ابواسحاق موصلی: جویم از درگاه تو مر خویشتن را آب روی همچو از درگاه هارون، بوسحاق موصلی. سوزنی. رجوع به ابواسحاق موصلی شود ابواسحاق اینجو: به پیروزۀ بوسحاقیش داد سخن بین که بابوسحاقان چه کرد. نظامی. رجوع به ابواسحاق اینجو شود ابواسحاق و بسحاق شود
ابواسحاق موصلی: جویم از درگاه تو مر خویشتن را آب روی همچو از درگاه هارون، بوسحاق موصلی. سوزنی. رجوع به ابواسحاق موصلی شود ابواسحاق اینجو: به پیروزۀ بوسحاقیش داد سخن بین که بابوسحاقان چه کرد. نظامی. رجوع به ابواسحاق اینجو شود ابواسحاق و بسحاق شود
پهلوی ’بوستان’. مخفف بستان، مرکب از بو (= بوی - رایحه) و ستان (اداه مکان). جایی که گلهای خوشبو در آن بسیار باشد. باغ باصفا. (حاشیۀ برهان چ معین). مرکب از کلمه بو و کلمه ستان که بمعنی جای پیدا شدن است. (غیاث). جنت. (مهذب الاسماء) (ترجمان القرآن). حدیقه. جایی که درختان گل و درختان که میوه هاشان خوشبو باشد، چون سیب و امرود و ترنج و نارنج و امثال آن. (از شرفنامۀ منیری). جایی که بوی بسیار از آن خیزد از عالم گلستان. (آنندراج). جایی که گلهای خوشبودر آن بسیار باشد. (فرهنگ فارسی معین) : گه بر آن کندز بلند نشین گه در این بوستان چشم گشای. رودکی. خزّ بجای ملحم وخرگاه بدل باغ و بوستان آمد. رودکی. چنان بد که یک روز با دوستان همی باده خوردند با دوستان. فردوسی. چنین گفت کاین نو برآورده جای همه گلشن و بوستان و سرای. فردوسی. همی بوستان سازی از دشت او چمنهاش پر لاله و چاوله. عنصری. یکی بوستانی پراکنده نعمت بدین سخت بسته بر آن نیک بازی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 384). فریفته مشو ای نوجوان بر آنکه بر او چو بوستان و به قد سرو بوستان شده ای. ناصرخسرو. اول کسی که باغ ساخت او [منوچهر بود و ریاحین گوناگون که بر کوهسارها ودشتها رسته بود، جمع کرد و بکشت و فرمود تا چهار دیوار گرد آن درکشیدند و آنرا بوستان نام کرد، یعنی معدن بویها. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 37). چون خزاین مربوستان را زعفران داد ای شگفت پس چرا بازایستاد از خنده خندان بوستان. مسعودسعد. منوچهر، بسیاری شکوفه ها و گل و ریاحین ازکوه و صحرا بشهرها آورد و بکشت و دیوار فرمود کشیدن پیرامون آن. چون شکفت و بوی خوش یافت، آنرا بوستان نام نهاد. (مجمل التواریخ). عهد یاران باستانی را تازه چون بوستان نمی یابم. خاقانی. پندار سر خر و بن خار در عرصۀ بوستان ببینم. خاقانی. هر آن کسی که تمنای بوستان دارد ضرورت است تحمل ز بوستان بانش. سعدی. گل آورد سعدی سوی بوستان بشوخی و فلفل به هندوستان. سعدی. از این بوستان که بودی تحفه ای کرامت کن. (گلستان سعدی). رجوع به بستان شود.
پهلوی ’بوستان’. مخفف بستان، مرکب از بو (= بوی - رایحه) و ستان (اداه مکان). جایی که گلهای خوشبو در آن بسیار باشد. باغ باصفا. (حاشیۀ برهان چ معین). مرکب از کلمه بو و کلمه ستان که بمعنی جای پیدا شدن است. (غیاث). جنت. (مهذب الاسماء) (ترجمان القرآن). حدیقه. جایی که درختان گل و درختان که میوه هاشان خوشبو باشد، چون سیب و امرود و ترنج و نارنج و امثال آن. (از شرفنامۀ منیری). جایی که بوی بسیار از آن خیزد از عالم گلستان. (آنندراج). جایی که گلهای خوشبودر آن بسیار باشد. (فرهنگ فارسی معین) : گه بر آن کندز بلند نشین گه در این بوستان چشم گشای. رودکی. خزّ بجای ملحم وخرگاه بدل باغ و بوستان آمد. رودکی. چنان بُد که یک روز با دوستان همی باده خوردند با دوستان. فردوسی. چنین گفت کاین نو برآورده جای همه گلشن و بوستان و سرای. فردوسی. همی بوستان سازی از دشت او چمنهاش پر لاله و چاوله. عنصری. یکی بوستانی پراکنده نعمت بدین سخت بسته بر آن نیک بازی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 384). فریفته مشو ای نوجوان بر آنکه بر او چو بوستان و به قد سرو بوستان شده ای. ناصرخسرو. اول کسی که باغ ساخت او [منوچهر بود و ریاحین گوناگون که بر کوهسارها ودشتها رسته بود، جمع کرد و بکشت و فرمود تا چهار دیوار گرد آن درکشیدند و آنرا بوستان نام کرد، یعنی معدن بویها. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 37). چون خزاین مربوستان را زعفران داد ای شگفت پس چرا بازایستاد از خنده خندان بوستان. مسعودسعد. منوچهر، بسیاری شکوفه ها و گل و ریاحین ازکوه و صحرا بشهرها آورد و بکشت و دیوار فرمود کشیدن پیرامون آن. چون شکفت و بوی خوش یافت، آنرا بوستان نام نهاد. (مجمل التواریخ). عهد یاران باستانی را تازه چون بوستان نمی یابم. خاقانی. پندار سر خر و بن خار در عرصۀ بوستان ببینم. خاقانی. هر آن کسی که تمنای بوستان دارد ضرورت است تحمل ز بوستان بانش. سعدی. گل آورد سعدی سوی بوستان بشوخی و فلفل به هندوستان. سعدی. از این بوستان که بودی تحفه ای کرامت کن. (گلستان سعدی). رجوع به بستان شود.
رجوع به ابوسفاح شود، کنایه از لب معشوق. (آنندراج) ، لیکن گاهی در صفت لب معشوق آمده و در اینجا (شعر زیر) کنایه از هوس انگیزی بوسه خواهد بود. (از آنندراج) : از زهر عتاب تو دلم چشمۀ نوش است دادی به شکر غوطه لب بوسه ربا را. شیخ علی حزین (از آنندراج)
رجوع به ابوسفاح شود، کنایه از لب معشوق. (آنندراج) ، لیکن گاهی در صفت لب معشوق آمده و در اینجا (شعر زیر) کنایه از هوس انگیزی بوسه خواهد بود. (از آنندراج) : از زهر عتاب تو دلم چشمۀ نوش است دادی به شکر غوطه لب بوسه ربا را. شیخ علی حزین (از آنندراج)
قسمی فیروزه. دمشقی می نویسد: فیروزه... بردو گونه است: بسحاقی و آن گونه نیکوتر است و گونۀ بهتر بسحاقی کبودصافی رنگ و تابنده و سخت صیقلدار است... رجوع به ص 68نخبهالدهر و فهرست آن شود. و ابوریحان می نویسد: گونه ای از فیروزه از معدن ازهری و بوسحاقی است. رجوع به ص 170 الجماهر شود. و شعر حافظ بدین معنی ایهام دارد که میگوید: راستی خاتم فیروزۀ بواسحاقی خوش درخشید ولی دولت مستعجل بود. حافظ.
قسمی فیروزه. دمشقی می نویسد: فیروزه... بردو گونه است: بسحاقی و آن گونه نیکوتر است و گونۀ بهتر بسحاقی کبودصافی رنگ و تابنده و سخت صیقلدار است... رجوع به ص 68نخبهالدهر و فهرست آن شود. و ابوریحان می نویسد: گونه ای از فیروزه از معدن ازهری و بوسحاقی است. رجوع به ص 170 الجماهر شود. و شعر حافظ بدین معنی ایهام دارد که میگوید: راستی خاتم فیروزۀ بواسحاقی خوش درخشید ولی دولت مستعجل بود. حافظ.
سوده شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (تاج المصادر بیهقی). اندقاق. (از اقرب الموارد) ، در نهان رفتن. (از المنجد) : سلطان فرمود که اقتضای نقض میثاق سبب انسلال اوست. (جهانگشای جوینی) ، کشیده شدن شمشیر از غلاف. (از المنجد) : اعیان خانان چون قوم تتار دیدند بر مثال اختران از انسلال تیغهای خرشید گریزان شدند. (جهانگشای جوینی). - انسلال بدن، انهزال آن. (یادداشت مؤلف)
سوده شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (تاج المصادر بیهقی). اندقاق. (از اقرب الموارد) ، در نهان رفتن. (از المنجد) : سلطان فرمود که اقتضای نقض میثاق سبب انسلال اوست. (جهانگشای جوینی) ، کشیده شدن شمشیر از غلاف. (از المنجد) : اعیان خانان چون قوم تتار دیدند بر مثال اختران از انسلال تیغهای خرشید گریزان شدند. (جهانگشای جوینی). - انسلال بدن، انهزال آن. (یادداشت مؤلف)
کنیت ابراهیم بن المهدی بن المنصور ابی جعفر محمد بن علی بن عبدالله بن العباس بن عبدالمطلب. برادر هارون الرشید. رجوع به ابراهیم بن المهدی بن المنصور شود کنیت زیاد ابراهیم بن سفیان بن سلیمان بن ابی بکر بن عبدالرحمن بن زیاد بن ابیه. رجوع به زیاد ابواسحاق ابراهیم... شود کنیت واثق بالله ابراهیم بن المستمسک بالله بن الحاکم بامرالله ابی العباس احمد. رجوع به واثق بالله ابواسحاق... شود کنیت ابراهیم بن محمد بن ابراهیم قیسی مشهور به برهان الدین سفاقسی. رجوع به قیسی ابراهیم بن محمد بن ابراهیم شود کنیت ابراهیم بن هلال بن ابراهیم بن زهرون بن جیون حرانی معروف به صابی. رجوع به ابراهیم بن هلال... شود
کنیت ابراهیم بن المهدی بن المنصور ابی جعفر محمد بن علی بن عبدالله بن العباس بن عبدالمطلب. برادر هارون الرشید. رجوع به ابراهیم بن المهدی بن المنصور شود کنیت زیاد ابراهیم بن سفیان بن سلیمان بن ابی بکر بن عبدالرحمن بن زیاد بن ابیه. رجوع به زیاد ابواسحاق ابراهیم... شود کنیت واثق بالله ابراهیم بن المستمسک بالله بن الحاکم بامرالله ابی العباس احمد. رجوع به واثق بالله ابواسحاق... شود کنیت ابراهیم بن محمد بن ابراهیم قیسی مشهور به برهان الدین سفاقسی. رجوع به قیسی ابراهیم بن محمد بن ابراهیم شود کنیت ابراهیم بن هلال بن ابراهیم بن زهرون بن جیون حرانی معروف به صابی. رجوع به ابراهیم بن هلال... شود
به محاورۀ خوارزم بمعنی نواب و صوبه دار، شحنه، (آنندراج)، نایب پادشاه، امیر، حاکم، (ناظم الاطباء)، کلمه مغولی شحنه، خان، (یادداشت مؤلف)، ج، باسقاقان: بعضی را گرفته و باسقاق نشانده، (جهانگشای جوینی)، و یاسا رسانید که سروران و باسقاقان هر طرفی به نفس خویش به حشر روند، (جهانگشای جوینی)، امرا و باسقاقان که حاضر بودند در تسکین نایرۀ تشویش مشاورت کردند، (جهانگشای جوینی)، و او را، وقت استخلاص خوارزم از قبل خویش باسقاق خوارزم گردانید، (جهانگشای جوینی)، باسقاق و ملک و کسانی که از قبل ما درفلان طرف حاکم اند بدانند، (تاریخ مبارک غازانی ص 218)، باسقاقان و ملوک و قضاه و نواب و ائمه و اعیان و معتبران و کدخدایان و جمهور رعایای ولایت بدانند، (تاریخ مبارک غازانی ص 225)، فرمود تا هیچ ملک و باسقاق وبیتکچی قطعاً به برات و حوالت قلم بر کاغذ ننهند، (تاریخ مبارک غازانی ص 253)، و رجوع به باسقاقی شود
به محاورۀ خوارزم بمعنی نواب و صوبه دار، شحنه، (آنندراج)، نایب پادشاه، امیر، حاکم، (ناظم الاطباء)، کلمه مغولی شحنه، خان، (یادداشت مؤلف)، ج، باسقاقان: بعضی را گرفته و باسقاق نشانده، (جهانگشای جوینی)، و یاسا رسانید که سروران و باسقاقان هر طرفی به نفس خویش به حشر روند، (جهانگشای جوینی)، امرا و باسقاقان که حاضر بودند در تسکین نایرۀ تشویش مشاورت کردند، (جهانگشای جوینی)، و او را، وقت استخلاص خوارزم از قبل خویش باسقاق خوارزم گردانید، (جهانگشای جوینی)، باسقاق و ملک و کسانی که از قبل ما درفلان طرف حاکم اند بدانند، (تاریخ مبارک غازانی ص 218)، باسقاقان و ملوک و قضاه و نواب و ائمه و اعیان و معتبران و کدخدایان و جمهور رعایای ولایت بدانند، (تاریخ مبارک غازانی ص 225)، فرمود تا هیچ ملک و باسقاق وبیتکچی قطعاً به برات و حوالت قلم بر کاغذ ننهند، (تاریخ مبارک غازانی ص 253)، و رجوع به باسقاقی شود
به زبان خوارزمی به معنی شحنه و محتسب است، (شعوری ج 1 ورق 170) : از شراب عشق تو عالم همه مستانه شد باسناق دهر میگیرد مگر هشیار را، ابوالمعانی (از شعوری)، این کلمه صورت محرف باسقاق است، رجوع به باسقاق و باسقاقی شود
به زبان خوارزمی به معنی شحنه و محتسب است، (شعوری ج 1 ورق 170) : از شراب عشق تو عالم همه مستانه شد باسناق دهر میگیرد مگر هشیار را، ابوالمعانی (از شعوری)، این کلمه صورت محرف باسقاق است، رجوع به باسقاق و باسقاقی شود
بواسحق. (آنندراج). بوسحاق. (برهان) (آنندراج). طایفه ای باشند. (برهان). نام طایفه ای است ظاهراً آن طایفه شریر باشد یا مبغوض. (آنندراج). طایفه ای در نیشابور. (ناظم الاطباء).
بواسحق. (آنندراج). بوسحاق. (برهان) (آنندراج). طایفه ای باشند. (برهان). نام طایفه ای است ظاهراً آن طایفه شریر باشد یا مبغوض. (آنندراج). طایفه ای در نیشابور. (ناظم الاطباء).
گیاهی است از تیره اسفنجیان که بحری است و دارای مقدار زیادی نمکهای قلیایی میباشد. از خاکستر آن سود محرق (ئیدرات سدیم) استخراج میکنند غسول حمض اشنان دریایی
گیاهی است از تیره اسفنجیان که بحری است و دارای مقدار زیادی نمکهای قلیایی میباشد. از خاکستر آن سود محرق (ئیدرات سدیم) استخراج میکنند غسول حمض اشنان دریایی