یکی از بخش های شهرستان دشت میشان است که در بین بخشهای موسیان و حومه و هویزه شهرستان دشت میشان واقع است. آبش از قراء بخش از نهرها و شعب رود خانه کرخه تأمین میگردد. هوایش گرم و در تابستان حرارت آن به 59 درجۀ سانتیگراد میرسد. مرکز بخش قصبه بستان میباشد که در سابق آن را شماریه می نامیدند. این بخش از ده قریۀ بزرگ و کوچک تشکیل شده و جمعیت آن در حدود 12 هزار تن و قراء مهم آن بشرح زیر است: سیدیۀ خرابه، ورمم. محصول عمده اش غلات، لبنیات، برنج و شغل مردمش زراعت، حشم داری و ماهیگیری است. زبان اهالی عربی است و پاره ای مردان به فارسی آشنا هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
یکی از بخش های شهرستان دشت میشان است که در بین بخشهای موسیان و حومه و هویزه شهرستان دشت میشان واقع است. آبش از قراء بخش از نهرها و شعب رود خانه کرخه تأمین میگردد. هوایش گرم و در تابستان حرارت آن به 59 درجۀ سانتیگراد میرسد. مرکز بخش قصبه بستان میباشد که در سابق آن را شماریه می نامیدند. این بخش از ده قریۀ بزرگ و کوچک تشکیل شده و جمعیت آن در حدود 12 هزار تن و قراء مهم آن بشرح زیر است: سیدیۀ خرابه، ورمم. محصول عمده اش غلات، لبنیات، برنج و شغل مردمش زراعت، حشم داری و ماهیگیری است. زبان اهالی عربی است و پاره ای مردان به فارسی آشنا هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
گلزار و گلستان را گویند و مخفف بوستان هم هست. (برهان). بالضم معرب بوستان (از منتخب) در سراج اللغات نوشته که: لفظ فارسی است مرکب از کلمه بست بالضم که بمعنی گلزار و جاییکه میوۀ خوشبو در آن باشد و الف و نون زائد مثل شاد و شادان. (غیاث). بمعنی گلزار و باغ که آن را گلستان نیز گویند و بستان مخفف بوستان است و آن جایی را گویند که بوی گل وریاحین در آنجا بسیار باشد. (انجمن آرا). صاحب آنندراج پس از تکرار عبارت انجمن آرا آرد: در بهار عجم نوشته که بستان باغ را گویند و این فارسی معرب است بساتین جمع و در فرهنگ، بستان، گلزار و جایی که بوهای خوشبو در آن بود، بست مخفف و بسد مبدل و بوستان مشبع آن و با لفظ کردن مستعمل و با لفظ خوردن کنایه از رستنی و نباتات باغ خوردن. شیخ شیراز آرد: یکی روستایی سقط شد خرش علم کرد بر تاک بستان سرش. سعدی (بوستان). باقر کاشی گوید: اگر هنگام باغ و راغ نبود میانه خانه بستان می توان کرد. (آنندراج). مأخوذ از فارسی باغ و بوستان. ج، بساتین و بساتون. (ناظم الاطباء). باغی که در آن گل یا میوه یا هر دو باشد. لفظ مذکور مخفف بوستان (جای بو) است که محل چیزهای خوشبو از قبیل گل و میوه می باشد. (فرهنگ نظام). و رجوع به شعوری ج 1 ورق 207، 219 شود. الفردوس او البستان، الجنه. (نشوء اللغه العربیه ص 94). البستان فارسی، معرب و یجمع بساتین. (المعرب جوالیقی ص 53 س 1). حش ّ. حش ّ. حش ّ. (منتهی الارب). جنت. (دهار) (منتهی الارب). حدیقه. (دهار) (تعریفات جرجانی). بستان دیوار کشیده، حدیقه. فردوس. (ترجمان القرآن عادل بن علی). مخرف، مخرفه. جائز. (منتهی الارب). جایی را گویند که میوه های خوشبوی در آنجا بهمرسد. (برهان) (غیاث از سراج اللغات). معرب بوستان. (از ابن درید در جمهره و بنقل سیوطی در المزهر). ج، بساتین. بساتون. (مهذب الاسماء). بهشت. گلزار. توسعاً، باغ. گلشن گلزار و بوستان. (روضه). هر محوطه شامل درختانی که بقدر کافی دور از هم غرس شده باشند تا بتوان در فواصل آنها کشت و کار کرد. ج، بساتین. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به بوستان شود: هزار آوا به بستان در کند اکنون هزار آوا. رودکی. و نام او (دختر نعمان بن منذر) حدیقه و بپارسی بستان باشد. (ترجمه بلعمی طبری). همه جای جنگست میدان اوی بیابان و کوهست بستان اوی. فردوسی. گذر کرد سوی شبستان خویش همی گشت بر سوی بستان خویش. فردوسی. بوستان بانا، حال وخبر بستان چیست وندرین بستان چندین طرب مستان چیست. منوچهری. بستان بسان بادیه گشته است پرنگار از سنبلش قبیله و از ارغوانش حی. منوچهری. هرچیزی که ملک من است... یا ملک من شود در بازمانده عمرم از زر یا رزق یا جوهر... یا بستان یا از این اقسام... از این ملک من بیرونست. (تاریخ بیهقی). گه به بستان اندرون بستان شیرین برکشد گه بباغ اندر همی باغ سیاوشان زند. رشیدی. مردم شجر است و جهانش بستان بستان نبود چون شجر نباشد. ناصرخسرو. این شگفتی بین که در نیسان ز بس نقش و نگار خاک بستان را همی زین زینت بستان کنند. ناصرخسرو. من به بستان بهشت اندرم از فضلت حکمت تست درو میوه و ریحانم. ناصرخسرو. و در بستان علم و حکمت بر خوانندگان این کتاب از آنجا گشاده شود. (کلیله و دمنه). تیرمه زینت بگردانیدبستان را و داد آن حریر فستقی را رنگ دینار و زریر. سوزنی. تا در زبان تازی بستان بود بهشت نام هزاردستان در بوستان هزار. سوزنی. نیست بستان خراسان را چون من مرغی مرغم آوخ سوی بستان شدنم نگذارند. خاقانی. قصرش گلستان ارم صدرش دبستان کرم در هر شبستان از نعم بستان نو پرداخته. خاقانی. واندر آن بستان کز اودست خسان را گل رسید ای عجب گویی برای چشم من خاری نماند. خاقانی. بنامیزد ز بستان زمانه ز گل قسمم همی خاری نیاید. انوری. دو پستان چون دو سیمین نارنوخیز بر آن پستان گل بستان درم ریز. نظامی. از برگ و نوا بباغ و بستان با برگ و نوا هزاردستان. نظامی. چون سهی سرو برد از آن بستان رفت از آنجا بملک هندستان. نظامی (هفت پیکر). یکی بر سر شاخ و بن می برید خداوند بستان نظر کرده دید. سعدی. بستان بی مشاهده دیدن مجاهده است ور صد درخت گل بنشانی بجای یار. سعدی (کلیات چ مصفا ص 474). ای باد که بر خاک در دوست گذشتی پندارمت ازروضۀ بستان بهشتی. سعدی (غزلیات). بستان رخ تو گلستان آرد بار وصل تو حیات جاودان آرد بار. سعدی (رباعیات). تا ببستان ضمیرت گل معنی بشگفت بلبلان از تو فرومانده چو بوتیمارند. سعدی (غزلیات). بستان عارضش که تماشاگه دلست پر نرگس و بنفشه و گلنار بنگرید. سعدی (غزلیات).
گلزار و گلستان را گویند و مخفف بوستان هم هست. (برهان). بالضم معرب بوستان (از منتخب) در سراج اللغات نوشته که: لفظ فارسی است مرکب از کلمه بست بالضم که بمعنی گلزار و جاییکه میوۀ خوشبو در آن باشد و الف و نون زائد مثل شاد و شادان. (غیاث). بمعنی گلزار و باغ که آن را گلستان نیز گویند و بستان مخفف بوستان است و آن جایی را گویند که بوی گل وریاحین در آنجا بسیار باشد. (انجمن آرا). صاحب آنندراج پس از تکرار عبارت انجمن آرا آرد: در بهار عجم نوشته که بستان باغ را گویند و این فارسی معرب است بساتین جمع و در فرهنگ، بستان، گلزار و جایی که بوهای خوشبو در آن بود، بست مخفف و بسد مبدل و بوستان مشبع آن و با لفظ کردن مستعمل و با لفظ خوردن کنایه از رستنی و نباتات باغ خوردن. شیخ شیراز آرد: یکی روستایی سقط شد خرش عَلَم کرد بر تاک بستان سرش. سعدی (بوستان). باقر کاشی گوید: اگر هنگام باغ و راغ نبود میانه خانه بستان می توان کرد. (آنندراج). مأخوذ از فارسی باغ و بوستان. ج، بساتین و بساتون. (ناظم الاطباء). باغی که در آن گل یا میوه یا هر دو باشد. لفظ مذکور مخفف بوستان (جای بو) است که محل چیزهای خوشبو از قبیل گل و میوه می باشد. (فرهنگ نظام). و رجوع به شعوری ج 1 ورق 207، 219 شود. الفردوس او البستان، الجنه. (نشوء اللغه العربیه ص 94). البستان فارسی، معرب و یجمع بساتین. (المعرب جوالیقی ص 53 س 1). حَش ّ. حِش ّ. حُش ّ. (منتهی الارب). جنت. (دهار) (منتهی الارب). حدیقه. (دهار) (تعریفات جرجانی). بستان دیوار کشیده، حدیقه. فردوس. (ترجمان القرآن عادل بن علی). مخرف، مخرفه. جائز. (منتهی الارب). جایی را گویند که میوه های خوشبوی در آنجا بهمرسد. (برهان) (غیاث از سراج اللغات). معرب بوستان. (از ابن درید در جمهره و بنقل سیوطی در المزهر). ج، بساتین. بساتون. (مهذب الاسماء). بهشت. گلزار. توسعاً، باغ. گلشن گلزار و بوستان. (روضه). هر محوطه شامل درختانی که بقدر کافی دور از هم غرس شده باشند تا بتوان در فواصل آنها کشت و کار کرد. ج، بساتین. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به بوستان شود: هزار آوا به بستان در کند اکنون هزار آوا. رودکی. و نام او (دختر نعمان بن منذر) حدیقه و بپارسی بستان باشد. (ترجمه بلعمی طبری). همه جای جنگست میدان اوی بیابان و کوهست بستان اوی. فردوسی. گذر کرد سوی شبستان خویش همی گشت بر سوی بستان خویش. فردوسی. بوستان بانا، حال وخبر بستان چیست وندرین بستان چندین طرب مستان چیست. منوچهری. بستان بسان بادیه گشته است پرنگار از سنبلش قبیله و از ارغوانش حی. منوچهری. هرچیزی که ملک من است... یا ملک من شود در بازمانده عمرم از زر یا رزق یا جوهر... یا بستان یا از این اقسام... از این ملک من بیرونست. (تاریخ بیهقی). گه به بستان اندرون بستان شیرین برکشد گه بباغ اندر همی باغ سیاوشان زند. رشیدی. مردم شجر است و جهانش بستان بستان نبود چون شجر نباشد. ناصرخسرو. این شگفتی بین که در نیسان ز بس نقش و نگار خاک بستان را همی زین زینت بستان کنند. ناصرخسرو. من به بستان بهشت اندرم از فضلت حکمت تست درو میوه و ریحانم. ناصرخسرو. و در بستان علم و حکمت بر خوانندگان این کتاب از آنجا گشاده شود. (کلیله و دمنه). تیرمه زینت بگردانیدبستان را و داد آن حریر فستقی را رنگ دینار و زریر. سوزنی. تا در زبان تازی بستان بود بهشت نام هزاردستان در بوستان هزار. سوزنی. نیست بستان خراسان را چون من مرغی مرغم آوخ سوی بستان شدنم نگذارند. خاقانی. قصرش گلستان ارم صدرش دبستان کرم در هر شبستان از نعم بستان نو پرداخته. خاقانی. واندر آن بستان کز اودست خسان را گل رسید ای عجب گویی برای چشم من خاری نماند. خاقانی. بنامیزد ز بستان زمانه ز گل قسمم همی خاری نیاید. انوری. دو پستان چون دو سیمین نارنوخیز بر آن پستان گل بستان درم ریز. نظامی. از برگ و نوا بباغ و بستان با برگ و نوا هزاردستان. نظامی. چون سهی سرو برد از آن بستان رفت از آنجا بملک هندستان. نظامی (هفت پیکر). یکی بر سر شاخ و بن می برید خداوند بستان نظر کرده دید. سعدی. بستان بی مشاهده دیدن مجاهده است ور صد درخت گل بنشانی بجای یار. سعدی (کلیات چ مصفا ص 474). ای باد که بر خاک در دوست گذشتی پندارمت ازروضۀ بستان بهشتی. سعدی (غزلیات). بستان رخ تو گلستان آرد بار وصل تو حیات جاودان آرد بار. سعدی (رباعیات). تا ببستان ضمیرت گل معنی بشگفت بلبلان از تو فرومانده چو بوتیمارند. سعدی (غزلیات). بستان عارضش که تماشاگه دلست پر نرگس و بنفشه و گلنار بنگرید. سعدی (غزلیات).
ابوعمرو عراقی از شیوخ ثعلبی است و اوراست تفسیری، مرحوم دهخدا در فیشی بی ذکر مأخذ چنین آورده اند: ولیکن چلبی در کشف الظنون چ 1941 میلادی ستون 441 ج 1 ابوعمرو فراتی آورده است و میگوید ثعلبی نقل کند که وی روایت این تفسیر را از استادش ابوعمرو گرفته است. رجوع به ابوعمرو عراقی و کشف الظنون شود ابن محمد مقتول در 287 هجری قمری او راست رساله ای در اینکه جزء تقسیم میشود الی غیرالنهایه. (یادداشت مؤلف)
ابوعمرو عراقی از شیوخ ثعلبی است و اوراست تفسیری، مرحوم دهخدا در فیشی بی ذکر مأخذ چنین آورده اند: ولیکن چلبی در کشف الظنون چ 1941 میلادی ستون 441 ج 1 ابوعمرو فراتی آورده است و میگوید ثعلبی نقل کند که وی روایت این تفسیر را از استادش ابوعمرو گرفته است. رجوع به ابوعمرو عراقی و کشف الظنون شود ابن محمد مقتول در 287 هجری قمری او راست رساله ای در اینکه جزء تقسیم میشود الی غیرالنهایه. (یادداشت مؤلف)
قصبۀ مرکز بخش بستان شهرستان دشت میشان است که در 35 هزارگزی شمال باختری سوسنگرد کنار راه نیمه شوسۀ سوسنگرد به بستان و همچنین در حاشیه رود خانه هوفل که شعبه ای از رود کرخه میباشد واقع گردیده است موقع طبیعی دشت: هوایش گرم با چهارهزار تن سکنه که به زبان عربی سخن میگویند و اغلب مردان به فارسی آشنا هستند. آب قصبه از رود خانه هوفل تأمین میگردد. شغل مردان ماهیگیری و راهش در تابستان ماشین رو است. در این قصبه بخشداری، بهداری، فرهنگ، شعبه پست، نمایندۀ آمار، پاسگاه ژاندارمری و یک باب دبستان وجود دارد. ساکنان آن از عشایر بنی طرف و سواری و سواعد هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
قصبۀ مرکز بخش بستان شهرستان دشت میشان است که در 35 هزارگزی شمال باختری سوسنگرد کنار راه نیمه شوسۀ سوسنگرد به بستان و همچنین در حاشیه رود خانه هوفل که شعبه ای از رود کرخه میباشد واقع گردیده است موقع طبیعی دشت: هوایش گرم با چهارهزار تن سکنه که به زبان عربی سخن میگویند و اغلب مردان به فارسی آشنا هستند. آب قصبه از رود خانه هوفل تأمین میگردد. شغل مردان ماهیگیری و راهش در تابستان ماشین رو است. در این قصبه بخشداری، بهداری، فرهنگ، شعبه پست، نمایندۀ آمار، پاسگاه ژاندارمری و یک باب دبستان وجود دارد. ساکنان آن از عشایر بنی طرف و سواری و سواعد هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
به داننده. داناتر. اعلم. (فرهنگ فارسی معین). مطلع و آگاه تر: نه با آنت مهر و نه با اینت کین که بهدان تویی ای جهان آفرین. فردوسی. گرگ ز روباه به دندان تر است روبه از آن رست که بهدان تر است. نظامی
به داننده. داناتر. اعلم. (فرهنگ فارسی معین). مطلع و آگاه تر: نه با آنْت مهر و نه با اینْت کین که بهدان تویی ای جهان آفرین. فردوسی. گرگ ز روباه به دندان تر است روبه از آن رست که بهدان تر است. نظامی
موضعی است نزدیک ری وگویند ری قدیم آنجا بوده و مردم آنجا به موضع امروزی نقل مکان کرده اند و اکنون خرابه های آن باقی است و تا شهر ری شش فرسخ فاصله دارد. (از معجم البلدان)
موضعی است نزدیک ری وگویند ری قدیم آنجا بوده و مردم آنجا به موضع امروزی نقل مکان کرده اند و اکنون خرابه های آن باقی است و تا شهر ری شش فرسخ فاصله دارد. (از معجم البلدان)
مرادف و متتابع فلان است که چیزی مجهول و غیرمعلوم باشد. (برهان). فلان و بهمان و... کنایه از دو چیز یا دو شخص غیرمعین که آنرا باستار و پیستار هم میگویند. (از آنندراج). مرادف فلان و بهمان یعنی چون بطور مبهم خواسته باشند نام کسی یا چیزی را بیان کنند این کلمه را ذکر نمایند و گاه ’بهمان کس’ و ’بهمان چیز’ نیز گویند. (ناظم الاطباء). متابع فلان است. (شرفنامه). اسمی است برای شخص مجهول غیرمعین چنانچه فلان و این اسم در فارسی برای تمثیل استعمال کنند چنانچه زید و عمرو و بکر در عربی. (غیاث). کنایه از شخص مبهم چون فلان. (رشیدی). تابع فلان است و گاه متبوع او باشد یعنی بهمان و فلان گویند و این بجای نامی یا نامهایی که بردن آن بعلتی نخواهند شد. (صحاح الفرس) : بادام تر و سیکی و بهمان وباستار ای خواجه کن همین و همی بر رهی شمار. رودکی. از گواز و تش و انگشتۀ بهمان و فلان با تبرزین و دبوسی و رکاب کمری. کسایی. نه فلان کرد و نه بهمان و نه پیر و نه جوان نه ز تحویل سر سال بدو نه تقویم. ؟ (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 390). نه فلان جرم کرد نه بهمان نه بکس بود امید و نز کس بیم. ؟ (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 388). گویی که فلان مرا چنین گفت وآورد مرا خبر ز بهمان. ناصرخسرو. اگر گویی فلان کس داد و بهمان مر مرا رخصت بدانجا هم فلان بیزار گردد از تو هم بهمان. ناصرخسرو. من نگویم همی که این شر و شور از فلانیست یا ز بهمانیست. مسعودسعد. آواز برآورده که ای قوم تن خویش دوزخ مبرید از پی بهمان و فلان را. سنایی (از آنندراج). فلان و بهمان گویی که توبه یافته اند چه مانع است مرا من فلان و بهمانم. سوزنی. در نسبت شاهی تو همچون شه شطرنج نامی است دگر هیچ نه بهمان و فلان را. انوری. چون ترک جان گرفتم در عشق روی چون تو بر من فلان چه گوید بهمان چه کار دارد. خاقانی. حسبه ﷲ نظر کن یک زمان در کار من تا رهم از منت احسان بهمان و فلان. قواس، نام دیوی نیز هست. (آنندراج) ، بهمن سرخ و بهمن سفید. (ناظم الاطباء). رجوع به بهمنان شود
مرادف و متتابع فلان است که چیزی مجهول و غیرمعلوم باشد. (برهان). فلان و بهمان و... کنایه از دو چیز یا دو شخص غیرمعین که آنرا باستار و پیستار هم میگویند. (از آنندراج). مرادف فلان و بهمان یعنی چون بطور مبهم خواسته باشند نام کسی یا چیزی را بیان کنند این کلمه را ذکر نمایند و گاه ’بهمان کس’ و ’بهمان چیز’ نیز گویند. (ناظم الاطباء). متابع فلان است. (شرفنامه). اسمی است برای شخص مجهول غیرمعین چنانچه فلان و این اسم در فارسی برای تمثیل استعمال کنند چنانچه زید و عمرو و بکر در عربی. (غیاث). کنایه از شخص مبهم چون فلان. (رشیدی). تابع فلان است و گاه متبوع او باشد یعنی بهمان و فلان گویند و این بجای نامی یا نامهایی که بردن آن بعلتی نخواهند شد. (صحاح الفرس) : بادام تر و سیکی و بهمان وباستار ای خواجه کن همین و همی بر رهی شمار. رودکی. از گواز و تش و انگشتۀ بهمان و فلان با تبرزین و دبوسی و رکاب کمری. کسایی. نه فلان کرد و نه بهمان و نه پیر و نه جوان نه ز تحویل سر سال بدو نه تقویم. ؟ (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 390). نه فلان جرم کرد نه بهمان نه بکس بود امید و نز کس بیم. ؟ (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 388). گویی که فلان مرا چنین گفت وآورد مرا خبر ز بهمان. ناصرخسرو. اگر گویی فلان کس داد و بهمان مر مرا رخصت بدانجا هم فلان بیزار گردد از تو هم بهمان. ناصرخسرو. من نگویم همی که این شر و شور از فلانیست یا ز بهمانیست. مسعودسعد. آواز برآورده که ای قوم تن خویش دوزخ مبرید از پی بهمان و فلان را. سنایی (از آنندراج). فلان و بهمان گویی که توبه یافته اند چه مانع است مرا من فلان و بهمانم. سوزنی. در نسبت شاهی تو همچون شه شطرنج نامی است دگر هیچ نه بهمان و فلان را. انوری. چون ترک جان گرفتم در عشق روی چون تو بر من فلان چه گوید بهمان چه کار دارد. خاقانی. حسبه ﷲ نظر کن یک زمان در کار من تا رهم از منت احسان بهمان و فلان. قواس، نام دیوی نیز هست. (آنندراج) ، بهمن سرخ و بهمن سفید. (ناظم الاطباء). رجوع به بهمنان شود
کشوری است در شمال شرقی هندوستان و جنوب تبت، مردم آنجا از نژاد مغول و دینشان بودایی است، این کشور 46440 کیلومتر مربع وسعت دارد و جمعیت آن 700000 تن است، پایتخت آن شهر کوچک ’پوناکا’ است، محصولات عمده: برنج، ذرت، ارزن و غیره، (فرهنگ فارسی معین)، تحت الحمایۀ هند، بهوتان، (دایره المعارف فارسی)
کشوری است در شمال شرقی هندوستان و جنوب تبت، مردم آنجا از نژاد مغول و دینشان بودایی است، این کشور 46440 کیلومتر مربع وسعت دارد و جمعیت آن 700000 تن است، پایتخت آن شهر کوچک ’پوناکا’ است، محصولات عمده: برنج، ذرت، ارزن و غیره، (فرهنگ فارسی معین)، تحت الحمایۀ هند، بهوتان، (دایره المعارف فارسی)
باران و اشک باریدن. (تاج المصادر بیهقی). به معنی هتن. (منتهی الارب). هتن هتناً و هتوناً و هتناناً و تهتاناً. (ناظم الاطباء). پیاپی باریدن و چکیدن مثل هطل یا آن فوق هطل است یا باران ضعیف پیوسته یا باران یک ساعت که سپس آن سست شود و پستر به اول عود کند. (آنندراج)
باران و اشک باریدن. (تاج المصادر بیهقی). به معنی هتن. (منتهی الارب). هتن هتناً و هتوناً و هتناناً و تهتاناً. (ناظم الاطباء). پیاپی باریدن و چکیدن مثل هطل یا آن فوق هطل است یا باران ضعیف پیوسته یا باران یک ساعت که سپس آن سست شود و پستر به اول عود کند. (آنندراج)