جدول جو
جدول جو

معنی بوالمثل - جستجوی لغت در جدول جو

بوالمثل
(بُلْ مَ ثَ)
ابوالمثل بخاری:
همی حسد برم و سال و ماه رشک برم
بمرگ بوالمثل و مرگ شاکر و جلاب.
ابوطاهر خسروانی.
رجوع به ابوالمثل شود، اصل. (آنندراج) : هو بؤبوءالکرم، او اصل کرم است. و کذلک هو بؤبوءالمجد، او اصل مجد است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). اصل مردم و جز او. (مهذب الاسماء) ، مهتر زیرک. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، بدن ملخ. (آنندراج) ، مردم چشم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، میانۀ چیزی. (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، دانشمند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بوالفضل
تصویر بوالفضل
صاحب فضل، دارای فضیلت
فرهنگ فارسی عمید
(اَ بُلْ مَ ثَ)
بوالمثل. بخاری. یکی از شعرای نامی روزگار سامانی است. وفات او پیش از وفات ابوطاهر خسروانی بوده است:
همی حسد کنم و سال و ماه رشک برم
بمرگ بوالمثل و مرگ شاکر جلاّب.
ابوطاهر خسروانی.
از بیت فوق و نیزاز بیت ذیل منوچهری مفتوح بودن میم و ثاء در نام اومحقق میگردد:
بوالعلا و بوالعباس و بوسلیک و بوالمثل
و آنکه آمد از نوایح و آنکه آمد از هری.
منوچهری.
در تذکره ها از شرح حال این شاعر چیزی بدست نمی آید و تنها یک قطعه در لباب الالباب عوفی و یک فرد در مجمعالفصحاء و عده معدود درلغت نامه ها از شعر وی شاهد آمده است:
برافکند پیری ضیا بر سرت
بچشم بتان ظلمت است آن ضیا
نبینی که باز سپیدی کنون
اگر کبک بگریزد از تو سزا
نبینی سمن برگ نسرین شده
ز کافور پوشیده برگ گیا.
(از لباب الالباب).
چو خواجه گردد آگه ز کارنامۀ ما
بشهریار رساند سبک چکامۀ ما.
(از مجمعالفصحاء).
بکماز گل بکردی و ما را بداد نقل
امرود کشته دادی زین ریودانیا!
بت من جانور آمدشمنش بی دل و جان
منم او را شمن و خانه من فرخار است.
چنان چون خو که درپیچد به گلبن
بپیچم من بر آن سیمین صنوبر.
ز تاک خوشه فروهشته و ز باد نوان
چو زنگیانی بر بازپیچ بازیگر.
نقل ما خوشۀ انگور بود ساغر سفج
بلبل و صلصل رامشگر و بردست عصیر.
بیکی زخم تپانچه که بدان روی کریه
بزدم جنگ چه سازی چه کنی بانگ ژغار.
هوش من آن لبان نوش تو بود
تا شد او دور من شدم مدهوش.
جهان همیشه بدو شاد و چشم روشن باد
کسی که دید نخواهدش کنده بادش کاک.
سرو است و کوه سیمین جز یک میانش سوزن
خسته ست جان عاشق وز غمزگانش بلکن.
رای ملک خویش کن شاها که نیست
ملک را بی تو نکوئی و براه.
و دو بیت ذیل مینماید که او را دومثنوی بزرگ یا خرد نیز بوده است:
گفت من پاسخ تو بازدهم
آنچه بایست تست ساز دهم.
رفت در دریا به یکی آب خوست
راه دور از نزد مردم دوردست.
نظامی عروضی در چهارمقاله ص 27 و 28 چ لیدن گوید: و اسامی ملوک عصر و سادات زمان بنظم رائع و شعر شائع این جماعت باقی است چنانکه اسامی آل سامان به استاد ابوعبدالله جعفر بن محمد الرودکی و ابوالعباس الرّبنجنی و ابوالمثل البخاری و ابواسحاق جویباری و ابوالحسن اغجی و طحاوی و خبازی نشابوری و ابوالحسن الکسائی
لغت نامه دهخدا
(پَ دَ)
مرکّب از: ب + ال + مثل، فی المثل. مثلاً. اینطور. بطور مثال. و رجوع به مثل شود
لغت نامه دهخدا
(پَ نَ وَ تَ)
مرکّب از: ب + ال + مآل، به آخر. عاقبت. عاقبت کار. بپایان. سرانجام. بفرجام. و رجوع به مآل شود، کنایه از مردم تنبل و بیکار و هیچکاره باشد. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء)، کنایه از شخص بیکار و پرخواب باشد. (انجمن آرای ناصری)، شخص تنبل و بیکار و آرام دوست که سر از بالین نتواند برداشت. (آنندراج)، شخص شل و بیکار و آرام دوست. (غیاث اللغات)، آرام طلب. (هفت قلزم)، کسی که همیشه بر بستر دراز می کشد و کاهل و تنبل است. (فرهنگ نظام) ، کنایه از خدمتکار که هیچگاه از بالین جدا نشود و بدین معنی پایین پرست نیز بیاید. (آنندراج)، نوکر و خادم که کارش پهن کردن و برچیدن رختخواب هم هست. (فرهنگ نظام) :
ز چین تا قیروان بالین پرستش
ز مشرق تا بمغرب زیر دستش.
میرخسرو.
چو تو خدمت پای و نیروی دست
حواله کنی سوی بالین پرست
چو بالین پرستت بماند بجای
بمانی تو آنگاه بی دست و پای.
نظامی.
شده بالین پرست بخت من هوش
سراپا چشم و نظاره فراموش.
حکیم ریالی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بوالفضل
تصویر بوالفضل
دارای فضل فاضل
فرهنگ لغت هوشیار
بطور مثال مثلا: گر دلت از تشنگی گردد خراب در نیابی فی المثل دره رور آب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بالمال
تصویر بالمال
به فرجام مالا سرانجام عاقبت درنتیجه
فرهنگ لغت هوشیار
آخرالامر، بالاخره، بالنتیجه، درنتیجه، سرانجام، عاقبت
فرهنگ واژه مترادف متضاد