جدول جو
جدول جو

معنی بهزه - جستجوی لغت در جدول جو

بهزه
شهرکی است سردسیر بر حد میان پارس و بیابان با نعمت بسیار. (حدود العالم)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بهیه
تصویر بهیه
تابان، درخشان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برزه
تصویر برزه
شاخ درخت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بوزه
تصویر بوزه
شرابی که از برنج، ارزن یا جو تهیه می شود، برای مثال ز دونان چون طمع داری کرم های جوانمردان / خرد داند که در عشرت شرابی ناید از بوزه (ابن یمین - مجمع الفرس - بوزه)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بهله
تصویر بهله
دستکش چرمی که در قدیم شکارچیان به دست می کردند برای نگاه داشتن باز بر روی دست، نکاب، نکاپ، نکاف
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بهره
تصویر بهره
سود بانکی، سود، فایده، قسمت، نصیب، بخش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بازه
تصویر بازه
مجموعه اعداد میان دو عدد فرضی، فاصلۀ میان دو کوه، دره، فاصلۀ میان دو دیوار، پهنای کوچه، در کشاورزی مرزی که دو قطعه زمین یا دو کرته را از هم جدا می کند
پاچه، پای انسان یا گوسفند از زانو تا کف پا، پای پخته شدۀ گوسفند، بز یا گاو که لزج و مولد خون است و برای اشخاص کم بنیه، لاغر و مبتلایان به امراض ریه نافع است، پاژه، پایچه
چوب دستی ستبر
فرهنگ فارسی عمید
(زَ)
دهی است از دهستان بیزکی بخش حومه شهرستان مشهد که در 50 هزارگزی شمال باختری مشهد و 12 هزارگزی شمال راه شوسۀ مشهد به قوچان در جلگه واقع است، ناحیه ای است با آب و هوای معتدل و255 تن سکنه. آب آن از قنات تأمین میشود و محصول عمده آن غلات و چغندر و بنشن و شغل مردمش زراعت و راه آن ماشین رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
نام قصبه ای است در حوزۀ غرناطه در اسپانیا که در 32 هزارگزی شمال شرقی شهر قادیس قرار دارد، جمعیت آن در حدود 8900 تن است. (از قاموس الاعلام ترکی ج 2)
لغت نامه دهخدا
(دَبْ بَ / بِ)
چوبی بود میانه نه دراز و نه کوتاه، آن را دو دسته گویند. (فرهنگ اسدی چ اقبال ص 514) :
نشسته به صد خشم در کازه ای
گرفته بچنگ اندرون بازه ای.
خجسته (از فرهنگ اسدی).
آنرا دو دستی گویند. (فرهنگ اوبهی). بازه چوبی نه دراز و نه کوتاه که شتربانان دارند. (حاشیۀ احوال و اشعار رودکی ج 3 ص 1102 و 1148). چوبی که به دست گیرند و دودستی نیز گویند. (صحاح الفرس) (شعوری) (شرفنامۀ منیری). عصا و چوبدست بزرگ. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). چوب دستی. سردستی قلندران را هم میگویند. (برهان قاطع) :
آن مرده چیست آنکه برای ثواب او
پالیزبان به بازۀ چوپان رسید باز.
سوزنی (از فرهنگ جهانگیری).
سوزنیم مرد به اندازه کیر
تازه دل و غازه رخ و بازه کیر.
سوزنی.

پاچه:
کوه را زلزله چون کیک فتد در بازه
ابر را صاعقه چون سنگ فتد در قندیل.
انوری.
کیک در بازۀ من افکندی
وینکت سنگ در افتاده بسر.
انوری.
غمت آن لحظه بی اندازه افتد
که آندم کیکت اندر بازه افتد.
عطار.
و گویا لهجه ای در پازه و پاچه است که ’پ’ به ’ب’ و ’چ’ به ’ز’ تبدیل شده است. و رجوع به پاچه و پازه شود
لغت نامه دهخدا
(بُ زَ / زِ)
سرا بالای کوه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بَ زُ)
دهی است از بخش سنجابی شهرستان کرمانشاه. سکنۀ آن 300 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(بَ زَ / زِ)
قریه ای است به بیهق (سبزوار) و برزهی منسوب است بدان. (از منتهی الارب) (تاریخ بیهق ص 211)
لغت نامه دهخدا
(بَ زَ)
سرا بالای کوه. (آنندراج).
لغت نامه دهخدا
(بَ زَ)
نام شهری به آذربایجان. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(بَ زَ)
مرکّب از: برز بمعنی زراعت + ه، پسوند نسبت، شاخ درخت. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) :
مکن بیش جهد و مزن آتشی
که در برزۀ تر نخواهد گرفت.
نزاری.
لغت نامه دهخدا
(بَ زَ رَ / بُ زُ رَ)
ناقۀ بزرگ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ناقۀ بزرگ فربه بسیارشیر. (از ذیل اقرب الموارد). ناقۀ بزرگ فربه. ج، بهازر. (مهذب الاسماء).
لغت نامه دهخدا
(بُ زَ)
یوم برزه، از روزهای عرب است. (منتهی الارب). موضعی است و یکی از جنگهای عرب در آنجا واقع شده است. و گویند در برزه مالک بن خالد بن فخر بن الثرید که صاحب تاج (یعنی ملک بود) کشته شده است. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(بَ زَ)
خردمند استواررای و شریف. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد). ج، بهازر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از برزه
تصویر برزه
شاخ درخت، کشت، زراعت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بهره
تصویر بهره
حظ و قسمت، نصیب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بضزه
تصویر بضزه
یاوگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بازه
تصویر بازه
چوبدستی قطور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بهیه
تصویر بهیه
روشن و تابان
فرهنگ لغت هوشیار
خرد ستور: بره بزغاله گوساله سیاشب شب های بی ماه خر سنگ، کار دشوار، یل
فرهنگ لغت هوشیار
نفرین دستکش چرمی که میرشکاران بر دست کنند و بدان باز و چرغ و غیره را بر دست گیرند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نهزه
تصویر نهزه
نهزه و نهزت در فارسی پروا، نخجیر فرصت، صید:جمع نهز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بهیه
تصویر بهیه
((بِ یَّ))
روشن، تابان، نیکو، زیبا
فرهنگ فارسی معین
((بَ لِ))
دستکش چرمی که میرشکاران برای نگهداشتن باز بر روی دست بر دست می کردند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بازه
تصویر بازه
((زَ))
چوبدستی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بازه
تصویر بازه
((زِ))
فاصله میان دو دیوار، پهنای کوچه، فاصله میان دو کوه، دره
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بوزه
تصویر بوزه
((زِ))
شرابی که از آرد برنج و ارزن و جو تهیه کنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بهره
تصویر بهره
((بَ رِ))
نصیب، قسمت، سود، نفع، حاصل، محصول، حاصل قست
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برزه
تصویر برزه
((بَ زِ))
کشت، کاشت، شاخه درخت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بهره
تصویر بهره
سهمیه، فیض، سهم، فایده، نفع
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بازه
تصویر بازه
آنورگور، فاصله
فرهنگ واژه فارسی سره