جدول جو
جدول جو

معنی بوسحاق - جستجوی لغت در جدول جو

بوسحاق(سِ)
ابواسحاق موصلی:
جویم از درگاه تو مر خویشتن را آب روی
همچو از درگاه هارون، بوسحاق موصلی.
سوزنی.
رجوع به ابواسحاق موصلی شود
ابواسحاق اینجو:
به پیروزۀ بوسحاقیش داد
سخن بین که بابوسحاقان چه کرد.
نظامی.
رجوع به ابواسحاق اینجو شود
ابواسحاق و بسحاق شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بوستان
تصویر بوستان
(دخترانه)
بستان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بوسیان
تصویر بوسیان
(پسرانه)
از قبایل ماد (نگارش کردی: بسیان)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بوستان
تصویر بوستان
باغی که دارای گل های فراوان باشد، گلستان، بستان، پارک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باسقاق
تصویر باسقاق
در دورۀ ایلخانان مغول، مامور محلی مالیات
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بواسحاقی
تصویر بواسحاقی
ابواسحاقی، نوعی فیروزۀ خوش رنگ و شفاف برای مثال راستی خاتم فیروزۀ بواسحاقی / خوش درخشید ولی دولت مستعجل بود (حافظ - ۴۲۲)
فرهنگ فارسی عمید
پهلوی ’بوستان’. مخفف بستان، مرکب از بو (= بوی - رایحه) و ستان (اداه مکان). جایی که گلهای خوشبو در آن بسیار باشد. باغ باصفا. (حاشیۀ برهان چ معین). مرکب از کلمه بو و کلمه ستان که بمعنی جای پیدا شدن است. (غیاث). جنت. (مهذب الاسماء) (ترجمان القرآن). حدیقه. جایی که درختان گل و درختان که میوه هاشان خوشبو باشد، چون سیب و امرود و ترنج و نارنج و امثال آن. (از شرفنامۀ منیری). جایی که بوی بسیار از آن خیزد از عالم گلستان. (آنندراج). جایی که گلهای خوشبودر آن بسیار باشد. (فرهنگ فارسی معین) :
گه بر آن کندز بلند نشین
گه در این بوستان چشم گشای.
رودکی.
خزّ بجای ملحم وخرگاه
بدل باغ و بوستان آمد.
رودکی.
چنان بد که یک روز با دوستان
همی باده خوردند با دوستان.
فردوسی.
چنین گفت کاین نو برآورده جای
همه گلشن و بوستان و سرای.
فردوسی.
همی بوستان سازی از دشت او
چمنهاش پر لاله و چاوله.
عنصری.
یکی بوستانی پراکنده نعمت
بدین سخت بسته بر آن نیک بازی.
(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 384).
فریفته مشو ای نوجوان بر آنکه بر او
چو بوستان و به قد سرو بوستان شده ای.
ناصرخسرو.
اول کسی که باغ ساخت او [منوچهر بود و ریاحین گوناگون که بر کوهسارها ودشتها رسته بود، جمع کرد و بکشت و فرمود تا چهار دیوار گرد آن درکشیدند و آنرا بوستان نام کرد، یعنی معدن بویها. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 37).
چون خزاین مربوستان را زعفران داد ای شگفت
پس چرا بازایستاد از خنده خندان بوستان.
مسعودسعد.
منوچهر، بسیاری شکوفه ها و گل و ریاحین ازکوه و صحرا بشهرها آورد و بکشت و دیوار فرمود کشیدن پیرامون آن. چون شکفت و بوی خوش یافت، آنرا بوستان نام نهاد. (مجمل التواریخ).
عهد یاران باستانی را
تازه چون بوستان نمی یابم.
خاقانی.
پندار سر خر و بن خار
در عرصۀ بوستان ببینم.
خاقانی.
هر آن کسی که تمنای بوستان دارد
ضرورت است تحمل ز بوستان بانش.
سعدی.
گل آورد سعدی سوی بوستان
بشوخی و فلفل به هندوستان.
سعدی.
از این بوستان که بودی تحفه ای کرامت کن. (گلستان سعدی). رجوع به بستان شود.
لغت نامه دهخدا
بوسیاه، گیاهی است بنام افرا، (از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
رجوع به ابوسفاح شود، کنایه از لب معشوق. (آنندراج) ، لیکن گاهی در صفت لب معشوق آمده و در اینجا (شعر زیر) کنایه از هوس انگیزی بوسه خواهد بود. (از آنندراج) :
از زهر عتاب تو دلم چشمۀ نوش است
دادی به شکر غوطه لب بوسه ربا را.
شیخ علی حزین (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
رجوع به ابواسحاق و ابواسحاقی و بواسحاق شود
لغت نامه دهخدا
دهی است که در بخش گچساران شهرستان بهبهان واقعاست، دارای 250 تن سکنه است و ساکنین از طایفۀ ماشت بابویی میباشند، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
قسمی فیروزه. دمشقی می نویسد: فیروزه... بردو گونه است: بسحاقی و آن گونه نیکوتر است و گونۀ بهتر بسحاقی کبودصافی رنگ و تابنده و سخت صیقلدار است... رجوع به ص 68نخبهالدهر و فهرست آن شود. و ابوریحان می نویسد: گونه ای از فیروزه از معدن ازهری و بوسحاقی است. رجوع به ص 170 الجماهر شود. و شعر حافظ بدین معنی ایهام دارد که میگوید:
راستی خاتم فیروزۀ بواسحاقی
خوش درخشید ولی دولت مستعجل بود.
حافظ.
لغت نامه دهخدا
(اِ)
سوده شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (تاج المصادر بیهقی). اندقاق. (از اقرب الموارد) ، در نهان رفتن. (از المنجد) : سلطان فرمود که اقتضای نقض میثاق سبب انسلال اوست. (جهانگشای جوینی) ، کشیده شدن شمشیر از غلاف. (از المنجد) : اعیان خانان چون قوم تتار دیدند بر مثال اختران از انسلال تیغهای خرشید گریزان شدند. (جهانگشای جوینی).
- انسلال بدن، انهزال آن. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
کنیت ابراهیم بن المهدی بن المنصور ابی جعفر محمد بن علی بن عبدالله بن العباس بن عبدالمطلب. برادر هارون الرشید. رجوع به ابراهیم بن المهدی بن المنصور شود
کنیت زیاد ابراهیم بن سفیان بن سلیمان بن ابی بکر بن عبدالرحمن بن زیاد بن ابیه. رجوع به زیاد ابواسحاق ابراهیم... شود
کنیت واثق بالله ابراهیم بن المستمسک بالله بن الحاکم بامرالله ابی العباس احمد. رجوع به واثق بالله ابواسحاق... شود
کنیت ابراهیم بن محمد بن ابراهیم قیسی مشهور به برهان الدین سفاقسی. رجوع به قیسی ابراهیم بن محمد بن ابراهیم شود
کنیت ابراهیم بن هلال بن ابراهیم بن زهرون بن جیون حرانی معروف به صابی. رجوع به ابراهیم بن هلال... شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
طوّل
لغت نامه دهخدا
معرب روستا: و تمامت شهر و روستاق روی بدو نهادند، (جهانگشای جوینی)، و رجوع به روستا و رستاق شود
لغت نامه دهخدا
دوستاخ، در لهجۀ آذری به معنی زندان است، محبس، زندان خانه، حبس، (یادداشت مؤلف)، رجوع به دوستاخ و زندان شود
لغت نامه دهخدا
جایی که سفیران و ایلچیان ممالک، جهت مصالحت امری و معاهده ای، با هم مجتمع و فراهم اند
لغت نامه دهخدا
به محاورۀ خوارزم بمعنی نواب و صوبه دار، شحنه، (آنندراج)، نایب پادشاه، امیر، حاکم، (ناظم الاطباء)، کلمه مغولی شحنه، خان، (یادداشت مؤلف)، ج، باسقاقان: بعضی را گرفته و باسقاق نشانده، (جهانگشای جوینی)، و یاسا رسانید که سروران و باسقاقان هر طرفی به نفس خویش به حشر روند، (جهانگشای جوینی)، امرا و باسقاقان که حاضر بودند در تسکین نایرۀ تشویش مشاورت کردند، (جهانگشای جوینی)، و او را، وقت استخلاص خوارزم از قبل خویش باسقاق خوارزم گردانید، (جهانگشای جوینی)، باسقاق و ملک و کسانی که از قبل ما درفلان طرف حاکم اند بدانند، (تاریخ مبارک غازانی ص 218)، باسقاقان و ملوک و قضاه و نواب و ائمه و اعیان و معتبران و کدخدایان و جمهور رعایای ولایت بدانند، (تاریخ مبارک غازانی ص 225)، فرمود تا هیچ ملک و باسقاق وبیتکچی قطعاً به برات و حوالت قلم بر کاغذ ننهند، (تاریخ مبارک غازانی ص 253)، و رجوع به باسقاقی شود
لغت نامه دهخدا
به زبان خوارزمی به معنی شحنه و محتسب است، (شعوری ج 1 ورق 170) :
از شراب عشق تو عالم همه مستانه شد
باسناق دهر میگیرد مگر هشیار را،
ابوالمعانی (از شعوری)،
این کلمه صورت محرف باسقاق است، رجوع به باسقاق و باسقاقی شود
لغت نامه دهخدا
به محاورۀ خوارزم به معنی نواب و صوبه دار که آنرا بزبان انگریزی ’ویس رای’ گویند، شحنه، (آنندراج)، اما صحیح کلمه باسقاق است، و رجوع به باسقاق شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
بواسحق. (آنندراج). بوسحاق. (برهان) (آنندراج). طایفه ای باشند. (برهان). نام طایفه ای است ظاهراً آن طایفه شریر باشد یا مبغوض. (آنندراج). طایفه ای در نیشابور. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
سوده شدن، فراخ شدن، خشک شدن پستان ماده شتر، خشک شدن شیر، شکستن چون دل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دوستاق
تصویر دوستاق
ترکی زندانی بندی محبوس بندی زندانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بوستان
تصویر بوستان
جانی که گلهای خوشبو در آن بسیار باشد، باغ باصفا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بوسیام
تصویر بوسیام
افرا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بوسیاه
تصویر بوسیاه
افرا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بولغاق
تصویر بولغاق
آشوب فتنه شور و غوغای بسیار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باسقاق
تصویر باسقاق
ماءمور محلی مالیات (ایلخانان مغول)
فرهنگ لغت هوشیار
گیاهی است از تیره اسفنجیان که بحری است و دارای مقدار زیادی نمکهای قلیایی میباشد. از خاکستر آن سود محرق (ئیدرات سدیم) استخراج میکنند غسول حمض اشنان دریایی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابوسهاق
تصویر ابوسهاق
اشنان دریایی از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسحاق
تصویر اسحاق
خشک شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بوستان
تصویر بوستان
جایی که گل های خوشبو در آن بسیار باشد، باغ مصفا
فرهنگ فارسی معین
بستان، پارک، باغ، حدیقه، روضه، گلستان
متضاد: کویر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نوعی نان شیرینی کوچک که با شیر، شکر و آرد در روغن پزند، باسلق
فرهنگ گویش مازندرانی