جدول جو
جدول جو

معنی بهرمن - جستجوی لغت در جدول جو

بهرمن
بهرمان، یاقوت سرخ، پارچۀ ابریشمی رنگین
تصویری از بهرمن
تصویر بهرمن
فرهنگ فارسی عمید
بهرمن
(بَ رَ مَ)
بتخانه. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بتکده. (اوبهی).
لغت نامه دهخدا
بهرمن
بتخانه، بتکده
تصویری از بهرمن
تصویر بهرمن
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از برهمن
تصویر برهمن
(پسرانه)
برهمن
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بهمن
تصویر بهمن
(پسرانه)
نیک اندیش، برف انبوه که از کوه فرو ریزد، پسر و جانشین اسفندیار، نام ماه یازدهم از سال شمسی، نام فرشته نگهبان چهارپایان سودمند، نام روز دوم از هر ماه شمسی در ایران قدیم، نام یکی از لحنهای قدیم موسیقی ایرانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از برهمن
تصویر برهمن
عالم و پیشوای روحانی مذهب برهمایی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بهرمه
تصویر بهرمه
اسکنه، وسیلۀ فلزی دسته داری که نجاران برای سوراخ کردن چوب و یا ایجاد شیار به کار می برند، ماهه، برمه، پرماه، برماه، پرمه، پرما
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بهرمند
تصویر بهرمند
بهره مند، دارای بهره و نصیب، سودبرده، آنکه از چیزی یا کاری سود و بهره برده باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بهرمان
تصویر بهرمان
یاقوت سرخ، برای مثال نور مه از خار کند سرخ گل / قرص خور از سنگ کند بهرمان (خاقانی - ۳۴۴)، پارچۀ ابریشمی رنگین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اهرمن
تصویر اهرمن
اهریمن، در آیین زردشتی مظهر شر و فساد و تاریکی و ناخوشی و پلیدی، راهنمای بدی، شیطان، هرماس، اهرن، اهرامن، اهریمه، هریمن، آهرمن، آهرن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بهرامن
تصویر بهرامن
بهرمان، پارچۀ ابریشمی رنگارنگ
در علم زیست شناسی کاجیره
سرخاب، گرد یا مادۀ سرخ رنگی که زنان به گونه های خود می مالند، گلگونه، غازه، غنج، غنجر، غنجار، غنجاره، گنجار، آلگونه، آلغونه، بلغونه، غلغونه، گلگونه، گلغونه، ولغونه، لغونه، والگونه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آهرمن
تصویر آهرمن
اهریمن، در آیین زردشتی مظهر شر و فساد و تاریکی و ناخوشی و پلیدی، راهنمای بدی، شیطان، اهرن، هرماس، اهریمه، اهرمن، اهرامن، آهرن، هریمن
فرهنگ فارسی عمید
(بَ رَ مَ / مِ)
افزاری است که درودگران بدان چوب و تخته سوراخ کنند و بعربی مثقب خوانند. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). برمه، پرمه. پرما. آلتی که نجار با آن چوب و تخته را سوراخ کند. متۀ درودگران. (فرهنگ فارسی معین) ، کندر هندی. (برهان) (جهانگیری) (فرهنگ فارسی معین) (ناظم الاطباء). رجوع به بهروج و بهروجه و بهروز شود
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ مَ)
شکوفه. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). یقال: اعجبتنی بهرمه النور، ای زهره. (اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(بَ رِ)
دهی از دهستان نوق است که در شهرستان رفسنجان واقع است. دارای 300 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8) ، شرکت. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ)
بهرامن است که یاقوت سرخ باشد. (برهان) (از آنندراج). یاقوت سرخ گرانمایه. (فرهنگ اسدی) (اوبهی). یاقوت سرخ. (جهانگیری) (غیاث) (صحاح الفرس). یاقوت. (فهرست مخزن الادویه). سنگ نفیسی است که قرمزرنگ میباشد. (قاموس کتاب مقدس) :
در وصف تو شکل بهرمان سازم
وز تو نقش بهرمان بندم.
مسعودسعد.
و آن کمر کز تاب لعل و آب یاقوتش شدی
آب گردون آتش و نیلوفر او بهرمان.
امامی هروی.
نور مه از خاک کند سرخ گل
قرص خور از سنگ کند بهرمان.
خاقانی.
گفتی زبرجد گونۀ عقیق گرفته بود و یا پولاد برنگ مرجان و بهرمان گشت. (تاج المآثر).
آن آب نیلگون که ز عکسش گمان بری
مالیده قرطه ای است ز پیروزه بهرمان.
(از تاج المآثر).
از... و یاقوتها بهرمان و عقایل در و مرجان. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 ص 237).
تا بود خورشید و مه برگر زمان
تا بود در کان عقیق و بهرمان
پیش تیغ خسرو گیتی بود
کوه خارا بر مثال بهرمان.
شمس فخری.
هست یاقوت بهرمان پرهیخت
ادب آمد که دیو از او بگریخت.
(صاحب فرهنگ یادداشت بخط مؤلف).
، آنکه سود و فایده می برد. (ناظم الاطباء). کسی که سود می برد. (فرهنگ فارسی معین) ، بهره دار و شریک. (ناظم الاطباء). شریک. سهیم. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ مَ / بَ هََ مَ)
در سانسکریت به معنی مطلق پیشوایان روحانی، یکی از سه طبقۀ مردم در آیین برهمایی. (حاشیۀ معین بر برهان قاطع). بت پرست و زناربند، و حکما و دانشمندان و پیر و مرشد بت پرستان و هندوان و آتش پرستان. و اصیل و نجیب هنود را نیز برهمن گویند. (از برهان). عالم کافران. (دهار). قومی است از علمای هنود. (غیاث). بت پرست و زناربند، و اصل آنست که بیشتر بر علمای هنود اطلاق کنندچه برهمنه بعقیدۀ ایشان فرشته ای بسیار بزرگ است و او را تمجید و نیایش کنند، و انجب هنود را برهمن گویند. و بعضی گفته اند چون نام زردشت براهام بوده و بیاس حکیم از هندوستان به امتحان وی به ایران آمده و بعد از ملاقات و مقالات ره سپر کیش و آیین او گردیده به هندوستان بازگشت، طریقت او را به هندیان بیاموخت، آن طایفه را برهمن لقب شد و براهمه به قانون عرب جمع آن گشت. (از آنندراج). پیشوای روحانی آیین برهمایی، و آنان یکی از سه طبقۀ مردم را در آیین برهمایی تشکیل میدهند. (فرهنگ فارسی معین). براهمه طبقۀ اعلی در آیین هندو و در نظام طبقاتی هند می باشند و وظیفۀ اصلی برهمن مطالعه و تعلیم وداها و اجرای مراسم دینی است. منشاء برآمدن براهمه روشن نیست و از قدیمترین زمانی که از آن خبر داریم برهمنها در هند قدرت داشته اند. برهمن حق پرداختن به کارهایی که هدف آنها بدست آوردن مال است ندارد، و مالک چیزی نتواند بود. زندگی برهمن به چهار مرحله تقسیم میشود و در مرحلۀ چهارم بطور کلی از این دنیا و علایق آن منقطع میشود و هم ّ خود را وقف کارهای نیک و تفکر در امور الهی می کند. (دایره المعارف فارسی). و رجوع به دایره المعارف اسلام ذیل براهمه شود: دانشمندان ایشان [مردم سلابور هند] برهمن اند. (حدود العالم). جای زاهدان است [قندهار] و برهمنانند. (حدود العالم). همانان [از هندوستان] جای زاهدان هند است و برهمنانند. (حدود العالم).
ور ایدون که از تو بدشمن رسد
همه بت بدست برهمن رسد.
فردوسی.
برهمن فراوان بود نزد رای
که این بازی آرد بدانش بجای.
فردوسی.
چو آمد ز ایران بنزدیک رای
برهمن به شادی ورا رهنمای.
فردوسی.
برهمن چو آگه شد از کار شاه
که آورد از آن روی لشکر براه.
فردوسی.
سکندر چو روی برهمن بدید
وز آنگونه آواز ایشان شنید.
فردوسی.
برهمنان را چندانکه دید سرببرید
بریده به سر آن کز بدی نتابد سر.
فرخی.
سخاوت پرستندۀ دست اوست
بت است او همانا و آن برهمن.
فرخی.
تا می پرستی پیشۀ موبداست
تا بت پرستی پیشۀ برهمن.
فرخی.
آنکه اندر زیر تاج گوهر و دیبای شعر
چون نگار آزر است و چون بهار برهمن.
منوچهری.
ای برهمن آن عذار چون لاله پرست
رخسار نگار چارده ساله پرست
گر چشم خدای بین نداری باری
خورشیدپرست شو نه گوساله پرست.
(منسوب به شیخ ابوسعید ابوالخیر).
برهمنان را با دیگر مردم جنگی نکشتند. (تاریخ بیهقی ص 544).
بت نشسته در میان پیرهنت
تو همی لعنت کنی بر برهمن.
ناصرخسرو.
چون مرده مر ترا نگوارد بگو که چون
مرده به هند برهمنان را غذا شده ست ؟
ناصرخسرو.
برهمن در هند بر چندال ناکس فضل داشت
بنده چون چندال دون از بهر دین شد برهمن.
ناصرخسرو.
رای هند فرمود برهمن را که بیان کن از جهت من مثل دو تن که به یکدیگر دوستی دارند. (کلیله و دمنه).
چه عجب کآمده ست ذوالقرنین
به سلام برهمنی در غار.
خاقانی.
کو پیمبر تا همی سوک بحیرا داشتی
کو سکندر تا به مرگ برهمن بگریستی ؟
خاقانی.
چندی نفس به صفۀ اهل صفا زدم
یک چند پی به دیر برهمن درآورم.
خاقانی.
چه نیکو زده ست این مثل برهمن
بود حرمت هر کس از خویشتن.
سعدی.
بنرمی بپرسیدم ای برهمن
عجب دارم از کار این بقعه من.
سعدی.
برهمن ز شادی برافروخت روی
پسندید و گفت ای پسندیده گوی...
سعدی.
به تقلید کافر شدم روز چند
برهمن شدم در مقالات زند.
سعدی.
چون برهمن بدید رخ خوبت ای صنم
زنار را گسست و لگد زد بروی لات.
امیرخسرو.
ز ترک برهمن زنهارگویان
ز کفر رفته استغفارگویان.
نوعی خبوشانی.
- برهمن دین، آنکه بر دین برهمن بود:
زاهدم اما برهمن دین، نه یحیی سیرتم
شاعرم اما لبیدآیین، نه حسّان مخبرم.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(بِ)
نام اسکندر ذوالقرنین است. (برهان) (آنندراج) (جهانگیری) (رشیدی). نام اسکندر فیلقوس مقدونیایی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
باد سموم. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس)
لغت نامه دهخدا
(بَ مَ)
نوعی از یاقوت سرخ باشد. (برهان). یاقوت سرخ باشد و آنرا بهرمان نیز گویند. (آنندراج). یاقوت. (رشیدی). رجوع به بهرامج شود، برداشتن حاصل زراعت، سهم گرفتن، عمل بفروش رساندن محصول کارخانه یا معدن. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(هَِ مَ)
اهرمن. اهریمن. دیو. مقابل یزدان. فاعل شر. ظلمت:
آنکه گردون را به دیوان برنهاد و کار بست
وآنکجا بودش خجسته مهر، آهرمن گرای.
دقیقی.
بروز معرکه بانگشت اگر پدید آید
بچشم برکند از دور کیک آهرمن.
منجیک.
روانم نباید که آرد منی
بد اندیشد و کیش آهرمنی.
فردوسی.
گرت دل نه با رای آهرمن است
سوی آز منگر که او دشمن است.
فردوسی.
به رشک اندر آهرمن بدسگال
همی رای زدتا بیاکند یال.
فردوسی.
جوانی برآراست [ابلیس] از خویشتن...
بدو [بضحاک] گفت اگر شاه را درخورم
یکی نامور پاک خوالیگرم...
فراوان نبود آن زمان پرورش
که کمتر بد از کشتنیها خورش
جز از رستنیها نخوردند چیز...
پس آهرمن بدکنش رای کرد
بدل کشتن جانورجای کرد.
فردوسی.
گر این دژ [... بهمن] برو بوم آهرمن است
جهان آفرین را بدل دشمن است
به فرّ و بفرمان یزدان پاک
سرش را زابر اندر آرم بخاک.
فردوسی.
چه بندی دل اندر سرای سپنج
که هرگز نداند بهی را ز رنج
زمانی چو آهرمن آید بجنگ
زمانی عروسی پر از بوی و رنگ.
فردوسی.
خزروان چنین گفت کاین یک تن است
نه از آهنست ونه آهرمنست.
فردوسی.
همه بند آهرمنی برگشاد [فریدون]
بیاراست گیتی سراسر بداد.
فردوسی.
زمین پر ز جوش و هوا پرخروش
هزبر ژیان رابدرّید گوش
جهان سربسر گفتی آهرمن است
بدامن بر از آستین دشمن است.
فردوسی.
چو نزدیکی حصن بهمن رسید [طوس]
زمین همچو آتش همی بردمید...
زمین سربسر گفتی از آتش است
هوا دام آهرمن سرکشست.
فردوسی.
بس نپاید تا بروشن روی و موی تیره گون
مانوی را حجت آهرمن و یزدان کند.
عنصری.
ستیزآوری کار آهرمن است
ستیزه بپرخاش آبستن است.
اسدی.
مگر ناگه کمین آورد بر عفریت سیاره
مگر در شب شبیخون کرد بر مریخ آهرمن.
معزی.
گرد بادی گر نگردی گرد خاکی هم مگرد
مرد یزدان گر نباشی جفت آهرمن مباش.
سنائی.
، ابلیس. شیطان اسلامی:
گریزنده گشته ست بخل از کفش
کفش قل اعوذ است و بخل آهرمن.
مسعودسعد.
،
{{صفت، اسم}} بددین. بی دین. کافر:
چه جوئی همی زین سرای سپنج
که آغاز رنج است و فرجام رنج
بریزی به خاک ار همه آهنی
اگر دین پرستی گر آهرمنی.
فردوسی.
شما را ز من هوش و جان در تن است
بمن نگرود هرکه آهرمن است.
فردوسی.
، میرغضب. جلاد. دژخیم. روزبان:
بفرمودمی تا سرت را ز تن
بکندی بکردار مرغ آهرمن.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(اَ رِ مَ)
آهرمن. (شرفنامۀ منیری) (صحاح الفرس). اهریمن. (اوبهی). راهنمای بدیها باشد چنانکه یزدان راهنمای نیکیهاست وشیطان و دیو را نیز گویند و به کسر ثالث هم آمده است. (برهان) (هفت قلزم). شیطان و رهنمای بدیها و به اعتقاد مجوس فاعل شر چنانکه یزدان فاعل خیرست. (غیاث اللغات) (آنندراج). اهریمه. (آنندراج). اهریمن. آهریمن. (فرهنگ شعوری). آهرمن و راهنمای بدیها و شیطان ودیو در مقابل اورمزد. (ناظم الاطباء). دیو. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). خالق شر بزعم مجوس. (مفاتیح العلوم). روح خبیث. روح شریر. (حاشیۀ برهان چ معین). اهرامن. اهریمن. اهریمه. آهرمن. آهریمن. آهرامن. آهریمه. هریمه. خرد خبیث. عقل پلید. شیطان:
جهان گشت چون چهرۀ اهرمن
گشاده سیه مار گردون دهن.
فردوسی.
نه من با پدر بیوفائی کنم
نه با اهرمن آشنائی کنم.
فردوسی.
که این مرترا اهرمن یاد داد
در دیو هرگز نباید گشاد.
فردوسی.
گریزنده گشته است بخل از کفش
کفش قل اعوذست و بخل اهرمن.
فرخی.
ازفروغ گل اگر اهرمن آید بچمن
از پری باز ندانی دو رخ اهرمنا.
منوچهری.
از تبش گشته غدیرش همچو چشم اعمشان
وز عطش گشته سهیلش چو گلوی اهرمن.
منوچهری.
چون ایران بن رستم اورا بر آن حال بدید و صدر او از کشتگان بازنگرید یاران را گفت، میگویند اهرمن بروز فرا دید نیاید اینک اهرمن فرا دید آمد که اندر این هیچ شک نیست. (تاریخ سیستان).
چون درآمد جبرئیل آنگه برون شد اهرمن.
سنائی.
ز تیر و نیزۀ او دشمنان هراسانند
چو اهرمن ز شهاب و چو ماهی از نشبیل.
عبدالواسع جبلی.
نشرۀ من مدح امام است و بس
تا نرسد ز اهرمنانم زیان.
خاقانی.
سلیمان چو شد کشتۀ اهرمن
مدد بایدی کاهرمن کشتمی.
خاقانی.
آنچه از من شد گر از دست سلیمان گم شدی
بر سلیمان هم پری هم اهرمن بگریستی.
خاقانی.
از آن تیزتر خسرو پیلتن
بتندی درآمد بآن اهرمن.
نظامی.
بانگ بر وی زدند کاین چه فنست
در خصال تو این چه اهرمنست.
نظامی.
دیو میگفتی که حق بر شکل من
صورتی کرده ست خوش بر اهرمن.
مولوی.
دو کس بر حدیثی گمارند گوش
از این تا بدان ز اهرمن تا سروش.
سعدی.
رقیب کیست که در ماجرای خلوت ما
فرشته ره نبرد تا به اهرمن چه رسد.
سعدی.
اهرمن خونم بریزد سوی آن پویم شگفت
غافلم از پرسش میعاد و از روز حساب.
قاآنی (از فرهنگ ضیاء).
- اهرمن بند، بندکننده اهرمن. اسیرکننده شیطان:
ای روح صفات اهرمن بند
وی نوک سنانت آسمان رند.
خاقانی.
اهرمن بندی سلیمان دست کارواح القدس
از ملائک چون صف مورانش لشکر ساختند.
خاقانی.
- اهرمن چهر، شیطان صورت. اهرمن روی. اهرمن چهره:
گر این مارکتف اهرمن چهر مرد
بداند، برآرد ز من وز توگرد.
(گرشاسب نامه).
- اهرمن چهره، شیطان صورت:
از این مارخوار اهرمن چهرگان
ز دانایی و شرم بی بهرگان.
فردوسی.
- اهرمن خوی، کسی که دارای خوی شیطان باشد. (ناظم الاطباء).
- اهرمن روی، شیطان صورت. اهریمن چهره:
همان اهرمن روی دژخیم رنگ
درآمد چو پیلان جنگی به جنگ.
نظامی.
به ایلاتی اهرمن روی گفت
که آمد برون آفتاب از نهفت.
نظامی.
- اهرمن زلف، دارای زلف سیاه و تیره:
اهرمن زلفی که دارد دین یزدان بر دو رخ
دین یزدان را بیاراید بکفر اهرمن.
سوزنی.
- اهرمن سیر، کج رفتار. کج رو. که مانند دیو کاری را وارونه انجام دهد. کج سیرت. دارای سیرت اهریمن:
چون نفس میزنم کژم نگرد
چرخ کژسیر کاهرمن سیر است.
خاقانی.
- اهرمن کردار، شیطان کردار. اهرمن خوی:
زنی پلشت و تلاتوف و اهرمن کردار
نگر نگردی از گرد او که گرم آئی.
شهید.
- اهرمن کیش، زشت دین. بدمذهب. اهرمن عقیده:
چه مایه کشیدیم رنج و بلا
از این اهرمن کیش دوش اژدها.
فردوسی.
- اهرمن منظر، اهرمن چهر. شیطان صورت. اهرمن چهره.
لغت نامه دهخدا
ماه یازدهم از سال خورشیدی که ماه دوم از فصل زمستان می باشد و توده برف را گویند که در اثر وزش باد در بالای کوه جمع شده ناگهان سرازیر می گردد نامیده می شود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آهرمن
تصویر آهرمن
اهریمن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بهرامن
تصویر بهرامن
پارچه ابریشمی رنگارنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بهرمه
تصویر بهرمه
شکوفه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برهمن
تصویر برهمن
عالم وپیشوای روحانی برهمائیان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بهرمند
تصویر بهرمند
بهره برنده متمتع مستفید، دارای سهم و حصه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بهرمان
تصویر بهرمان
((بَ رَ))
نوعی یاقوت سرخ، پارچه ابریشمین رنگین، بهرمن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بهرمه
تصویر بهرمه
((بَ رَ مَ یا مِ))
برمه. پرمه. پرما، (نج) مته درودگران
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برهمن
تصویر برهمن
((بَ رَ مَ))
عضو بالاترین طبقه در دین هندو، روحانی دین هندو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اهرمن
تصویر اهرمن
((اَ رَ مَ))
شیطان، هر یک از شیاطین، اهریمن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آهرمن
تصویر آهرمن
((هَ مَ))
شیطان، هر یک از شیاطین، اهریمن
فرهنگ فارسی معین
پیشوای دینی برهمایی، برهمند، برهمایی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آرد کردن گندم و جو در آسیاب
فرهنگ گویش مازندرانی