جشنی که ایرانیان قدیم، تا چند قرن پس از اسلام، در روز دوم بهمن، به واسطۀ توافق نام روز با نام ماه می گرفته اند و در این روز انواع خوراک ها پخته و مهمانی می کرده اند، بهمن روز
جشنی که ایرانیان قدیم، تا چند قرن پس از اسلام، در روز دوم بهمن، به واسطۀ توافق نام روز با نام ماه می گرفته اند و در این روز انواع خوراک ها پخته و مهمانی می کرده اند، بهمن روز
دارویی است که از مصر آورند و بعربی مستعجل خوانند و بجهت فربهی استعمال کنند، اگر با شیر گوسفند یا آرد برنج، حلوا سازند و بخورند بدن را فربه کند، (برهان) (آنندراج)، بیخی است سپید، درازتر انگشتی، مبهی و محرک جماع و مسهل زردآب و تریاق سموم و بارد و مفتح سده، جگر و سپرز و مسقط جنین، (منتهی الارب)، حجرالذئب، خرچکوک، شیرزا، فاوانیا، ابوزیدان، عودالکهنیا، عودالصلیب، عبدالسلام، (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)، گیاهی است که از آن دارویی بجهت فربهی سازند، مستعجل، مثلب، (فرهنگ فارسی معین)، رجوع به تحفۀ حکیم مؤمن و فهرست مخزن الادویه و دزی ج 1 شود
دارویی است که از مصر آورند و بعربی مستعجل خوانند و بجهت فربهی استعمال کنند، اگر با شیر گوسفند یا آرد برنج، حلوا سازند و بخورند بدن را فربه کند، (برهان) (آنندراج)، بیخی است سپید، درازتر انگشتی، مبهی و محرک جماع و مسهل زردآب و تریاق سموم و بارد و مفتح سده، جگر و سپرز و مسقط جنین، (منتهی الارب)، حجرالذئب، خرچکوک، شیرزا، فاوانیا، ابوزیدان، عودالکهنیا، عودالصلیب، عبدالسلام، (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)، گیاهی است که از آن دارویی بجهت فربهی سازند، مستعجل، مثلب، (فرهنگ فارسی معین)، رجوع به تحفۀ حکیم مؤمن و فهرست مخزن الادویه و دزی ج 1 شود
قریه ای است از قرای مرو. (معجم البلدان) (مرآت البلدان ج 1 ص 298). قریه ای است از قرای مرو که در چهارفرسخی مرو قرار دارد و اکنون خراب شده است. (لباب الانساب)
قریه ای است از قرای مرو. (معجم البلدان) (مرآت البلدان ج 1 ص 298). قریه ای است از قرای مرو که در چهارفرسخی مرو قرار دارد و اکنون خراب شده است. (لباب الانساب)
بمعنی بادنجان است و آنرا بعربی حدق گویند و باین معنی بجای قاف، جیم هم (حدج) بنظر آمده است. (از برهان). بمعنی بادنجانست. (آنندراج) (فرهنگ نظام). بادنجان و باتنگان. (ناظم الاطباء) : من بمشتی چو چکندر سی ودو دندانت درنشانم بدو لب چون بدو بادنگان سیر. سوزنی. رجوع به باتنگان و بادنجان و بادمجان شود
بمعنی بادنجان است و آنرا بعربی حدق گویند و باین معنی بجای قاف، جیم هم (حدج) بنظر آمده است. (از برهان). بمعنی بادنجانست. (آنندراج) (فرهنگ نظام). بادنجان و باتنگان. (ناظم الاطباء) : من بمشتی چو چکندر سی ودو دندانت درنشانم بدو لب چون بدو بادنگان سیر. سوزنی. رجوع به باتنگان و بادنجان و بادمجان شود
بادنجان بود، بوشکور گوید: سروبن چون سر و بن پنگان اندرون چون برون باتنگان. (فرهنگ اسدی چ اقبال ص 397). حبیب کاسنی ای کاسۀ سرت پنگان که عاشق کله کون شدی چون باتنگان. سوزنی. رجوع به پاتنگان در همین لغت نامه شود. بادنجان. (اوبهی) (التفهیم) (برهان) (دهار) (مهذب الاسماء). بر وزن و معنی بادنگان، و بادنجان معرب اوست. بسحق اطعمه گفته: پس از سی چله بر من کشف شد این راز پنهانی که بورانی است بادنگان و بادنگانست بورانی. (از آنندراج) (از انجمن آرا). ریش چون بوکانا سبلت چون سوهانا سر بینیش چو بورانی باتنگانا. ابوالعباس. و از چیزها که سودا افزاید پرهیز باید کرد چون باتنگان و عدس و کرنب و گوشت قدید و ماهی شور. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و اگر قلاع سودائی باشد، مادر را... از تره و باتنگان و گوشت قدید صید و از طعامهاء غلیظ پرهیز فرمایند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). سیر دندان و چکندر سر و باتنگان لب شاعری نیست چو تو از حد کش تا کشمیر من بمشتی چو چکندر سی ودو دندانت درنشانم بدو لب چون بدو باتنگان سیر. سوزنی. حدق. (مهذب الاسماء) (اقرب الموارد) (منتهی الارب). ینب. (دهار)
بادنجان بود، بوشکور گوید: سروبُن چون سر و بُن پنگان اندرون چون برون باتنگان. (فرهنگ اسدی چ اقبال ص 397). حبیب کاسنی ای کاسۀ سرت پنگان که عاشق کله کون شدی چون باتنگان. سوزنی. رجوع به پاتنگان در همین لغت نامه شود. بادنجان. (اوبهی) (التفهیم) (برهان) (دهار) (مهذب الاسماء). بر وزن و معنی بادنگان، و بادنجان معرب اوست. بسحق اطعمه گفته: پس از سی چله بر من کشف شد این راز پنهانی که بورانی است بادنگان و بادنگانْست بورانی. (از آنندراج) (از انجمن آرا). ریش چون بوکانا سبلت چون سوهانا سر بینیش چو بورانی باتنگانا. ابوالعباس. و از چیزها که سودا افزاید پرهیز باید کرد چون باتنگان و عدس و کرنب و گوشت قدید و ماهی شور. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و اگر قلاع سودائی باشد، مادر را... از تره و باتنگان و گوشت قدید صید و از طعامهاء غلیظ پرهیز فرمایند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). سیر دندان و چکندر سر و باتنگان لب شاعری نیست چو تو از حد کش تا کشمیر من بمشتی چو چکندر سی ودو دندانت درنشانم بدو لب چون بدو باتنگان سیر. سوزنی. حَدَق. (مهذب الاسماء) (اقرب الموارد) (منتهی الارب). ینب. (دهار)
دهی است جزء دهستان رودبار بخش معلم کلایه شهرستان قزوین که در 60 هزارگزی مرکز بخش و 45 هزارگزی راه عمومی قرار دارد. هوایش معتدل و دارای 40 تن جمعیت میباشد. آبش از رود خانه فشام، محصولش غلات، برنج، انار، انجیر، شغل مردمش زراعت و راهش مالرو میباشد. قلعۀ خرابۀ قدیمی دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1) ، اهتضام، چیزی از حق کسی بازشکستن، اجتراع، چوب از درخت باز شکستن. (منتهی الارب). و رجوع به شکستن شود
دهی است جزء دهستان رودبار بخش معلم کلایه شهرستان قزوین که در 60 هزارگزی مرکز بخش و 45 هزارگزی راه عمومی قرار دارد. هوایش معتدل و دارای 40 تن جمعیت میباشد. آبش از رود خانه فشام، محصولش غلات، برنج، انار، انجیر، شغل مردمش زراعت و راهش مالرو میباشد. قلعۀ خرابۀ قدیمی دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1) ، اهتضام، چیزی از حق کسی بازشکستن، اجتراع، چوب از درخت باز شکستن. (منتهی الارب). و رجوع به شکستن شود
سوداگر. تاجر. (دهار) (منتهی الارب). مخفف بازارگان است و مرکب باشد از لفظ بازار که معروف است و از لفظ گان که برای لیاقت آید. پس معنی بازارگان کسی که لایق بازار باشد و آن سوداگر است و کسانی که به ضم زا خوانند خطاست. در بهار عجم نوشته که بازرگان جمع بازاره (است) که به های نسبت بمعنی کسی که در بازار نشیند، مخفف بازارگان و اطلاق آن بر شخص واحد از عالم مژگان و دندان که جمع مژه و دندان است و بمعنی مفرد مستعمل میشودو بمعنی سوداگر مجاز است. (غیاث اللغات) (آنندراج) .مخفف بازارگان است که سوداگر باشد. (برهان قاطع). مخفف بازارگان... و آن را سوداگر نیز گویند، یعنی نفعآور. (انجمن آرای ناصری). در لهجۀ زباکی بازارگان ’گریرسن 75’. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین) : و چون از سیل تباه شد، عیوبۀ بازرگان... چنین پلی برآورد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 261). بازرگانی را که وی را ابومطیع سکزی گفتندی یکشب شانزده هزار دینار بخشید. (تاریخ بیهقی). ای به نان کرده بدل عمر گرامی را من ندیدم چو تو بی حاصل بازرگان. ناصرخسرو. مزدور چندانکه در خانه بازرگان بنشست. (کلیله و دمنه). بازرگان پرسید که دانی زدن ؟ (کلیله و دمنه). بازرگان در آن نشاط مشغول شد. (کلیله و دمنه). گویند بازرگانی بود و جواهر بسیار داشت. (کلیله و دمنه). ز بازرگان عمان در نهانی به ده من زر خریده زر کانی. نظامی. چو بازرگان صد خروار قندی چه باشد گر به تنگی در نبندی. نظامی. چو دانستم که خواهد فیض دریا که گردد کار بازرگان مهیا. نظامی. گفت بازرگانم آنجا آورید خواجۀ زرگر در آن شهرم خرید. مولوی. به نیکی و بدی آوازه در بسیط جهان سه کس برند: غریب و رسول و بازرگان. سعدی. جوانمردی را در جنگ تاتار جراحتی هول رسید. کسی گفت فلان بازرگان نوشدارو دارد، اگر بخواهی باشد که دریغ ندارد و چنین گویند که آن بازرگان به بخل معروف بود. (گلستان). عابدان جزای طاعت خواهند و بازرگانان بهای بضاعت. (گلستان). عسعس، بازرگان آزمند و حریص. قازب، بازرگان نیک آزمند و حریص که گاهی براه خشکی و گاهی براه دریا تجارت کند. (منتهی الارب).
سوداگر. تاجر. (دهار) (منتهی الارب). مخفف بازارگان است و مرکب باشد از لفظ بازار که معروف است و از لفظ گان که برای لیاقت آید. پس معنی بازارگان کسی که لایق بازار باشد و آن سوداگر است و کسانی که به ضم زا خوانند خطاست. در بهار عجم نوشته که بازرگان جمع بازاره (است) که به های نسبت بمعنی کسی که در بازار نشیند، مخفف بازارگان و اطلاق آن بر شخص واحد از عالم مژگان و دندان که جمع مژه و دندان است و بمعنی مفرد مستعمل میشودو بمعنی سوداگر مجاز است. (غیاث اللغات) (آنندراج) .مخفف بازارگان است که سوداگر باشد. (برهان قاطع). مخفف بازارگان... و آن را سوداگر نیز گویند، یعنی نفعآور. (انجمن آرای ناصری). در لهجۀ زباکی بازارگان ’گریرسن 75’. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین) : و چون از سیل تباه شد، عیوبۀ بازرگان... چنین پلی برآورد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 261). بازرگانی را که وی را ابومطیع سکزی گفتندی یکشب شانزده هزار دینار بخشید. (تاریخ بیهقی). ای به نان کرده بدل عمر گرامی را من ندیدم چو تو بی حاصل بازرگان. ناصرخسرو. مزدور چندانکه در خانه بازرگان بنشست. (کلیله و دمنه). بازرگان پرسید که دانی زدن ؟ (کلیله و دمنه). بازرگان در آن نشاط مشغول شد. (کلیله و دمنه). گویند بازرگانی بود و جواهر بسیار داشت. (کلیله و دمنه). ز بازرگان عمان در نهانی به ده من زر خریده زر کانی. نظامی. چو بازرگان صد خروار قندی چه باشد گر به تنگی در نبندی. نظامی. چو دانستم که خواهد فیض دریا که گردد کار بازرگان مهیا. نظامی. گفت بازرگانم آنجا آورید خواجۀ زرگر در آن شهرم خرید. مولوی. به نیکی و بدی آوازه در بسیط جهان سه کس برند: غریب و رسول و بازرگان. سعدی. جوانمردی را در جنگ تاتار جراحتی هول رسید. کسی گفت فلان بازرگان نوشدارو دارد، اگر بخواهی باشد که دریغ ندارد و چنین گویند که آن بازرگان به بخل معروف بود. (گلستان). عابدان جزای طاعت خواهند و بازرگانان بهای بضاعت. (گلستان). عُسعُس، بازرگان آزمند و حریص. قازِب، بازرگان نیک آزمند و حریص که گاهی براه خشکی و گاهی براه دریا تجارت کند. (منتهی الارب).
دهی از دهستان جوانرود بخش پاوۀشهرستان سنندج در 14 هزارگزی جنوب باختر پاوه. سکنۀ آن 538 تن، آب آن از چشمه. محصول آن غلات، توتون. لبنیات و میوه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
دهی از دهستان جوانرود بخش پاوۀشهرستان سنندج در 14 هزارگزی جنوب باختر پاوه. سکنۀ آن 538 تن، آب آن از چشمه. محصول آن غلات، توتون. لبنیات و میوه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
نام تیره ای از عشایر کرد. بنابر مسطورات فارسنامه، یکی از عشایر شبانکاره ’رم -البازنجان’ بوده که همان بازرنگی است. مسعودی در مروج الذهب آنجا که طوایف کرد را برمیشمارد نام ’مادنجان’ را ذکر کرده است. در التنبیه و الاشراف (چ اروپا ص 88) هنگام شمردن عشایر کرد نخست عشیرۀ بازنجان را نام می برد. (از کتاب کرد و پیوستگی نژادی و تاریخی اوتألیف رشید یاسمی ص 169). و رجوع به بازرنگی شود، شاخ درخت، به طریق مجاز چه گویا بازوی آن است، عصا و چوبدست چه گویا بازوی آدمی است. (رشیدی) ، بال. جناح. (منتهی الارب). - بازو افراختن، بلند کردن بازو. محکم کردن دست برای گرفتن چیزی. (ناظم الاطباء). - بازو باز کردن و برآوردن، بلند کردن. دست یازیدن برای زدن یا گرفتن چیزی. (آنندراج) : چو گفت این سخن در رکاب ایستاد برآورد بازو عنان برگشاد. نظامی (از آنندراج). - بازو زدن، بال زدن. و ظاهراً پاروزنه (لحنی از موسیقی) تصحیف بازوزنه باشد. (یادداشت مؤلف) : آن همائی را که سوی جد او بازو زدی عنبر گیسوی او بازوش را در برسزد. سوزنی. - بازو نمودن، کنایه از اظهار قوت و شمشیرزنی. (آنندراج) : کشیدند شمشیرها بی دریغ بدشمن نمودند بازو و تیغ. عبداﷲ هاتفی (از آنندراج). - بازوی چیزی داشتن، لایق بودن برای کاری. دارای قوت و توانایی بودن. (ناظم الاطباء) (آنندراج) : ای دل بر این قرار مزن لاف عاشقی بازوی یک نگاه ندارد شکیب تو. حکیم شفائی (از آنندراج). - چیره بازو، کنایه از نیرومند و قوی: به داد و دهش چیره بازو بود جهانبخش بی همتر ازو بود. نظامی. ، کنایه از قوت و قدرت. (ناظم الاطباء). استعداد. قوت. (غیاث اللغات) : نگر تا ننازی به بازو و گنج که بر تو سرآید سرای سپنج. فردوسی. معین دین نبی با دو پشت و بازوی حق بتیغ و دولت مؤمن فزا وکافرکاه. فرخی. چنین پادشاهان که دین پرورند به بازوی دین گوی دولت برند. سعدی (بوستان). ای دل به این قرار مزن لاف عاشقی بازوی یک نگاه ندارد شکیب تو. شفائی (ازآنندراج). ، هر یک از دو چوب کنار درگاه. (ناظم الاطباء). هر یک از دو چوب طرفین در. (آنندراج) : و آن منبر که نام احمد خجستانی بر وی نوشته بود بتاریخ سنۀ ست و ستین و مأتین (266 هجری قمری) من دیدم تا بدین عهد منبری بود سیاه از چوب آبنوس، بازوها از چوب جوز سیاه کرده. (تاریخ بیهق). باهو در تداول خراسان، اطراف تخت. خوابگاه، اندازه. گز. (ناظم الاطباء). و این اندازه را در ایران قدیم معادل دو آرسنی (ارش) میدانسته اند. (ایران باستان پیرنیا ج 2 ص 1498) ، آهوی نر. آهوی ماده. غزال، رفیق. مصاحب، آنکه در سرود با کسی همراهی میکند، پارچه ای که مغان در هنگام غسل دور کمر می پیچند. (ناظم الاطباء). - بازو افراشتن: گهی ببازی بازوش را فراشته داشت گهی برنج جهان اندرون بزد آرنج. بوشکور. - بازو خوردن، پذیرفتن. مصادمه از بازو. (ناظم الاطباء). - بازو دادن، کنایه از یاری دادن و مددکاری کردن باشد. (برهان قاطع) (آنندراج). - بازودراز، مردم درازدست. کنایه از غالب و مستولی شدن و درازدستی هم هست. (برهان قاطع). مستولی. ظالم. ستمگر. (ناظم الاطباء). غالب. (آنندراج). - بازو زدن، زدن با بازو. (ناظم الاطباء). بازو کوفتن چنانچه پهلوانان در وقت کشتی کنند. (آنندراج) : اجل بازوزنان هرسو همی رفت بخون اندرچو مردان شناور. ازرقی (از آنندراج). - بازو ستون کردن، محکم نمودن. سخت کردن بازوی چپ را در هنگام کشیدن کمان. (ناظم الاطباء) (آنندراج). - بازوشکن، بسیار قوی و زورآور. (آنندراج) : ترنگ کمانهای بازوشکن بسی خلق رابرده از خویشتن. نظامی (از آنندراج). - بازو کشیدن، کنایه از کوشیدن. سعی کردن این: با خوی نیک و نعمت حکمت اندر ره راست میکشد بازو. ناصرخسرو. - بازو گشادن،سخی و جوانمرد بودن. گشاده دست بودن. (ناظم الاطباء). سخاوت کردن. (آنندراج). دست گشادن. بکار پرداختن. اقدام کردن: بخدمت میان بست و بازو گشاد سگ ناتوان را دمی آب داد. سعدی. بی دست گشاده نیست مقبول دعا زنهار زبان ببند و بازو بگشا. مخلص کاشی (از آنندراج). و رجوع به چیره شود. - سخت بازو، زورمند. قوی. توانا. پرزور: چنان سخت بازو شد و تیزچنگ که با جنگجویان طلب کرد جنگ. سعدی (بوستان). سعدی چو سروری نتوان کرد لازمست از سخت بازوان بضرورت فروتنی. سعدی (طیبات). سعدیا تن بنیستی در ده چارۀ سخت بازوان این است. سعدی (بدایع). درمی چند ریخت در مشتش سخت بازو به زر توان کشتش. سعدی (هزلیات). - قوی بازو، کنایه از نیرومند. زورمند. توانا: از دیو فریشته کند نفسی کش عقل همی کند قوی بازو. ناصرخسرو. قوی بازوانند و کوتاه دست خردمند و شیدا و هشیار و مست. سعدی (بوستان). قوی بازوان سست و درمانده سخت. سعدی (بوستان). - لطیف بازو، کنایه از لطیف بدن. نرم تن. لطیف اندام: کمان سخت که داد آن لطیف بازو را که تیر غمزه تمامست صید آهو را. سعدی (بدایع). ، بازوی اهرم. عمودی که معمولاً برای جابجا کردن اشیاء سنگین بر نقطه ای محکم موسوم به گشتاور نهاده شده و با فشار آوردن بر آن عمود، موجبات حرکت شی ٔ فراهم میشود. رجوع شود به مقاومت مصالح ج 1 ص 3XXX
نام تیره ای از عشایر کرد. بنابر مسطورات فارسنامه، یکی از عشایر شبانکاره ’رم -البازنجان’ بوده که همان بازرنگی است. مسعودی در مروج الذهب آنجا که طوایف کرد را برمیشمارد نام ’مادنجان’ را ذکر کرده است. در التنبیه و الاشراف (چ اروپا ص 88) هنگام شمردن عشایر کرد نخست عشیرۀ بازنجان را نام می برد. (از کتاب کرد و پیوستگی نژادی و تاریخی اوتألیف رشید یاسمی ص 169). و رجوع به بازرنگی شود، شاخ درخت، به طریق مجاز چه گویا بازوی آن است، عصا و چوبدست چه گویا بازوی آدمی است. (رشیدی) ، بال. جناح. (منتهی الارب). - بازو افراختن، بلند کردن بازو. محکم کردن دست برای گرفتن چیزی. (ناظم الاطباء). - بازو باز کردن و برآوردن، بلند کردن. دست یازیدن برای زدن یا گرفتن چیزی. (آنندراج) : چو گفت این سخن در رکاب ایستاد برآورد بازو عنان برگشاد. نظامی (از آنندراج). - بازو زدن، بال زدن. و ظاهراً پاروزنه (لحنی از موسیقی) تصحیف بازوزنه باشد. (یادداشت مؤلف) : آن همائی را که سوی جد او بازو زدی عنبر گیسوی او بازوش را در برسزد. سوزنی. - بازو نمودن، کنایه از اظهار قوت و شمشیرزنی. (آنندراج) : کشیدند شمشیرها بی دریغ بدشمن نمودند بازو و تیغ. عبداﷲ هاتفی (از آنندراج). - بازوی چیزی داشتن، لایق بودن برای کاری. دارای قوت و توانایی بودن. (ناظم الاطباء) (آنندراج) : ای دل بر این قرار مزن لاف عاشقی بازوی یک نگاه ندارد شکیب تو. حکیم شفائی (از آنندراج). - چیره بازو، کنایه از نیرومند و قوی: به داد و دهش چیره بازو بود جهانبخش بی همتر ازو بود. نظامی. ، کنایه از قوت و قدرت. (ناظم الاطباء). استعداد. قوت. (غیاث اللغات) : نگر تا ننازی به بازو و گنج که بر تو سرآید سرای سپنج. فردوسی. معین دین نبی با دو پشت و بازوی حق بتیغ و دولت مؤمن فزا وکافرکاه. فرخی. چنین پادشاهان که دین پرورند به بازوی دین گوی دولت برند. سعدی (بوستان). ای دل به این قرار مزن لاف عاشقی بازوی یک نگاه ندارد شکیب تو. شفائی (ازآنندراج). ، هر یک از دو چوب کنار درگاه. (ناظم الاطباء). هر یک از دو چوب طرفین در. (آنندراج) : و آن منبر که نام احمد خجستانی بر وی نوشته بود بتاریخ سنۀ ست و ستین و مأتین (266 هجری قمری) من دیدم تا بدین عهد منبری بود سیاه از چوب آبنوس، بازوها از چوب جوز سیاه کرده. (تاریخ بیهق). باهو در تداول خراسان، اطراف تخت. خوابگاه، اندازه. گز. (ناظم الاطباء). و این اندازه را در ایران قدیم معادل دو آرسنی (ارش) میدانسته اند. (ایران باستان پیرنیا ج 2 ص 1498) ، آهوی نر. آهوی ماده. غزال، رفیق. مصاحب، آنکه در سرود با کسی همراهی میکند، پارچه ای که مغان در هنگام غسل دور کمر می پیچند. (ناظم الاطباء). - بازو افراشتن: گهی ببازی بازوش را فراشته داشت گهی برنج جهان اندرون بزد آرنج. بوشکور. - بازو خوردن، پذیرفتن. مصادمه از بازو. (ناظم الاطباء). - بازو دادن، کنایه از یاری دادن و مددکاری کردن باشد. (برهان قاطع) (آنندراج). - بازودراز، مردم درازدست. کنایه از غالب و مستولی شدن و درازدستی هم هست. (برهان قاطع). مستولی. ظالم. ستمگر. (ناظم الاطباء). غالب. (آنندراج). - بازو زدن، زدن با بازو. (ناظم الاطباء). بازو کوفتن چنانچه پهلوانان در وقت کشتی کنند. (آنندراج) : اجل بازوزنان هرسو همی رفت بخون اندرچو مردان شناور. ازرقی (از آنندراج). - بازو ستون کردن، محکم نمودن. سخت کردن بازوی چپ را در هنگام کشیدن کمان. (ناظم الاطباء) (آنندراج). - بازوشکن، بسیار قوی و زورآور. (آنندراج) : ترنگ کمانهای بازوشکن بسی خلق رابرده از خویشتن. نظامی (از آنندراج). - بازو کشیدن، کنایه از کوشیدن. سعی کردن این: با خوی نیک و نعمت حکمت اندر ره راست میکشد بازو. ناصرخسرو. - بازو گشادن،سخی و جوانمرد بودن. گشاده دست بودن. (ناظم الاطباء). سخاوت کردن. (آنندراج). دست گشادن. بکار پرداختن. اقدام کردن: بخدمت میان بست و بازو گشاد سگ ناتوان را دمی آب داد. سعدی. بی دست گشاده نیست مقبول دعا زنهار زبان ببند و بازو بگشا. مخلص کاشی (از آنندراج). و رجوع به چیره شود. - سخت بازو، زورمند. قوی. توانا. پرزور: چنان سخت بازو شد و تیزچنگ که با جنگجویان طلب کرد جنگ. سعدی (بوستان). سعدی چو سروری نتوان کرد لازمست از سخت بازوان بضرورت فروتنی. سعدی (طیبات). سعدیا تن بنیستی در ده چارۀ سخت بازوان این است. سعدی (بدایع). درمی چند ریخت در مشتش سخت بازو به زر توان کشتش. سعدی (هزلیات). - قوی بازو، کنایه از نیرومند. زورمند. توانا: از دیو فریشته کند نفسی کش عقل همی کند قوی بازو. ناصرخسرو. قوی بازوانند و کوتاه دست خردمند و شیدا و هشیار و مست. سعدی (بوستان). قوی بازوان سست و درمانده سخت. سعدی (بوستان). - لطیف بازو، کنایه از لطیف بدن. نرم تن. لطیف اندام: کمان سخت که داد آن لطیف بازو را که تیر غمزه تمامست صید آهو را. سعدی (بدایع). ، بازوی اهرم. عمودی که معمولاً برای جابجا کردن اشیاء سنگین بر نقطه ای محکم موسوم به گشتاور نهاده شده و با فشار آوردن بر آن عمود، موجبات حرکت شی ٔ فراهم میشود. رجوع شود به مقاومت مصالح ج 1 ص 3XXX
چاه قسم، چون ابراهیم در زمان کندنش هفت بز به ابی مالک داد تا شاهد برکندنش باشد لهذا آن را بئر شبع نامید. لکن این اسم مختص آن چاهی بود که اولاً ابراهیم و بعد از او اسحاق مدت مدیدی در حوالی آن بسر بردند. پس بندگان اسحاق نیز چاهی را در آن جا حفر نمودند، بعد از آن شهری را که به مسافت 20 میل به حبرون مانده واقع است با بئر شبع نامیدند. (از قاموس کتاب مقدس)
چاه قسم، چون ابراهیم در زمان کندنش هفت بز به ابی مالک داد تا شاهد برکندنش باشد لهذا آن را بئر شبع نامید. لکن این اسم مختص آن چاهی بود که اولاً ابراهیم و بعد از او اسحاق مدت مدیدی در حوالی آن بسر بردند. پس بندگان اسحاق نیز چاهی را در آن جا حفر نمودند، بعد از آن شهری را که به مسافت 20 میل به حبرون مانده واقع است با بئر شبع نامیدند. (از قاموس کتاب مقدس)
خربزه زار. (آنندراج). فالیز خربوزه. (ناظم الاطباء) ، لمح باصر، ذوبصر و تحدیق. (تاج العروس). نگاه تیز. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب). اریته لمحا باصراً، ای: نظراً بتحدیق شدید. (ناظم الاطباء) ، در مکتب حکمت اشراق که ابصار یا دیدن را به روش دیگری تعبیر می کنند و نظریه های خارج شدن شعاعی از چشم و برخورد آنها با مبصرات یا انطباع صورت شیئی در رطوبت جلیدی و جز اینها رارد می کنند و برای دیدن، نبودن حجاب میان باصر و مبصر را کافی میدانند باصر را سرچشمۀ نور اسپهبدی می دانند و می گویند هنگام مقابلۀ مستنیر با عضو باصر برای نفس علم اشراقی حضوری بر مبصر حاصل میشود و ادراک ’دیدن’ روی میدهد. شیخ اشراق (سهروردی) در ذیل عنوان ’حقیقت صور مرایا و تخیل’ آرد: همچنانکه همه حاسه هابیک حس بازمی گردند که حس مشترک است، همه نورها در نور مدبر به نیروی واحدی باز میگردند که عبارت از ذات روشنایی فیاض لذاته است و هر چند ابصار مشروط به مقابلۀ با بصر است جز اینکه در باصر نور اسپهبدی است... اصحاب عروج برای نفس مشاهدۀ صریح کاملتری از آنچه برای بصر دست میدهد آزموده اند و آن هنگام انسلاخ شدید نفس از بدن است. (از حکمت اشراق ص 213). و رجوع به فهرست همان کتاب در ذیل ابصار و باصر و بصر شود
خربزه زار. (آنندراج). فالیز خربوزه. (ناظم الاطباء) ، لمح باصر، ذوبصر و تحدیق. (تاج العروس). نگاه تیز. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب). اریته لمحا باصراً، ای: نظراً بتحدیق شدید. (ناظم الاطباء) ، در مکتب حکمت اشراق که ابصار یا دیدن را به روش دیگری تعبیر می کنند و نظریه های خارج شدن شعاعی از چشم و برخورد آنها با مبصرات یا انطباع صورت شیئی در رطوبت جلیدی و جز اینها رارد می کنند و برای دیدن، نبودن حجاب میان باصر و مبصر را کافی میدانند باصر را سرچشمۀ نور اسپهبدی می دانند و می گویند هنگام مقابلۀ مستنیر با عضو باصر برای نفس علم اشراقی حضوری بر مبصر حاصل میشود و ادراک ’دیدن’ روی میدهد. شیخ اشراق (سهروردی) در ذیل عنوان ’حقیقت صور مرایا و تخیل’ آرد: همچنانکه همه حاسه هابیک حس بازمی گردند که حس مشترک است، همه نورها در نور مدبر به نیروی واحدی باز میگردند که عبارت از ذات روشنایی فیاض لذاته است و هر چند ابصار مشروط به مقابلۀ با بصر است جز اینکه در باصر نور اسپهبدی است... اصحاب عروج برای نفس مشاهدۀ صریح کاملتری از آنچه برای بصر دست میدهد آزموده اند و آن هنگام انسلاخ شدید نفس از بدن است. (از حکمت اشراق ص 213). و رجوع به فهرست همان کتاب در ذیل ابصار و باصر و بصر شود
دهی از دهستان مزدوران بخش سرخس شهرستان مشهد. کوهستانی و معتدل. سکنه 650 تن. آب آن از چشمه سار و محصول آن غلات و بنشن و میوه جات و شغل اهالی زراعت و مالداری و قالیچه بافی و راه مالرو است. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 9)
دهی از دهستان مزدوران بخش سرخس شهرستان مشهد. کوهستانی و معتدل. سکنه 650 تن. آب آن از چشمه سار و محصول آن غلات و بنشن و میوه جات و شغل اهالی زراعت و مالداری و قالیچه بافی و راه مالرو است. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 9)
دهی است از دهستان فین بخش مرکزی شهرستان بندرعباس واقع در شمال بندرعباس و خاور راه شوسۀ کرمان به بندرعباس با 700 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
دهی است از دهستان فین بخش مرکزی شهرستان بندرعباس واقع در شمال بندرعباس و خاور راه شوسۀ کرمان به بندرعباس با 700 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)