ته دیگ پلو، غذایی که ته دیگ چسبیده و برشته شده باشد، ته دیگ، برای مثال تا ز بسیاری آن زر نشکهند / بنکرانی پیش آن مهمان نهند (مولوی - مجمع الفرس - بنکران)
ته دیگ پلو، غذایی که تهِ دیگ چسبیده و برشته شده باشد، ته دیگ، برای مِثال تا ز بسیاری آن زر نشکهند / بنکرانی پیش آن مهمان نهند (مولوی - مجمع الفرس - بنکران)
بمعنی بکران و آن برنج یا هر چیزی دیگر بود که در ته دیگ بریان و چسبیده باشد. (برهان) (انجمن آرا) (از آنندراج). ته دیگی. (رشیدی). برنجی را گویند که در ته دیگ بریان شده مانده باشد. (غیاث). بکران و هر چیز برشته شده و چسبیدۀ به ته دیگ. (ناظم الاطباء) : وارثانم راسلام من بگو این وصیت را بگویم مو به مو تا ز بسیاری آن زر نشکهند بنکرانی پیش آن مهمان نهند. مولوی. رجوع به بکران و بنگران شود
بمعنی بکران و آن برنج یا هر چیزی دیگر بود که در ته دیگ بریان و چسبیده باشد. (برهان) (انجمن آرا) (از آنندراج). ته دیگی. (رشیدی). برنجی را گویند که در ته دیگ بریان شده مانده باشد. (غیاث). بکران و هر چیز برشته شده و چسبیدۀ به ته دیگ. (ناظم الاطباء) : وارثانم راسلام من بگو این وصیت را بگویم مو به مو تا ز بسیاری آن زر نشکهند بنکرانی پیش آن مهمان نهند. مولوی. رجوع به بکران و بنگران شود
مخفف نگریستن. دیدن. نگاه کردن. (آنندراج) (ناظم الاطباء). نظر کردن. نظاره کردن. نگریدن. (یادداشت مؤلف) : منگراندر بتان که آخر کار نگرستن گرستن آرد بار. سنائی. بنگرستند گشنی دیدند در راهی با زنی سروبازی می کرد. (سندبادنامه ص 81). در میان این حریت و فکرت بر درختی انجیر نگرست. (سندبادنامه ص 165). پادشاه کتاب برگرفت و در وی نگرست. (سندبادنامه ص 261). از روی نگارین تو بیزارم اگر من تا روی تو دیدم به دگر کس نگرستم. سعدی. دل پیش تو و دیده به جای دگر استم تا خلق ندانند تو را می نگرستم. سعدی. - اندرنگرستن با او نشسته بود بر این بام خورنق در فصل بهار اندرنگرست از چپ و راست:. (ترجمه طبری بلعمی). ، التفات کردن. توجه کردن. عنایت کردن: مأمون به خراسان داد بگسترد و هر روزی به مزگت آدینه اندرآمدی و... علما و فقها را پیش خویش بنشاندی وداوری خود کردی و به قضا خود نگرستی و داد بدادی. (ترجمه طبری بلعمی) ، نگریدن. تفکر کردن. اندیشیدن. (فرهنگ فارسی معین) ، به دقت نظر کردن. کاویدن: دگرباره درختان را بجستند میان هر درختی بنگرستند. (ویس و رامین). ، دقت کردن. مواظبت کردن. پائیدن. رجوع به نگریستن و نگریدن شود، طمع بستن. - در چیزی نگرستن،در آن طمع بستن
مخفف نگریستن. دیدن. نگاه کردن. (آنندراج) (ناظم الاطباء). نظر کردن. نظاره کردن. نگریدن. (یادداشت مؤلف) : منگراندر بتان که آخر کار نگرستن گرستن آرد بار. سنائی. بنگرستند گشنی دیدند در راهی با زنی سروبازی می کرد. (سندبادنامه ص 81). در میان این حریت و فکرت بر درختی انجیر نگرست. (سندبادنامه ص 165). پادشاه کتاب برگرفت و در وی نگرست. (سندبادنامه ص 261). از روی نگارین تو بیزارم اگر من تا روی تو دیدم به دگر کس نگرستم. سعدی. دل پیش تو و دیده به جای دگر استم تا خلق ندانند تو را می نگرستم. سعدی. - اندرنگرستن با او نشسته بود بر این بام خورنق در فصل بهار اندرنگرست از چپ و راست:. (ترجمه طبری بلعمی). ، التفات کردن. توجه کردن. عنایت کردن: مأمون به خراسان داد بگسترد و هر روزی به مزگت آدینه اندرآمدی و... علما و فقها را پیش خویش بنشاندی وداوری خود کردی و به قضا خود نگرستی و داد بدادی. (ترجمه طبری بلعمی) ، نگریدن. تفکر کردن. اندیشیدن. (فرهنگ فارسی معین) ، به دقت نظر کردن. کاویدن: دگرباره درختان را بجستند میان هر درختی بنگرستند. (ویس و رامین). ، دقت کردن. مواظبت کردن. پائیدن. رجوع به نگریستن و نگریدن شود، طمع بستن. - در چیزی نگرستن،در آن طمع بستن
نفرین شده. ملعون. گجستک: ایستاده بخشم بر در او این بنفرین سیاه روخ چکاد. حکاک (ازلغت فرس اسدی چ اقبال ص 106). شغاد آن بنفرین شوریده بخت بکند از بن آن خسروانی درخت. فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 6 ص 1740). بجایی که گرسیوز بدنشان گروی بنفرین و مردم کشان سر شاه ایران بریدند خوار بیامد به آن جایگه شهریار. فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 5 ص 1380)
نفرین شده. ملعون. گجستک: ایستاده بخشم بر در او این بنفرین سیاه روخ چکاد. حکاک (ازلغت فرس اسدی چ اقبال ص 106). شغاد آن بنفرین شوریده بخت بکند از بن آن خسروانی درخت. فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 6 ص 1740). بجایی که گرسیوز بدنشان گروی بنفرین و مردم کشان سر شاه ایران بریدند خوار بیامد به آن جایگه شهریار. فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 5 ص 1380)
بلع کردن و ناجاویده فروبردن. (برهان). بلع کردن که بفارسی اوباریدن گویند. یعنی ناخائیده فروبردن. (آنندراج). ناجاویده فروبردن. و آنرا اوباریدن گویند و بتازی بلع خوانند. (جهانگیری)
بلع کردن و ناجاویده فروبردن. (برهان). بلع کردن که بفارسی اوباریدن گویند. یعنی ناخائیده فروبردن. (آنندراج). ناجاویده فروبردن. و آنرا اوباریدن گویند و بتازی بلع خوانند. (جهانگیری)