جدول جو
جدول جو

معنی بنگرسن - جستجوی لغت در جدول جو

بنگرسن
از زیر چیزی رد شدن، از پایین به سمت بالا با کسی یا چیزی روبرو
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بنکران
تصویر بنکران
ته دیگ پلو، غذایی که ته دیگ چسبیده و برشته شده باشد، ته دیگ، برای مثال تا ز بسیاری آن زر نشکهند / بنکرانی پیش آن مهمان نهند (مولوی - مجمع الفرس - بنکران)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نگرستن
تصویر نگرستن
مخفّف واژۀ نگریستن، برای مثال منگر اندر بتان که آخر کار / نگرستن گرستن آرد بار (سنائی - ۱۲۵)
فرهنگ فارسی عمید
(بَ رَ)
پارچه های نازک زری دوزی که در شهر بنارس بافته می شود. رجوع به بنارس و بنارس زری شود
لغت نامه دهخدا
(بُ کَ)
بمعنی بکران و آن برنج یا هر چیزی دیگر بود که در ته دیگ بریان و چسبیده باشد. (برهان) (انجمن آرا) (از آنندراج). ته دیگی. (رشیدی). برنجی را گویند که در ته دیگ بریان شده مانده باشد. (غیاث). بکران و هر چیز برشته شده و چسبیدۀ به ته دیگ. (ناظم الاطباء) :
وارثانم راسلام من بگو
این وصیت را بگویم مو به مو
تا ز بسیاری آن زر نشکهند
بنکرانی پیش آن مهمان نهند.
مولوی.
رجوع به بکران و بنگران شود
لغت نامه دهخدا
(تُ کَ دَ)
مخفف نگریستن. دیدن. نگاه کردن. (آنندراج) (ناظم الاطباء). نظر کردن. نظاره کردن. نگریدن. (یادداشت مؤلف) :
منگراندر بتان که آخر کار
نگرستن گرستن آرد بار.
سنائی.
بنگرستند گشنی دیدند در راهی با زنی سروبازی می کرد. (سندبادنامه ص 81). در میان این حریت و فکرت بر درختی انجیر نگرست. (سندبادنامه ص 165). پادشاه کتاب برگرفت و در وی نگرست. (سندبادنامه ص 261).
از روی نگارین تو بیزارم اگر من
تا روی تو دیدم به دگر کس نگرستم.
سعدی.
دل پیش تو و دیده به جای دگر استم
تا خلق ندانند تو را می نگرستم.
سعدی.
- اندرنگرستن با او نشسته بود بر این بام خورنق در فصل بهار اندرنگرست از چپ و راست:. (ترجمه طبری بلعمی).
، التفات کردن. توجه کردن. عنایت کردن: مأمون به خراسان داد بگسترد و هر روزی به مزگت آدینه اندرآمدی و... علما و فقها را پیش خویش بنشاندی وداوری خود کردی و به قضا خود نگرستی و داد بدادی. (ترجمه طبری بلعمی) ، نگریدن. تفکر کردن. اندیشیدن. (فرهنگ فارسی معین) ، به دقت نظر کردن. کاویدن:
دگرباره درختان را بجستند
میان هر درختی بنگرستند.
(ویس و رامین).
، دقت کردن. مواظبت کردن. پائیدن. رجوع به نگریستن و نگریدن شود، طمع بستن.
- در چیزی نگرستن،در آن طمع بستن
لغت نامه دهخدا
(لَ)
ننگریستن. مقابل نگرستن. رجوع به نگرستن شود
لغت نامه دهخدا
اسم فارسی سن است که ذراریح باشد. (فهرست مخزن الادویه). کاغنو. کاغنه. دارساس. از آفتهای غله است. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کَ گَ)
دهی از دهستان رودباراست که در بخش معلم کلایۀ شهرستان قزوین واقع است و 160 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(کَ گَ)
جغد و بوم. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس). و رجوع به کنگر شود، غله ای که دوسر نیز گویند. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس)
لغت نامه دهخدا
(بُ نِ)
ریشه ران یعنی مابین شکم و ران. (ناظم الاطباء). بعربی مغبن گویند و بفارسی بیغولۀ ران. (آنندراج) ، ابتدا و منبعآب (از اضداد). (یادداشت مرحوم دهخدا) :
در خمارم شراب میخواهم
در سرابم بناب میخواهم.
ظهوری
لغت نامه دهخدا
(بَ وَ دَ)
هر دانه وحبۀ جنگلی و وحشی. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس)
لغت نامه دهخدا
(بِنِ)
نفرین شده. ملعون. گجستک:
ایستاده بخشم بر در او
این بنفرین سیاه روخ چکاد.
حکاک (ازلغت فرس اسدی چ اقبال ص 106).
شغاد آن بنفرین شوریده بخت
بکند از بن آن خسروانی درخت.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 6 ص 1740).
بجایی که گرسیوز بدنشان
گروی بنفرین و مردم کشان
سر شاه ایران بریدند خوار
بیامد به آن جایگه شهریار.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 5 ص 1380)
لغت نامه دهخدا
(گِ شُ دَ)
بلع کردن و ناجاویده فروبردن. (برهان). بلع کردن که بفارسی اوباریدن گویند. یعنی ناخائیده فروبردن. (آنندراج). ناجاویده فروبردن. و آنرا اوباریدن گویند و بتازی بلع خوانند. (جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(گِ مَ دَ)
از مصدر نگریستن. تماشا کردن. ملاحظه کردن. دیدن. نگاه کردن. رجوع به نگریستن و نگریدن شود
لغت نامه دهخدا
نگریستن: پیغامبر علیه السلام گفت پنج چیزاست که نگریستن اندر و عبادت است: اول نگرستن بروی علما از عبادت است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بنکران
تصویر بنکران
برنج و هر چیز برشته شده و چسبیده به ته دیگ بکران ته دیگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بنگشتن
تصویر بنگشتن
بلعیدن، ناجاویده فرو بردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بنکران
تصویر بنکران
((بُ کَ))
ته دیگ، هر چیز چسبیده به ته دیگ
فرهنگ فارسی معین
برگشتن
فرهنگ گویش مازندرانی
اتراق گاه هموار و گسترده ی کوهستانی البرز در مسیر کوچ
فرهنگ گویش مازندرانی
سپردن، سفارش کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
پودر کردن، ریز کردن، جویدن، ایجاد دعوا و درگیری، توبیخ
فرهنگ گویش مازندرانی
بلند کردن، شالوده ریختن، کسی را به قصد تنبیه به زیردست
فرهنگ گویش مازندرانی
از کار انداختن، انجام کاری را به تأخیر انداختن
فرهنگ گویش مازندرانی
نالیدن، در سانسکریت نارد naard آمده است
فرهنگ گویش مازندرانی
بجنگیین
فرهنگ گویش مازندرانی
نام دهکده ای در ناحیه کوهستان غربی از بخش کلارستاق در ناحیه
فرهنگ گویش مازندرانی
تره ی کوهی، لاغر
فرهنگ گویش مازندرانی
چوب های نازک که برای افروختن آتش به کار رود
فرهنگ گویش مازندرانی
گردیدن، گشتن، جستجو کردن، قربان صدقه رفتن، تغییر حالت دادن
فرهنگ گویش مازندرانی
از شاخه های نازک و خشک جهت افروختن آتش استفاده نمودن
فرهنگ گویش مازندرانی
اصابت کردن، برخورد کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
گریه کردن، اشک بسیار ریختن، باریدن
فرهنگ گویش مازندرانی
میمون صفتی، میمون بودن
دیکشنری اردو به فارسی