جدول جو
جدول جو

معنی بهصل - جستجوی لغت در جدول جو

بهصل
(بُ صُ)
مرد سطبر، تناور وسپید. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد). تناور. ج، بهاصل. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

کسی که بدهی خود را پرداخته یا حساب خود را واریز کرده و قرض و طلبی نداشته باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بصل
تصویر بصل
پیاز، ساقۀ زیرزمینی، مدور، خوراکی و لایه لایۀ گیاه پیاز به رنگ سفید، قرمز یا زرد، گیاه علفی این ساقه با برگ های نوک تیز و گل های سفید مایل به سبز، ساقۀ زیرزمینی و تغییرشکل یافتۀ گروهی از گیاهان تک لپه ای که با ورقه های نازک پوشیده شده است
فرهنگ فارسی عمید
(اِ)
برکندن جامه از تن و درباختن آنرا بقمار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، ستورهای خرد چون بره و بزغاله ونیز جمع واژۀ ابهم. (آنندراج). جمع واژۀ ابهم. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ صَ)
پیاز. بصله یکی، و منه المثل: هو اکسی من البصل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (ترجمان علامه جرجانی ص 26) (غیاث) (آنندراج) (مؤید الفضلاء). پیاز که یکی از بقولات مأکول است. (ناظم الاطباء). سوخ. (حاشیۀ فرهنگ اسدی خطی نخجوانی). پیاز گویندبهترین وی سفید بود. (اختیارات بدیعی) :
تو بصل نیز هم نمیدانی
بیهده ریش چند جنبانی.
سنایی.
رجوع به پیاز شود. مؤلف مخزن الادویه آرد: پیاز نامند و بهندی نیز بدین نام مشهوراست. ماهیت آن بری و بستانی میباشد، بری آن در چشمه سارها و کوه ها کثیرالوجود و طعم و برگ و بوی آن مانند پیاز و این را بترکی کومران نامند و قویتر از بستانی است و بستانی آن سفید و سرخ و بزرگ بالیده و کوچک میباشد بهترین همه سفید بزرگ بالیده آبدار آن است. (مخزن الادویه).
لغت نامه دهخدا
(اِ)
بهص بهصاً، تشنه شدن. (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بَ صَ)
سطبر بسیارگوشت. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ صَ)
ضخیم و کلفت و گوشتی و جسیم. (ناظم الاطباء). ضخیم و بسیارگوشت. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ)
بچه کفتار. (منتهی الارب) (آنندراج). کفتار و سوراخ کفتار و جز آن. (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(بُ هََ صِ)
مصغر است، هیچکاره. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بَ کَ)
جوان آگنده گوشت نازک اندام. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). غض. (از ذیل اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(بُ صُ)
بسیار سخت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد) ، بیکدیگر متناسب یا شبیه بودن. با یکدیگر برازنده بودن: عروس و داماد و پدر و مادر و نوکر و آقا بهم می آیند، التیام پذیرفتن. سر زخم بهم آمدن. ملتثم شدن، چنانکه قرحه یا جراحتی، آرام گرفتن: دیشب چشمهایم بهم نیامد، منقبض شدن و بروی هم کشیده شدن، قهر کردن و آزرده شدن، غضبناک شدن، متنفر شدن، رنجیده شدن، مضطرب و پریشان شدن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ صَ)
درشت اندام. ستبر. ضخیم. حمار مهصل، خر سطبر و درشت اندام. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بَ هََ)
تشنگی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
نفرین کردن. (آنندراج) (تاج المصادر بیهقی). لعنت کردن: بهله اﷲ بهلاً، لعنه. (از اقرب الموارد). بهله اﷲ، ای لعنه اﷲ. (منتهی الارب). لعنت کند او را خدای. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(اِ فِ)
گشاده شدن پستان بند ناقه، شخصی یا چیزی را بشخص یا چیز دیگر رسانیدن، گرد کردن. فراهم آوردن، دو تن را به یکدیگر نزدیک کردن. زن و مردی را بوصال یکدیگر رسانیدن. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بصل
تصویر بصل
پیاز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بهص
تصویر بهص
تشنگی
فرهنگ لغت هوشیار
نفرین کردن، اندک و آسان ناچیز دوم شخص مفرد امر حاضر از هلیدن بگذار، آنکه بدهی خود را پرداخته یا حساب خویش را واریز کرده و مدیون نیست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بهصله
تصویر بهصله
برهنه شدن جامه کندن، لخت کردن بردن داراک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بهال
تصویر بهال
زناشویی، هم آغوشی گای
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بهدل
تصویر بهدل
کفتار بچه، سبز پوشه (سبز قبا) سبز گرا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بصل
تصویر بصل
((بَ صَ))
پیاز
فرهنگ فارسی معین
بگذار قرار بده
فرهنگ گویش مازندرانی