جدول جو
جدول جو

معنی بنیادگری - جستجوی لغت در جدول جو

بنیادگری
(بُ گَ)
عمل وشغل بنیادگر. بنایی. معماری. (فرهنگ فارسی معین) ، ظرفیت زمانی. (از فرهنگ فارسی معین). در. اندر:
دهقان به سحرگاهان کز خانه برآید
نه هیچ بیارامد و نه هیچ بپاید.
منوچهری (از فرهنگ فارسی معین).
، ظرفیت مکانی. (از فرهنگ فارسی معین). در. اندر: من قوم خویش را گفتم تا به دهلیز بنشیند. (تاریخ بیهقی).
ای که گویی به یمن بوی دل و رنگ وفاست
به خراسان طلبم کآن به خراسان یابم.
خاقانی (از فرهنگ فارسی معین).
زبان بریده به کنجی نشسته صم و بکم
به از کسی که نباشد زبانش اندر حکم.
سعدی.
، کلمه قسم و سوگند و مانندرابطه ای، هرگز بتنهایی استعمال نمی شود و همیشه بر سر اسم درمی آید، مانند به خدا و به پیغمبر، یعنی سوگند به خدا و سوگند به پیغمبر. و به جان خودت، یعنی سوگند به جان خودت. (ناظم الاطباء). قسم. سوگند. (فرهنگ فارسی معین) :
بگویی به دادار خورشید و ماه
به تیغ و به مهر و به تخت و کلاه.
فردوسی (از فرهنگ فارسی معین).
، در بیان جنس چنانکه بجای آن ’از جنس’ توان گذاشت. (فرهنگ فارسی معین) :
هیچکس را تو استوار مدار
کار خود کن کسی به یار مدار.
سنایی (از فرهنگ فارسی معین).
، بمعنی طرف و سوی. (فرهنگ فارسی معین) :
چو زین کرانه شه شرق دست برد به تیر
بر آن کرانه نماند از مخالفان دیار.
فرخی (از فرهنگ فارسی معین).
، استعانت را رساند و در این صورت، آنچه پس از وی آید افزار کار و عمل است. (فرهنگ فارسی معین) :
به لشکر توان کرد این کارزار
به تنها چه برخیزد ازیک سوار.
فردوسی (از فرهنگ فارسی معین).
، تعلیل را است و در این حال مابعد آن علت حکم است: به جرم خیانت به کیفر رسید. به گناه خود مأخوذ گردید. (فرهنگ فارسی معین) ، بر مقدار دلالت کند و مفید معنی تکرار باشد: به دامن در فشاند. به مشت زر داد. به خروار شکر پاشید. که معنی آنها دامن دامن، مشت مشت و خروار خروار است. (فرهنگ فارسی معین) ، در آغاز و ابتدای سخن بکار رود. (فرهنگ فارسی معین) :
بنام خداوند جان و خرد
کزین برتر اندیشه برنگذرد.
فردوسی (از فرهنگ فارسی معین).
، سازگاری. توافق. مطابق. (فرهنگ فارسی معین) :
اگر جز به کام من آید جواب
من و گرز ومیدان افراسیاب.
فردوسی (از فرهنگ فارسی معین).
، بر عوض و مقابله دلالت کند. (فرهنگ فارسی معین). مقابل. برابر:
میوۀ جان را که به جانی دهند
کی بود آبی که به نانی دهند.
نظامی.
آسمان گو مفروش این عظمت کاندر عشق
خرمن مه به جوی خوشۀ پروین به دو جو.
حافظ (از فرهنگ فارسی معین).
، پیش. نزد: حجام را به قاضی بردند. (کلیله و دمنه) ، برای: مجمز دررسید با نامه ای بود به خط سلطان مسعود به برادر. (تاریخ بیهقی). گویند دزدی شبی به خانه توانگری با یاران خود به دزدی رفت. (کلیله و دمنه) ، برای ترتیب آید: دم به دم. خانه به خانه. شهر به شهر. (فرهنگ فارسی معین) ، بمعنی ’را’: به من گفت. به تو داد. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به حرف ’ب’ در همین لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بنیادگر
تصویر بنیادگر
بنا، معمار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بیدادگری
تصویر بیدادگری
ظلم، ستم، تعدی، بی قانونی
فرهنگ فارسی عمید
(خُ گَ)
مطربی. نوازندگی. آوازخوانی. (ناظم الاطباء). تغنّی. غنا. رامشگری. (یادداشت بخط مؤلف) :
اگر شاعری را توپیشه گرفتی
یکی نیز بگرفت خنیاگری را.
ناصرخسرو.
ور زهره جز به بزم تو خنیاگری کند
جاوید دف دریده و بربط شکسته باد.
انوری.
خنده بغمخوارگی لب کشاند
زهره بخنیاگری شب نشاند.
نظامی.
چنان برکش آواز خنیاگری
که ناهید جنگی برقص آوری.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(بُ گَ)
معمار. (آنندراج). بنّا. معمار. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(گَ)
بیدادی. ظلم و تعدی و ستم و زبردستی و بی قانونی. (ناظم الاطباء). ظلم. ستم. تعدی. مقابل دادگری:
دل من خواهی و اندوه دل من نبری
اینت بیرحمی و بیمهری و بیدادگری.
فرخی.
این چه بی شرمی و بی باکی و بیدادگریست
جای آن است که باید بشما بر بگریست.
منوچهری.
منی در خویشتن آورد و بزرگ منشی و بیدادگری پیشه کرد. (نوروزنامه).
ای چرخ فلک خرابی از کینۀ تست
بیدادگری عادت دیرینۀ تست.
خیام.
چونکه تو بیدادگری پروری
ترک نه ای هندوی غارتگری.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(دُنْ)
صفت دنیادار. دنیاپرستی. دنیادوستی. (یادداشت مؤلف). رجوع به دنیادار و دنیاپرست شود، صرفه جویی و عقل معاش. (ناظم الاطباء) ، مال دوستی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بنیادی
تصویر بنیادی
اصلی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیدادگری
تصویر بیدادگری
ظلم ستم تعدی مقابل دادگری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بنیاد گر
تصویر بنیاد گر
بنا، معمار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بنیاد گری
تصویر بنیاد گری
عمل و شغل بنیادگر بنایی، معماری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خنیاگری
تصویر خنیاگری
خوانندگی سرود خوانی آواز خوانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بنیاد گرا
تصویر بنیاد گرا
اصول گرا
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بیدادگری
تصویر بیدادگری
بی عدالتی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بنیادی
تصویر بنیادی
اصولی، اساسی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بنیانگر
تصویر بنیانگر
موسس
فرهنگ واژه فارسی سره
تغنی، رامشگری، سرودخوانی، قوالی، مطربی، نوازندگی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اصول گرایی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اصول گرا
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اعتساف، تعدی، جفا، جور، ستم، ستمگری، ظلم
متضاد: دادگری، عدل، معدلت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از بنیادی
تصویر بنیادی
Fundamental
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از بنیادی
تصویر بنیادی
fondamental
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از بنیادی
تصویر بنیادی
fundamental
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از بنیادی
تصویر بنیادی
मौलिक
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از بنیادی
تصویر بنیادی
fundamental
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از بنیادی
تصویر بنیادی
พื้นฐาน
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از بنیادی
تصویر بنیادی
fundamenteel
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از بنیادی
تصویر بنیادی
fundamental
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از بنیادی
تصویر بنیادی
fondamentale
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از بنیادی
تصویر بنیادی
基本的
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از بنیادی
تصویر بنیادی
fundamentalny
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از بنیادی
تصویر بنیادی
фундаментальний
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از بنیادی
تصویر بنیادی
grundlegend
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از بنیادی
تصویر بنیادی
фундаментальный
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از بنیادی
تصویر بنیادی
בסיסי
دیکشنری فارسی به عبری