جدول جو
جدول جو

معنی بهیمی - جستجوی لغت در جدول جو

بهیمی
حیوانی، مربوط به حیوان مانند حیوان، حیوان بودن
تصویری از بهیمی
تصویر بهیمی
فرهنگ فارسی عمید
بهیمی
(بَ می ی)
منسوب به بهیمه که بمعنی چارپایه است. (از غیاث) (از آنندراج). منسوب به بهیمه. حیوانی. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) :
بر لذت بهیمی چون فتنه گشته ای
بس کرده ای بدان که حکیمت بود لقب.
ناصرخسرو.
و از عادت بهیمی و طبیعت سبعی امتناع نمی نمود. (سندبادنامه ص 114).
پای بگشا از این بهیمی سم
سر برون آر از این سفالی خم.
نظامی
لغت نامه دهخدا
بهیمی
چارپایی جانوری منسوب به بهیمه حیوانی
تصویری از بهیمی
تصویر بهیمی
فرهنگ لغت هوشیار
بهیمی
جانوری، حیوانی
متضاد: انسانی
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بهیمه
تصویر بهیمه
حیوان چهارپا، از قبیل گاو، گوسفند، اسب، شتر و استر
فرهنگ فارسی عمید
(نَ سِ بَ)
جان حیوان چارپایه، و مراد از این نفس اماره است. (غیاث اللغات) (آنندراج). مراد قوت شهوانی و نفس شهوانی است. (از فرهنگ علوم عقلی از مصنفات ج 1 ص 34 و اخلاق ناصری 54)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
سیاه و تاریک. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). سیاه. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) :
دیو دنیای جفاپیشه ترا سخره گرفت
چو بهایم چه دوی از پس این دیو بهیم.
ناصرخسرو.
لغت نامه دهخدا
(هََ ما)
مؤنث هیمان. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج). شتر مبتلا به هیام. (از اقرب الموارد). رجوع به هیمان شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
قدری و اندک. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بُ رَ)
واحه ای در قسمت شرقی جزیره العرب، که مرکز آن بهمین نام در فاصله 150کیلومتری شمال ابوظبی واقع است. وسعت این واحه در حدود 6 در 9 کیلومترو جمعیت آن در حدود 10هزار تن است. محصول عمده اش خرما، یونجه، سبزی، انبه، لیموی ترش و شیرین است که ازدبی که بندر عمده واحه است صادر میشود. بسال 1955 میلادی انگلیسها این واحه را تصرف کردند و آنرا بین ابوظبی و مسقط تقسیم کردند. (از دایره المعارف فارسی)
لغت نامه دهخدا
(بِ شَ می ی)
منسوب به طایفۀبهشمیه. (الانساب سمعانی). رجوع به مادۀ بعد شود، در صفات کمر مستعمل است. (آنندراج) :
دست طمع برید ز نخل حیات خویش
هرکس که دوراز آن کمر بهله دار ماند.
فطرت (از آنندراج).
مگذر ز حسن ترک که در گوشمال دل
دستی دگر بود کمر بهله دار را.
صائب (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بَ مَ)
چهارپایه اگرچه آبی باشد یا هر جاندار بی تمیز. ج، بهائم. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). ستور و هرچهارپایی از حیوان بری و بحری. (بحر الجواهر). چهارپای. ج، بهائم. (ترجمان القرآن) (مهذب الاسماء). چهارپا اگرچه آبی باشد و یا هر جاندار بی تمیز. ج، بهائم. (ناظم الاطباء) : و هرگز مال نیندوختی و جز بر بهمیۀ مصری ننشستی. (فارسنامه ابن بلخی ص 117).
نسبت دارند تا قیامت
ایشان ز بهیمه من ز انسان.
خاقانی.
خون بهیمه ریخته هر میزبان بشرط
تو خون نفس ریخته ومیزبان شده.
خاقانی.
آدمی بحیلت مرغ را از هوا درآرد و ماهی را از قعر دریا برآرد و بهیمۀ توسن وحشی را الوف و مرتاض گرداند. (سندبادنامه).
هرچه زیر چرخ هستند امهات
از جماد و از بهیمه وز نبات.
مولوی.
دل می برد بدعوی فریاد شوق سعدی
الا بهیمه ای را کز دل خبر نباشد.
سعدی.
آری بر بهیمه چه سنبل چه سنبله.
ابن یمین.
- بهیمه طبع، آنکه همتش صرف خورد و خواب باشد. (انجمن آرا).
- بهیمه وار، بهیمه طبع، بهیمه صفت،بمانند حیوان:
چه درختهای طوبی بنشانده آدمی را
تو بهیمه وارالفت به همین گیاه داری.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(بُ ما)
گیاهی است شبیه به نبات جو، بهماه، یکی یا واحد و جمع در وی یکسان است، و الف آن برای تأنیث، پس منون نشود. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). نباتی است شبیه به نبات جو و از آن کوتاه تر و باریکتر و خوشۀ آن شبیه به شیلم و منبتش مواقع سایه ناک است. (از تحفۀ حکیم مؤمن). نصل. صفار. دیو گندم
لغت نامه دهخدا
(بَ)
نام یکی از رایان هنداست. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء) :
همیشه رای بهیم اندر آن مقیم بدی
نشسته ایمن و دل پرنشاط و ناز و بطر.
فرخی.
چو نهر واله که اندر دیار هند بهیم
بنهر واله همی کرد بر شهان مفخر.
فرخی.
حصار کندهه را از بهیم خالی کرد
بهیم را بجهان آن حصار بود مفر.
فرخی.
بدار ملک خود آورد تخت و تاج بهیم
ز سیم خام چو بتخانه پرنگار و صور.
عنصری
لغت نامه دهخدا
تصویری از نفس بهیمی
تصویر نفس بهیمی
نفس بهیمیه: روان ور نیک روان ورنی (نفس شهوانی) روان ستوری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بهیم
تصویر بهیم
سیاه و تاریک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بهیمه
تصویر بهیمه
حیوان چهار پا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بهیمه
تصویر بهیمه
((بَ مِ))
چهارپا، جمع بهایم
فرهنگ فارسی معین
جانور، چهارپا، حیوان، ستور
متضاد: آدم، انسان
فرهنگ واژه مترادف متضاد
کسی که اغلب در بیرون از خانه به سر می برد
فرهنگ گویش مازندرانی