:
هر سرو که در بسیط عالم باشد
شاید که به پیش قامتت خم باشد.
سعدی (رباعیات).
- بسیط غبرا، روی خاک، کنایه از سطح زمین: در روز صبح دهم شهر رجب المرجب، در حینی که قبۀ خضرا در آراستگی رشک چتر طاووس بود، و بسیط غبرا در فرح بخشی خجلت افزای حجلۀ عروس... (جهانگشای نادری چ انوار چ 1341 هجری شمسی ص 4 و ص 23 و تعلیقات ص 617). زمانه را هنگام کساد سوق ادبست و بسیط غبراخریدار جهل مرکب. (درۀ نادره چ شهیدی چ 1341 هجری شمسی ص 61). دایرۀ زندگانیش در بسیط غبرا متقارب... (ایضاً همان کتاب ص 83).
- بسیط مسبّع، کنایه از زمین به اعتبار هفت اقلیم. (غیاث اللغات) (آنندراج).
- چاربسیط، چهاربسیط، عناصر اربعه:
امر تو نطفه افکند بهر سه نوع تا کند
هفت محیط دایگی چاربسیط مادری.
خاقانی.
، (در اصطلاح عروض) نام بحریست از نوزده بحور شعر. (از غیاث). به اصطلاح عروض بحر سیوم از بحور و بحر آن ’مستفعلن فاعلن’ به هشت مرتبه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از فرهنگ نظام). جنسی از عروض شعر. (مهذب الاسماء). نام بحری که تقطیع ’مستفعلن فاعلن’ دو بار آید. (مؤید الفضلاء). بحریست از بحور مختص به عرب و آن مستفعلن فاعلن مستفعلن فاعلن باشد به دو بار و این بحر مخبون عروض و ضرب استعمال میشود. و در عروض سیفی آورده که بسیط اگر مجرد آید مسدس شود و اگر مثمن باشد البته عروض وضرب او مخبون باشد. (از کشاف اصطلاحات فنون چ 1 ص 146) ، در تداول منطق بر نوعی قضیه اطلاق شود که محمول وجود یا عدم باشد. خواجه نصیر آرد: هر یکی از موجبه و سالبه (قضیه) دو گونه باشند: یکی آنکه اقتضاء وجود یا عدم محکوم علیه کند، چنانکه گویی زید هست، زید نیست و آن را بسیط خوانند. (اساس الاقتباس ص 67) ، در اصطلاح حکما هر شیئی که غیر مرکب است و بعضی تعریف بسیط چنین کرده اند که هر چیز که جزو آن مشابه کل آن باشد چنانکه آب و خاک و آتش و باد علیحده علیحده. (غیاث) (آنندراج). در اصطلاح حکما بسیط به معنی مرکب و غیرمتجزی را گویند و قیل بسیط آنکه بعض وی مشابه کل باشد چنانچه آب. (مؤید الفضلاء). و جرجانی آرد: بسیط بر سه قسم است: حقیقی و آن چیزیست که بهیچ رو جزئی نداشته باشد همچون باریتعالی. و عرفی، آن چیزیست که مرکب از اجسام مختلف طبایع باشد. و اضافی، و آن چیزیست که اجزای آن نسبت به یکدیگر اقل باشد. و بسیط همچنین روحانی و جسمانی: روحانی مانند عقول و نفوس مجرد و جسمانی همچون عناصر. (از تعریفات جرجانی). تهانوی در کشاف آرد: بسیط عبارتست از چیزی که او را جزئی بالفعل نباشد خواه آن چیز را جزئی بالقوه هست مانند خط و سطح و جسم تعلیمی، یا آن چیزرا جزئی بالقوه نیست مانند وحدت و نقطه از اعراض و جواهر مجرد، مقابل آن مرکب است و آن چیزیست که آن راجزء بالفعل باشد. و در هر دو صورت گاهی به قیاس نسبت به عقل و گاهی به قیاس نسبت بخارج در نظر گرفته میشود. (از کشاف اصطلاحات الفنون چ 1 ص 146). و رجوع به همین کتاب و همین صفحه شود.
کلمه بسیط دارای معانی متعدد است و بر امور مختلف اطلاق شده است:
الف - آنچه جزئی نداشته باشد نه جزء عقلی و نه خارجی و بالجمله چیزی که هیچ نوع ترکیبی در آن راه نداشته باشد، نه ترکیب علمی و نه وصفی و نه خارجی و نه ذهنی و نه عینی خارجی و نه مقداری و سرانجام بسیطالحقیقه باشد و این چنین موجودی ذات حق است. ب -آنچه از اجسام مختلفهالطبایع ترکیب نیافته باشد مانند افلاک که هر یک را طبیعت نوعیه جداست و عناصر در حال خلوص و محوضت. ج - آنچه اجزایش نسبت به غیرش کمترباشد که بسیط اضافی هم میگویند. د - آنچه وجود محض باشد و مرکب از وجود و ماهیت نباشد و یا وجود آنها بر ماهیات آنها غالب باشد، مانند مجردات. ه - آنچه جسم و جسمانی نباشد مانند عقول و نفوس. (از فرهنگ علوم عقلی چ 1341 هجری شمسی).
- ادراک بسیط، مراد علم فطری موجودات است به مبداء خود که علم بسیط گویند از آن جهت که عالم بعلم خود نمی باشند. (از فرهنگ علوم عقلی).
- بسیط الحقیقه، موجودیست که بهیچ نحو از انحاء و بهیچ یک از اقسام ترکیب خارجی و ذهنی مرکب نباشد، نه مرکب از اجزاء خارجی مانند ماده و صورت و نه عقلی مانند جنس و فصل و نه اعتباری و نه اتحادی و نه مقداری و نه انضمامی و نه علمی و نه وصفی و نه اسمی و نه رسمی و این گونه موجود در عالم یکی است و واجب الوجود بالذات و من جمیعالجهات است و کل الاشیاء است. (از فرهنگ علوم عقلی).
- بسیط خارجی، موجود به وجود واحد مانند سواد وبیاض. (از ملاصدرا بنقل فرهنگ علوم عقلی).
- جسم بسیط، عنصری. (اقرب الموارد). جسم عنصری. (ناظم الاطباء). ساده مقابل مرکب.
- جهل بسیط، مقابل جهل مرکب. ندانستن چیزی که بناچار باید انسان بدان دانا باشد. (از تعریفات جرجانی).
- علم بسیط، ادراک بسیط. رجوع به ادراک بسیط شود.
- قیاس بسیط، مقابل قیاس مرکب. رجوع به قیاس شود
لغت نامه دهخدا
(سَ نَ)
گاوآهن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). ابن اثیر حدیث ابن عباس را چنین تفسیر میکند که آدم علیه السلام از بهشت با باسنه فرود آمد: نزل آدم (ع) من الجنه بالباسنه. (تاج العروس) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
تصویری از بوزنه
تصویر بوزنه
کپیک کپی سنبالو بهنانه بوزینه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بوژنه
تصویر بوژنه
غنچه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بونه
تصویر بونه
دخترک: جدا بریده خرسنگماهی
فرهنگ لغت هوشیار
تماس لبهای کسی بر لب گونه دست و پای دیگری یا چیزی مقدس از روی محبت و احترام بوس قبله ماچ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وسنه
تصویر وسنه
چرت خواب کوتاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بوسنج
تصویر بوسنج
پارسی تازی شده پوشنگ از شهرها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بوسنده
تصویر بوسنده
آنکه ببوسد بوسه زننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باسنه
تصویر باسنه
گاه آهن، آلات و وسائل کارگردان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بوژنه
تصویر بوژنه
((نِ))
شکوفه، شکوفه درخت، غنچه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اوسنه
تصویر اوسنه
((او سَ نِ))
افسانه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بوسه
تصویر بوسه
((س ِ))
تماس لب های کسی بر لب، گونه، دست و پای کس دیگر یا چیز مقدس از روی محبت و احترام و عشق یا چاپلوسی، ماچ
فرهنگ فارسی معین
بوسه ماج
فرهنگ گویش مازندرانی
پاره، پاره شده
فرهنگ گویش مازندرانی
از دهکده های متروک و قدیمی فخر عمادالدین واقع در استرآباد
فرهنگ گویش مازندرانی