جدول جو
جدول جو

معنی بورقی - جستجوی لغت در جدول جو

بورقی(رَ)
منسوب به بورق و بوره: و اگر خلطشور و بورقی بود در مدت یک ماه سمج کند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). بلغم بورقی، آن است که سخت گرم باشد و طعم او از شوری به تیزی گراید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بورق
تصویر بورق
بوراکس، ترکیب اسید بوریک و سود که در طب و صنعت برای ساختن شیشه و لعاب ظروف سفالی و لحیم کاری به کار می رود، بورات دوسود، تنگار، بوره، تنکار، بورک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بواقی
تصویر بواقی
باقی ها، پایدارها، پاینده ها، جاویدها، بازمانده ها، به جامانده ها، باقی مانده های خراج یا مالیات که بر عهده های کسی است، جمع واژۀ باقی
فرهنگ فارسی عمید
(بَ قی ی)
منسوب است به برقه که از اعمال مغرب میباشد. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(اَرُ قَیْ یَ)
تمیم الداری بن اوس. صحابی است. صحابی در فقه اسلامی، فردی است که حضور جسمی و معنوی در کنار پیامبر اسلام (ص) داشته و مؤمن به او بوده است. این همراهی تنها در ظاهر خلاصه نمی شود، بلکه باید با ایمان قلبی و پایبندی عملی همراه باشد. صحابه از مهم ترین منابع شناخت سیره و احکام پیامبر هستند. صحابیان ناقلان اصلی سنت پیامبر و شاهدان زندهٔ تحولات صدر اسلام بودند.
لغت نامه دهخدا
(رَ)
معرب بوره. یکی از عقاقیر اصحاب صناعت کیمیا. و آن بر چند صفت است: یکی بورق الخیز و قسمی دیگر که آنرا نطرون گویند و بورق الصناعه و زراوندی و این بهترین صنف بورق است. (مفاتیح). چیزی است مانند نمک. معرب بوره. (غیاث). انواع آن: بورۀ ارمنی، بورۀ زرگری، بوره خبازان و بورۀ زراوندی که بسرخی زند. بورۀ کرمانی، بورۀ مغربی و الوانش بسیاراست. (از نزهه القلوب). رجوع به بوره و بورک شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
تیره ای از موری هفت لنگ بختیاری. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 73) ، مخمر. (از فرهنگ فارسی معین). لوور. آب جو (بوزک). (کارآموزی داروسازی ص 207). k05l) _
لغت نامه دهخدا
(ری ی)
طریق. (از منتهی الارب). راه و طریق. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
شیپور و بوق شکارچیان
لغت نامه دهخدا
آل بوری یا اتابکان دمشق از 549 تا 697 هجری قمری حکومت کردند، رجوع به اتابکان و طبقات السلاطین اسلام ص 142 و 143 شود
لغت نامه دهخدا
قسمی گل زینتی، (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
بشکل بوق،
- کلاه بوقی، کلاه بلند که بن آن گشاده و سر آن تنگ بوده است، (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
منسوب است به برق رود و آنرا برقه نیز نامند و آن دهی است به قم. (الانساب سمعانی)
منسوب به برق در همه معانی، کارآزموده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ)
منسوب به برق بمعنی بره، و برقی بیت کبیری است در خوارزم به بخارا. (از انساب سمعانی). خواجه عبداﷲ برقی از سلسلۀ خواجگان را این نسبت است. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(بَ قی ی)
محمد بن خالد برقی قمی، مکنی به ابوعبدالله. از محدثان و از اصحاب حضرت رضا و امام جعفر علیهم االسلام است. بعضی کنیت او را ابوالحسن دانسته اند. ازوست: 1- کتاب العویص. 2- کتاب البقره. 3- کتاب المحاسن. 4- کتاب الرجال. رجوع به الفهرست ابن الندیم شود
لغت نامه دهخدا
(مَ / مِ)
نام سابق آن فری ویل بود. شهری است بر کنار دریاچۀ بیزرت که 34700 تن سکنه دارد. این شهر یکی از مراکز بحریۀ کشور تونس است ودارای صنایع آهن و مرکز هواشناسی است. (از لاروس)
لغت نامه دهخدا
(رَ قی ی)
منسوب به لورقه. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(زَ / زُو رَ)
چون زورق. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). نوعی از کلاه قلندران باشد و آن شبیه است به کشتی. (برهان) (آنندراج) (از فرهنگ فارسی معین). نوعی از کلاه قلندران شبیه به کشتی. (ناظم الاطباء). کلاهی که مانند کلاه قلندران سازند و کهکاهی خوانند و درون او را پوستین گیرند و جوانان بر سر نهند. (فرهنگ رشیدی) :
دوش سرمست نگارین من آن طرفه پسر
با یکی پیرهن و زورقی طرفه به سر.
سنایی (از فرهنگ رشیدی).
، نام قسمی اصطرلاب. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) ، استخوان پاشنه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). استخوانی است که پاشنه در زیر وی نهاده است. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : و استخوانی دیگر است آنرا زورقی گویند از سوی پس به اشتالنگ پیوسته است و پاشنه اندر زیر او نهاده و دو دندانه از پاشنه بیرون آمده است و اندر این زورقی نشسته تا استوار باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی، یادداشت ایضاً). رجوع به جواهرالتشریح میرزا علی ص 125 و 155 شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
جمع واژۀ باقی. (غیاث) (آنندراج). ج باقیه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
سراقهالبارقی. دو تن بودند یکی سراقه بن مرداس البارقی اکبر و دیگری سراقه بن مرداس بارقی اصغر که شرح حال هر دو در المؤتلف و المختلف آمدی صص 134-135 آمده است. (از حاشیۀ المعرب جوالیقی ص 301). و رجوع به بارق و بارقی و سراقه بن مرداس بارقی اصغر و سراقه بن مرداس بارقی اکبر و اغانی شود، در این شعر سعدی بر بارگاه و خیمۀ غیر سلاطین نیز اطلاق شده است:
منعم به کوه و دشت و بیابان غریب نیست
هرجا که رفت خیمه زد و بارگاه ساخت.
سعدی.
رجوع به بارجا، بارجاه و بارچا در فرهنگ رشیدی شود، جای رخصت و اجازت باشد. (برهان). بارگه. (فرهنگ رشیدی)، جای بار دادن پادشاه. (شرفنامۀ منیری) (دمزن). محلی است مخصوص پادشاه که موقع رسیدگی به عرایض مردم در آنجا می نشیند. (شعوری ج 1 ورق 191). آنجا که پادشاه به چاکران بار دهد، یعنی بپذیرد. دربار. (دمزن). قصر شاه. (دمزن). درگاه. (مجموعۀ مترادفات ص 59). دربخانه. (ایضاً). در خانه. (ایضاً). رزاق خانه بمعنی دربار پادشاه و سلاطین. (ایضاً) :
همه کاخ گاه و همه گاه شاه
همه بارگاهش سراسر سپاه.
فردوسی.
تبیره برآمد ز درگاه شاه
برفتند گردان بدان بارگاه.
فردوسی.
چو آگاهی آمد بگردان شاه [کیخسرو]
خرامان برفتند تا بارگاه.
فردوسی.
هرون یکساعتی در بارگاه ماند مقرر گشت مردمان را که بجای پدر، وی خواهد بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 361). عبدالجبار پسر خود را با خود دارد که چون حرمت بارگاه بیابد... بازگردد. (ایضاً ص 374). سعادت خدمت بارگاه عالی یافته. (ایضاً ص 379).
نبینی ز خواهنده و میهمان
تهی بارگاه ورا یک زمان.
اسدی.
خوار که کردت به بارگاه شه و میر
در طلب خواب و خور جز این تن خونخوار.
ناصرخسرو.
و در جمله آیین بارگاه انوشروان آن بود کی از دست راست تخت او کرسی زر نهاده بود... (فارسنامۀ ابن البلخی چ لیدن ص 97).
ببارگاه تو کان هست و باد مرکز ملک
محل و رتبت من پای بر سپهر نهاد.
مسعودسعد.
و خاک بارگاه همایون را سجده گاه شاهان دنیا کناد. (کلیله و دمنه).
خود تو انصافش بده در بارگاه آفتاب
هیچکس خفاش را گویدچرا می ننگری ؟
انوری.
ذره در بارگاه خورشید است
سخن از بارگاه میگوید.
خاقانی.
خاقانی که نائب حسان مصطفی است
مداح بارگاه تو حیدر نکوتر است.
خاقانی.
ببارگاه تو دامن کشان رسید انصاف
ز درگه تو گریبان دریده شد بیداد.
خاقانی.
جزای حسن عمل بین که روزگار هنوز
خراب می نکند بارگاه کسری را.
ظهیر فاریابی.
بعد از ده روز پیش تخت پدر رسید و دیده را بخاک بارگاه او تکحیل داد. (سندبادنامه ص 255). خصمان قاضی ابوالعلا را به استحقاق از بارگاه خوش براند. (ترجمه تاریخ یمینی). چون شار را ببارگاه سلطان رسانیدند بفرمود تا او را بینداختند و بتازیانه تأدیب و تعریک و مالش دادند. (ترجمه تاریخ یمینی).
زمین را بوسه ده در بزم شاهی
که دارد بر ثریا بارگاهی.
نظامی.
او بتحیر چو غریبان راه
حلقه زنان بر در آن بارگاه.
نظامی.
داد فرمان که تخت بار زنند
بر در بارگاه دار زنند.
نظامی.
ره به گلخن نمی دهند مرا
وین عجب عزم بارگاه کنم.
عطار.
گم شود چون بارگاه او رسید
آب آمد مرتیمم را درید.
مولوی.
بی نهایت حضرت است این بارگاه
صدر را بگذار صدر تست راه.
مولوی.
ندانست در بارگاه غنی
که بیچارگی به ز کبر و منی.
سعدی (بوستان).
کز این زمرۀ خلق در بارگاه
نمیباشدت جز در اینان نگاه.
سعدی (بوستان).
تو کی بشنوی نالۀ دادخواه
بکیوان برت کلۀ بارگاه.
سعدی.
چیست به زین دولتی کز کنج عزلتگاه رنج
خسرو صاحبقران آمد بصدر بارگاه
خیط صبحت شاید از رفعت طناب چارطاق
ساق عرشت زیبد از حشمت ستون بارگاه.
سلمان (از شرفنامۀ منیری).
مرو بخواب که حافظ ببارگاه قبول
ز ورد نیمشب و درس صبحگاه رسید.
حافظ.
چو باشد منور ز تو بارگاه
خوشا آنکه بارش دهی گاه گاه.
شرف الدین منیری (شرفنامۀ منیری).
، گاه ’بارگاه’ استعمال شود و مراد آیین بارگاه است. آئین درباری. رسم تشریفات. تشریفات درباری:
همی بود بهمن بزابلستان
به نخجیرگه با می و گلستان
سواری و می خوردن و بارگاه
بیاموخت رستم بدان کینه خواه.
فردوسی.
، صفۀ بزرگ که مردمان در آنجا گرد آیند و در خوزستان هر صفه را بارگاه گویند خواه بزرگ و خواه کوچک. (صحاح الفرس)، شکم حیوانات ماده. (برهان) (دمزن). شکم حیوانات ماده باشد که حامله شده اند. (آنندراج). شکم حیوانات ماده را نیز گویند که حامله شده اند. (انجمن آرا)، آنجا که انگور و سایر میوه ها نگاهدارند یا خشک کنند، بندر. بارانداز: ماهی روبان شهری است اندر میان آب نهاده چون جزیره، جایی خرم است و بارگاه همه پارس است. (حدود العالم). و بمیان معموره بزمین سقلاب و روس دریایی است نام او بنطس. و مردمان ما او را دریای طرابزنده خوانند، زیرا که بارگاهی است بر وی نهاده. وز وی خلیجی بیرون آید و تنگ همی شود تا بر بارۀ قسطنطینیه گذرد. (التفهیم چ همایی ص 168). ونیز بنزدیکی طبرستان دریاء دیگر است. و بارگاه گرگان بر لب او، شهری آبسکون نام. (ایضاً ص 170). و اما اقلیم اول از مشرق زمین چین آغازد و بر دره های چین بگذرد، و این جویهاست که از دریا کشتیها برآرند ببارگاهها چون: خانجو و خانفو و مانند آن. (ایضاً ص 198). و برابر او [دریای فارس و بصره] بر کرانۀ مغرب بارگاه عمان بود. (ایضاً ص 167)، شهری تجاری محل افکندن مال التجاره: خاتون کث، دیمعان کث، دو شهرک است خرد و آبدان و بارگاه سغد و سمرقنداست و آن فرغانه و ایلاق است. (حدود العالم). کاژ قصبۀ خوارزم است و بارگاه ترکستان و ماوراءالنهر و خزران است و جای بازرگانان است. (حدود العالم). روستابیک شهری است از یک سوی جیحون است و دیگرسو کوه، جایی بسیارنعمت است و بارگاه ختلان است. (حدود العالم). جار، [به عربستان] شهرکی است بر کران دریا و بارگاه مدینه است. (حدود العالم). سیراف شهری بزرگ است... و جای بازرگانان است و بارگاه پارس است. (حدود العالم). و خیس بارگاهی بودست و هوا و آب آن همچنانست کی از آن ارجان. (فارسنامۀ ابن البلخی چ لیدن ص 149)، دربان سلطان. معرب این کلمه بارجاه است و در المعرب جوالیقی (ص 75) کلمه بارجاه را که در این عبارت: قد سمعتک سعیداً و ولیتک البارجاه... آمده است، احمد محمد شاکر محشی کتاب مزبور بنقل از شهاب در شفاءالغلیل (ص 44) چنین تفسیر کرده است: ’ای جعلتک بواب السلطان’. و رجوع به بارجا و بارجاه و بارچاه شود
حیان بن ایاس بارقی ازدی از صحابه بود و از ابن عمر (رض) روایت کرد و شعبه از وی روایت دارد. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
نسبت به بارق که آبی است به سراه و بر کسی اطلاق شود که در ایام سیل عرم بدان آب فرودآمده است. (از معجم البلدان ج 2).
لغت نامه دهخدا
جمع باقی باقیه، مانده ها مانداک ها جمع باقی و باقیه مانده ها بازمانده ها
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی شده بوره تنگار ملح آبدار برات سدیم که فرمول شیمیایی آن میباشد. وزن مخصوصش 7، 1 و سختیش بین 2 تا 5، 2 است. بوره طبیعی مزه گس دارد تنگار ملح الصناعه. براکس، شکر سفید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بوری
تصویر بوری
عمل بور شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لورقی
تصویر لورقی
منسوب به لورقه از مردم لورقه
فرهنگ لغت هوشیار
کهکاهی کلاهی است همانند ما کوک که غلندران بر سر نهند منسوب به زورق، نوعی کلاه قلندران که شبیه به زورق (قایق) است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دورقی
تصویر دورقی
از ریشه پارسی نیایشگر نیایشگری که کلاه گوشی بر سر می نهد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برقی
تصویر برقی
((بَ))
مربوط به برق، ویژگی آن چه با برق کار می کند، برق کار، فوری، سریع
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زورقی
تصویر زورقی
نوعی از کلاه قلندران که شبیه به زورق است
فرهنگ فارسی معین
برقکار، سیم کش، منسوب به برق، شتابان، سریع، برق آسا، شتابنده
فرهنگ واژه مترادف متضاد
گاو زرد رنگ، نام سگ
فرهنگ گویش مازندرانی
الکتریکی، برقی
دیکشنری اردو به فارسی