جدول جو
جدول جو

معنی بنزین - جستجوی لغت در جدول جو

بنزین
مایعی بی رنگ، فرّار، قابل اشتعال و دارای بوی مخصوص که از تقطیر نفت به دست می آید و برای سوخت موتورها، ماشین ها و کارهای دیگر استعمال می شود
تصویری از بنزین
تصویر بنزین
فرهنگ فارسی عمید
بنزین(بِ)
مأخوذ از راحت عرب و یاء مصدری متداول در زبان فارسی، آسایش، (آنندراج)،
- کفش راحتی، دم پایی،
، طشت متوضا، (آنندراج)، چراغی است که پایه ها دارد وآن را چراغپایۀ راحتی گویند، (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
بنزین
مایعی است که از تقطیر نفت بدست میاید و دارای بوی مخصوص نیز میباشد و جهت سوخت موتورها و ماشینها و کارهای دیگر استعمال می شود
فرهنگ لغت هوشیار
بنزین((بِ))
از فرآورده های نفتی که از تقطیر نفت خام به دست می آید و جهت سوخت وسایل نقلیه استفاده می شود
فرهنگ فارسی معین
بنزین
تقطیرشده نفت، سوخت
متضاد: گازوئیل
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بنزین
تعبیر خواب بنزین دیدن بنزین در خواب، علامت آن است که از منبعی به شما پولی خواهد رسید و دیگران برای تصاحب این پول با شما جدال خواهند کرد. اگر کسی بیند بنده خودرا آزاد کرد، دلیل که زود از دنیا برود. اگر بیند بنده را که خواجه بفروخت، دلیل که غمگین و مستمند شود. اگر بیند بنده را بفروخت، دلیل که شادمان شود.
فرهنگ جامع تعبیر خواب

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بنگین
تصویر بنگین
(دخترانه)
زندانی ابد (نگارش کردی: بهنگین)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بزین
تصویر بزین
(دخترانه)
نگارش کردی: بهزن، بهزان، نگا
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از برزین
تصویر برزین
(دخترانه)
بلند، تنومند، باشکوه، نام پسر گرشاسب، نام یکی از سرداران کیکاوس شاه ماد، نام کوهی در کردستان بین مهاباد و سردشت (نگارش کردی: بهرزین)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بنین
تصویر بنین
(دخترانه)
نوعی گیاهی خوراکی که در بهار می روید (نگارش کردی: بهنین)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بنزن
تصویر بنزن
مایعی بی رنگ، با بوی تند، سبک تر از آب، بسیار فرّار و قابل اشتعال که از تقطیر تدریجی قطران زغال سنگ به دست می آید و در ساختن رنگ، عطرهای مصنوعی و مواد منفجره به کار می رود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برزین
تصویر برزین
آتش، آنچه از سوختن چوب یا زغال یا چیز دیگر به وجود می آید و دارای روشنی و حرارت است، تش، ورزم، انیسه، وراغ، نار، مخ، آذر، اخگر برای مثال ز برزین دهقان و افسون زند / برآورده دودی به چرخ بلند (نظامی5 - ۸۵۷)
فرهنگ فارسی عمید
(بَ / بُ)
آذربرزین مهر. یکی از سه آتشکدۀ مهم عهد ساسانیان است و درریوند خراسان و خاص کشاورزان بوده است:
نبیرۀ جهانجوی گرگین منم
همان آتش تیز برزین منم.
فردوسی.
بخاصه این دل بدبخت را بین
که آتشگاه خردادست و برزین.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
غم در جگر زد آتش برزین مرا و من
از آب دیده دجله به برزن برآورم.
خاقانی.
رجوع به آذر برزین مهر شود
لغت نامه دهخدا
(بِ زَ)
نام دو قریه است به فارس: 1- قریه ای است دوفرسنگی میانۀ شمال و مغرب شیراز. 2- قریه ای است یک فرسنگی مغرب خشت. (فارسنامه) ، نرم راندن و زجر کردن شتر را در وقت راندن. (تاج المصادر بیهقی). نرم راندن شتر را. (زوزنی) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). راندن شتر را بنرمی و رفق. (از متن اللغه). راندن شتر را و گفتن او را بس بس وبس بس. (از متن اللغه). شتر را بنرمی راندن و زجر کردن آن را به بس بس. (از اقرب الموارد) ، خرد و مرد کردن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان تهذیب عادل بن علی ص 26) : بس الرجال فی ماله، یعنی پاره ای از مال وی رفت. (منتهی الارب) ، خرد کردن و شکستن. (از متن اللغه) ، ریزه ریزه و خاک کرده شدن کوهها. (آنندراج) ، آمیختن و بسیسه ساختن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). اتخاذ بسیسه. (از متن اللغه). آمیختن سبوس یا آرد با روغن یا زیت. (از اقرب الموارد). تر کردن بسیسه و آنچه بدان ماند. (زوزنی ص 42) (تاج المصادر بیهقی) ، جهد و کوشش کردن. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) ، سخن چینی کردن. (تاج المصادر بیهقی) (ازآنندراج) (از ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). سعایت: بس عقارب، گسیل کردن سخن چینها و اذیت کردن آنها را. (از منتهی الارب) ، بس ّ بالغنم، خواندن گوسپند را برای دوشیدن. (از متن اللغه) ، گستردن کره و عسل بر روی نان: بسست العیش بالسمن و العسل. (دزی ج 1) ، پریشان رها کردن ستوررا. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). پراکنده کردن شتران. (تاج المصادر بیهقی) : بس مال در بلاد، رها کردن آن و پراکنده شدن در آن همچون ’بث’. (از اقرب الموارد). پراکندن چیزی را. (از متن اللغه) ، افزودن بیماری را میان مردم. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
بلغت زند وپازند پسر دختر است. و بجای تحتانی فوقانی هم بنظر آمده والله اعلم. (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). هزوارش بنمن، پهلوی پوس (پسر). (یوستی، بندهش 90 از حاشیۀ برهان چ معین)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
وزنده. (ناظم الاطباء). بزنده. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج) (برهان). بزان. بزانه. بمعنی وزان. (فرهنگ شعوری). و رجوع به بزیدن و وزیدن شود:
با ایاز آن زمان چنین فرمود
که سخن بیش از این ندارد سود
زین غلامان ما یکی بگزین
که زود زینسا چو باد بزین.
سنائی (از فرهنگ شعوری)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
آتش. (برهان) (انجمن آرا) (غیاث اللغات) (آنندراج). نار. (برهان). انگشت افروخته. آذر:
ز برزین دهقان و افسون زند
برآورده دودی بچرخ بلند.
نظامی.
لغت نامه دهخدا
(بَ)
در شاهنامه این نام گاه مستقلاً و گاه به دنبال کلمات دیگر چون آذربرزین و خرادبرزین و رامبرزین و غیره آمده است. رجوع به این کلمات مرکب در جای خود و رجوع به فهرست لغات شاهنامۀ ولف شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
اسبی که هنگام زین کردن رام نباشد و سرکشی کند:
مرا در زیر ران اندر کمیتی
نه بدنعل و نه بدزین و نه توسن.
منوچهری
لغت نامه دهخدا
(بَ / بُ)
نام آتشکده ای که لهراسب آن را به بلخ بنا نهاد:
به گه رفتن کان ترک من اندر زین شد
دل من زان زین آتشکدۀ برزین شد.
ابوشکور.
یکی آذری ساخت برزین بنام
که بد با بزرگی و با فر و کام.
فردوسی.
بزرگان از آن کار غمگین شدند
بر آذر پاک برزین شدند.
فردوسی.
بگفت این و نشست آنگاه بر زین
روان شد سوی آتشگاه برزین.
زراتشت بهرام
لغت نامه دهخدا
(بِ)
مشربه ای که از پوست طلع خرما کنند. (اقرب الموارد). کوزه ای از پوست طلع. (منتهی الارب). آبخوره از پوست شکوفۀ خرما. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
صورتی از ترکیب با این، از: باز + این بمعنی با وجود این: دوم آنک بدانی بازین پاکی یگانه است، (کیمیای سعادت)، این چنین عجایب بازین همه حکمتهای غریب ممکن نگردد الا بکمال علم، (کیمیای سعادت)، و چگونه مغبون است که از مطالعۀ چنین حضرتی بازین همه جمال محروم است، (کیمیای سعادت)، فاژ، خمیازه، فاژه، دهن دره:
تو زر داری و من سخن عرضه دارم
تو در باژه افتی و من در عطاسه،
انوری
لغت نامه دهخدا
(بَ)
نام آتشکده ای بود در روستای نیشابور، و باین معنی با رای قرشت هم آمده است. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرای ناصری) (ناظم الاطباء). محمد معین در مزدیسنا آرد: و هم فرهنگ نویسان آتشکدۀ برزین را بتصحیف بزین بر وزن خزین نوشته آنرا آتشکده ای جداگانه محسوب داشته مقر آنرا روستای نیشابور نگاشته و گفته اند باین معنی با رای قرشت هم آمده است. (مزدیسنا ص 217) ، به مجاز، چندان. زمان دراز. روزگار طولانی. مدت کافی. بقدر کفایت. به مقدار لازم. مدتی از زمان. هیچ. (شعوری ورق 168) :
یا فتی ! تو به مال غرّه مشو
چون تو بس دید و بیند این دیرند.
رودکی.
نباشد زین زمانه بس شگفتی
اگر بر ما ببارد آذرخشا.
رودکی.
بس عزیزم بس گرامی سال و ماه
اندر این خانه بسان نوبیوک.
رودکی.
نباشد بس عجب از بختم ار عود
شود در دست من مانند خنجک.
ابوالمؤید.
درد گرفت و بس ثفل از زیر او بیرون آمد. (ترجمه تفسیر طبری).
روستایی زمین چو کرد شیار
گشت عاجز که بود بس ناهار.
دقیقی.
دلبرا دو رخ تو بس خوب است
از چه با یار کارگست کنی.
عماره.
به بهرام گفتند اندر سخن
چو پرسد ترا بس دلیری مکن.
فردوسی.
چنین داد پاسخ که دانش بس است
ولیکن پراکنده با هرکس است.
فردوسی.
نقش فلک چو می نگری پاکباز باش
زیرا که مهره دزد حریفی است بس دغا.
سراج الدین قمری.
ای خجسته پی وزیر از فرّ تو ایوان ملک
بس نماند تا به خاور خسرو خاور شود.
فرخی.
تا همی خندی همی گریی و این بس نادرست
هم تو معشوقی و عاشق، هم بتی و هم شمن.
منوچهری.
بس نپاید تا بروشن روی و موی تیره گون
مانوی را حجت آهرمن و یزدان کند.
عنصری.
من از بس ناله چون نالم من از بس مویه چون مویم
سرشک ابر بر لاله بود چون اشک بر رویم.
قریع.
حلیم و کریم است ولیکن بس شنونده است. (تاریخ بیهقی).
ریشیش بس فرخج زگردن برون دمید
گویی خلاشمه است ز گردن برآمده.
طیان.
خرآس و آخر و خنیه ببردند
نبود از چنگشان بس چیز پنهان.
طیان.
پندیت داد حجت و کردت اشارتی
ای پور، بس مبارک پند پدر پذیر.
ناصرخسرو.
مداح بس فراوان دارد
لیکن از آن یکیش چو من نیست.
مسعودسعد.
و خداوند این علت اندر آیینۀ چینی نگاه میکند و فایده اندر این آنست که آیینۀ چینی بس روشن نباشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). از بازگفتن آن فصل در این جای، بس درازی نیفزاید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). آنچه سخت خرد بود بس خشک باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). پس از آن بس روزگار نیامد که بمرد و ملک از خاندان او برفت. (نوروزنامه). گفت این جهان همه ملک تو گردد و ترا بس از آن برخورداری نبود. (نوروزنامه).
بس غنچۀ ناشکفته بر خاک بریخت.
خیام.
کار بی علم بار و برندهد
تخم بی مغز بس ثمر ندهد.
سنایی.
بس فروتن سروری ناخویشتن بین مهتری
سرور اهل زمینی مهتر اهل زمن.
سوزنی.
بس پربهاست عمر ولیکن شکسته به
آن جام گوهری که در او خون خود خورم.
مجیر بیلقانی.
بس محرومم ز آستانۀ تو
سگ محروم آستانه بایستی.
خاقانی.
مرا ز فرقت پیوستگان چنان روزیست
که بس نماند که مانم ز سایه نیز جدا.
خاقانی.
بحکم آنکه این شبرنگ شبدیز
بگاه پویه بس تند است و بس تیز.
نظامی.
مگر میرفت استاد مهینه
خری می برد بارش آبگینه
یکی گفتش که بس آهسته کاری
بدین آهستگی بر خر چه داری.
عطار.
قبه ای برساختستی از حباب
آخر آن خیمه است بس واهی طناب.
مولوی.
گرچه در ایمان و دین ناموقنم
لیک در ایمان او بس مؤمنم.
مولوی.
یک مؤذن داشت بس آواز بد
شب همه شب میدریدی حلق خود.
مولوی.
بس نامور بزیر زمین دفن کرده اند. (گلستان سعدی).
در عهد تو ای نگار دلبند
بس عهد که بشکنند و سوگند.
سعدی (ترجیعات).
بس بگردید و بگردد روزگار
دل به دنیا درنبندد هوشیار.
سعدی.
کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش
وه که بس بی خبر از غلغل چندین جرسی.
حافظ.
ما می ببانگ چنگ نه امروز می کشیم
بس دور شد که گنبد چرخ این صدا شنید.
حافظ.
چو شمعهر که به افشای راز شد مشغول
بسش زمانه چو مقراض در زبان گیرد.
حافظ.
روزگار و هرچه در وی هست بس ناپایدار است
ای شب هجران تو پنداری برون از روزگاری.
داوری مازندرانی.
، عدد بسیار. (ناظم الاطباء) .:
بسا کسا که ندیم حریره وبره است
و بس کس است که سیری نیاید از ملکش.
ابوالمؤید.
در شهر نشابور بس کس نمانده بود که همه بخدمت استقبال یا نظاره آمده بودند. (تاریخ بیهقی).
بس اندک سپاها که روز نبرد
ز بسیار لشکر برآورد گرد.
(گرشاسبنامه).
بس کس که بمال تو کند دوست نوازی
بس کس که بجاه تو کند دشمن مالی.
سوزنی.
بس گرسنه خفت و کس ندانست که کیست
بس جان به لب آمد که برو کس نگریست.
سعدی.
- از بس و ز بس، در شواهد ذیل چنانکه صاحب آنندراج نوشته است کلمه از بس قید فعل یا اجزای فعل است، مرکب از: ’از سببی + بس’ بمعنی از بسیاری. از کثرت. از فراوانی. از فزونی یا بسبب و بعلت بسیاری. صاحب آنندراج آرد: و گاه با کاف بیانیه نبود و گاه چنان است که حکم قید به هم رساند و شرط و جزا نبود چنانچه گویی: از بس دیوانگی سر بصحرا زدم. (آنندراج) :
ز بس بر سختن زرش بخان مردمان هزمان
ز ناره بگسلد کپان ز شاهین بگسلد پله.
دقیقی.
ز بس غارت و کشتن و تاختن
سر از باد توران برافراختن.
فردوسی.
دست و کف پای پیران پیر کلخج
ریش پیران زرد از بس دود نخج.
طیان.
چو بشنید این سخن ویسه ز مادر
شد از بس شرم رویش چون معصفر.
(ویس و رامین).
و سپاه از بس تاختنهای او ستوه شدند و رنجیدند. (مجمل التواریخ والقصص). در اثناء این خطبه از بس دلتنگی و غایت ناامیدی شکایتی کرد که بعد از صحابۀ نبی... هیچکس فصلی بدین جزالت و فصاحت نظم نداده. (چهارمقالۀ نظامی عروضی).
که ترسم مریم از بس ناشکیبی
چو عیسی برکشد خود را صلیبی.
نظامی.
، در شواهد ذیل از بس، و ز بس با ’که’ آمده است. صاحب آنندراج آرد: چون کلمه ’از’، بر آن ’بس’ داخل شود معنی شرط بهم رساند در این صورت جملۀ دیگر که حکم جزا دارد بعد از آن می آید و آن با کاف بیانیه بود:
در کارها بتا ستهیدن گرفته ای
گشتم ستوه از تو من، از بس که بستهی.
بوشعیب.
تاجی شده است روی من از بس که تو بر او
یاقوت سرخ پاشی و بیجاده گستری.
فرخی.
ز بس عطا که دهد هر که زو عطا بستد
گمان بری که مر او را شریک و برخوار است.
فرخی.
چندان بزند نیزه که نیزه بخروشد
بندش بهم اندر شود ازبس که بکوشد.
منوچهری.
و پیغامبر ما، علیه السلام، او را خطیب پیغامبران خواند از بس سخنان بلیغ و موعظت که قوم خویش را گفتی. (مجمل التواریخ والقصص).
از بس که چشم مست در این شهر دیده ام
حقا که می نمیخورم اکنون و سرخوشم.
حافظ.
حوضی ز خون ایشان پر شد میان روز
از بس که شان ز تن به لگدکوب خون دوید.
بشار مرغزی.
- ز بس، رجوع به از بس، و بس شود.
- نه بس و نه بس مدت و نه بس روزگار و نه بس دیر، زود. مدتی اندک. زمانی نزدیک. زمانی کم. مترادف، دیری نه. اندکی روزگار: و بعد حالها [حسن بن علی علیه السلام] سوی مدینه رفت و نه بس مدت به زهر کشته شد. (مجمل التواریخ والقصص). پس پیغامبر شاد گشت سوی مسجد آمد و شکر کرد... و مؤمنان را بشارت داد که مسیلمهالکذاب را بکشتند و طلحه را نیز، تا نه بس مدت، کار سپری شد و نالان بخانه اندررفت و بر وی رنج زیادت گشت تا ربیعالاوّل درآمد. (مجمل التواریخ والقصص).
گر ملک این است نه بس روزگار
زین ده ویران دهمت صدهزار.
نظامی.
اقلیمی بدین شگرفی در ممالک موروث و مکتسب، زادهااﷲ بسطه، افزود تا نه بس دیر زود ممالک شام و روم در تصرف... (جهانگشای جوینی)،
{{صفت}} بسنده. سمنانی، سرخه ای، لاسگردی و شهمیرزادی: وس. سنگسری: وستا. گیلکی: بستا. (از حاشیۀ برهان چ معین: بس) (غیاث) (دمزن). بس و بسنده بهمین معنی کافی است. (انجمن آرا) (آنندراج). بمعنی کافی یعنی کفایت کننده نیز بسیار است. (انجمن آرا). کافی. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). بقدر کفایت. (ناظم الاطباء). و در عربی نیز بمعنی بس به فارسی استعمال شده. (انجمن آرا) (آنندراج). صاحب بهار عجم آرد: که بس بمعنی کافی در عربی بتشدید مستعمل است. (آنندراج). کافی. بس ّ. (دزی ج 1). و رجوع به بس ّ. شود. مغنی.کافیه. بحد کافی. مقنع. رسا. معتد. معتد به. وافی. وافیه. وفی. وفیه:
با ادب را ادب سپاه بس است
بی ادب با هزار کس تنهاست.
شهید بلخی.
چنین داد پاسخ که گفتار بس
بکردار جویم همی دسترس.
فردوسی.
گو پیلتن با سپاه از پس است
که اندر جهان کینه خواه، او بس است.
فردوسی.
ترا زین جهان شادمانی بس است
کجا رنج تو بهر دیگر کس است.
فردوسی.
ترا بسنده بود لالۀ تو، لاله مجوی
بنفشۀ تو ترا بس بود، بنفشه مچین.
فرخی.
چون برآری تازیانه بگسلد زنجیر وی
چون زنی نعلش شکالش بس بود بند قبای.
منوچهری.
سوار ترک بودش صدهزاری
که بس بد با سپاهی زان سواری.
(ویس و رامین).
رسول ویس پیشش با چهل کس
که بودی هر یکی با لشکری بس.
(ویس و رامین).
بس است ما را خدای بتنها. (تاریخ بیهقی). خدا را از جهت خود بس دانست. (تاریخ بیهقی).
بگیتی ندانم پناه تو کس
همه دشمنندت منم دوست بس.
(گرشاسبنامه).
اگر بس بدی دیدن آشکار
ز بن نامدی دیدن دل بکار.
اسدی.
کزین ره سوی یزدانست راهت
ترا بس باشد این معنی گواهت.
ناصرخسرو.
امتی را یک نبی بس ملتی را یک کتاب
عالمی را یک ملک بس لشکری را یک امیر.
امیر معزی.
اول و آخر قرآن ز چه ’با’ آمد و ’سین’
یعنی اندر، ره دین رهبر تو قرآن بس.
سنایی.
از عشوۀ آسمان مرا بس
از چاشنی جهان مرا بس.
خاقانی.
رفتم که مباد بی تو خوش یک نفسم
وز گردش روزگار این داغ بسم.
(از سندبادنامه).
خدا را گرچه عبرت هاست بسیار
قیامت را بس این عبرت نمودار.
نظامی.
مرا این بس که پر کردم جهان را
ولی نعمت شدم دریا و کانرا.
نظامی.
و گفتی الهی ما را از دنیا هرچه قسمت کرده ای به دشمنان خود ده و هرچه از آخرت قسمت کرده ای به دوستان خود ده که مراتو بسی. (تذکرهالاولیاء عطار).
پیش او هیچ است لوت شصت کس
کر کند خود را اگر گوییش بس.
مولوی.
دمی چند خوردیم و گفتند بس.
سعدی (گلستان).
قاضی به دو شاهد بدهد فتوی شرع
در مذهب عشق شاهدی بس باشد.
سعدی (رباعیات).
بدیدار مردم شدن عیب نیست
ولیکن نه چندان که گویند بس.
سعدی (گلستان).
شراب خانگیم بس، می مغانه بیار
حریف باده رسید، ای رفیق توبه، وداع.
حافظ.
- بس آمدن با کسی یا بر کسی، کافی بودن در زور و قوت با حریف. (فرهنگ نظام) :
عالمی معتبر را مناظره افتاد با یکی از ملاحده... و بحجت با او بس نیامد سپر بینداخت و برگشت. (گلستان).
ز دست جور نمی خواهمت که بینم روی
ولیک با دل خود کام بس نمی آیم.
امیرخسرو (از فرهنگ نظام).
- بس آمدن بکس، توانستن. قابل گشتن. برابر شدن. (ناظم الاطباء). از عهده برآمدن.
- بس بودن، کافی بودن. (ناظم الاطباء).
- با کسی بس بودن، با او بر مقاومت توانا بودن. برآمدن با او.برابری توانستن با کسی:
همی بگفت که با من که بس بود بسپاه
به گنج خانه و پیلان آهنین دندان.
عنصری.
نصیحت کنندگان مرا گفتند مرو آنجا که تو با خدای بنی اسرائیل نه بسی. (تفسیر ابوالفتوح ص 327).
بجهد و کوشش با خویشتن برآی و بایست
اگر بکوشش با گردش فلک نه بسی.
ناصرخسرو.
با خدا هیچ نیک و بد بس نیست
با که گویم که در جهان کس نیست.
سنایی.
با تو کجا بس بود خصم که اندر جهان
هیچ بزی را نبود گوشت ز پی چربتر.
عمادی شهریاری.
، و گاه با حرف اضافه ’از’ ترکیب شود و بمعنی بسنده از چیزی باشد: پس عباد [بن زیاد] او را [ابن مفرّغ را] مالی داد و بسوی عرب بازگردانید، گفتا مرا از تو بس. (تاریخ سیستان).
مکن مدح خود و عیب دگر کس
وگر گوید کسی گو زین سخن بس.
ناصرخسرو.
، بمجاز، مهم. ارزنده. نیکو. لایق. باکفایت. کارآمد: امیر گرد بر گرد قلعت بگشت و جنگ جایها بدید، ننمود پیش چشمش و همت بلند و شجاعتش، آن قلعت و مردان آن بس چیزی. (تاریخ بیهقی).
نه بس داوری باشد آن سست رای
که سختی رساند بخلق خدای.
نظامی.
،
{{قید}} ترجمه فقط و حسب باشد. (برهان). فقط. (دمزن) (دزی) کافی و فقط. (فرهنگ نظام). و ترجمه فقط و حسب چنانکه گفته اند: بس بمعنی حسب و آن کلمه مولده است و نیست از کلام عرب. (انجمن آرا) (آنندراج). تنها. مخصوص. منحصر. لاغیر. بمعنی حسب یا لغتی پست است و این گفتۀ ابن فارس است و در ’المزهر’ آمده است که: بس بدین معنی عربی نیست شیخ ما گفت، آن را برخی از ائمۀ لغت صحیح دانسته اند و در ’کشکول’ شیخ بهایی عاملی است که بعضی از ائمه گویند که کلمه بس فارسی است و عامۀ عرب آن را بکار برند و در آن تصرف کنند و گویند: بسک و بسی و در فارسی در این معنی تنها همین کلمه است اما در عربی مترادفات آن عبارتند از: حسب، بجل، قط (مخفف) ، امسک، اکفف، ناهیک، مه، مهلا، اقطع، اکتف. (از تاج العروس). و دراین معنی اغلب با ’و’ آید: و ایشان را یکی خشک رود است... و بوقت آبخیز اندر او آب رود و بس. (حدود العالم). من بهر سه روز سه قدح نبید خورم و بس. (حدود العالم). و ایشان را یک شهر است و بس. (حدودالعالم).
صدرنشین تر زسخن نیست کس
دولت این ملک سخن راست بس.
نظامی.
ما همه فانی و بقا بس تراست
ملک تعالی و تقدس تراست.
نظامی.
- و بس،بس بمعنی فقط. صاحب آنندراج از بهار عجم آرد: که بس، عندالتعطیف بدون واو عطف هم استعمال می یابد مثلا انوری در مدح پادشاه گفته:
سؤال ار میکند او میکند بس
سؤال او هم از بهر سؤال است.
و رجوع به بس، بمعنی فقط شود:
نگر تا تواند چنین کرد کس
مگر من که هستم جهاندارو بس.
دقیقی.
چو تو نیست اندر جهان هیچکس
جهاندار دانش ترا داد و بس.
دقیقی.
هنر نزد ایرانیان است و بس
ندارند شیر ژیان را به کس.
فردوسی.
به نیکی گرای و میازار کس
ره رستگاری همین است و بس.
فردوسی.
فرستاد شیرین به شیروی کس
که اکنون یکی آرزو ماند و بس.
فردوسی.
خشمگین بودن توازپی دین باشد و بس
کار و کردار ترا بر دین باشد بنیاد.
فرخی.
جهان جاودانه نماند به کس
همین جاودان نام نیک است و بس.
اسدی.
نبد چیز از آغاز و اوبود و بس
نماند همیدون جز او هیچکس.
اسدی.
کار اگر رنگ و بوی دارد و بس
حبذا چین و فرّخا فرخار.
سنایی.
آینۀ خدای شناسی دل است و بس
و آیینۀ خدای شناسی گرفته زنگ.
سوزنی.
اول ز پیشگاه عدم عقل زاد و بس
آری که از یکی، یکی آمد به ابتدا.
خاقانی.
از خط هستی نخست نقطۀ دل زاد و بس
لیک نه در دایره است نقطۀ پنهان او.
خاقانی.
مونس خسرو شده دستور و بس
خسرو و دستور و دگر هیچکس.
نظامی.
که صواب این است و راه این است و بس
کی زند طعنه مرا جز هیچکس.
مولوی.
موحد چه در پای ریزی زرش
چه شمشیر هندی نهی بر سرش
امید و هراسش نباشد ز کس
برین است بنیاد توحید و بس.
سعدی (گلستان).
از آنان نبینم در این عهد کس
وگر هست بوبکر سعد است و بس.
سعدی (بوستان).
ترک دنیا و شهوت است و هوس
پارسایی، نه ترک جامه و بس.
سعدی (گلستان).
ندارم دگر جز تو کس والسلام
امیدم همین است و بس والسلام.
نزاری قهستانی.
قدر مجموعۀ گل مرغ سحر داند و بس
که نه هرکو ورقی خواند معانی دانست.
حافظ.
حافظ وظیفۀ تو دعا گفتن است و بس
در بند آن مباش که نشنید یا شنید.
حافظ.
،
{{فعل}} امر) امر بر قطع کردن یعنی قطع کن. (برهان). کلمه امر یعنی قطع کن و بایست. (ناظم الاطباء). افادۀ معنی خاموش کند نیز بامر یعنی خاموش شو. (انجمن آرا). گویا منظور قطع سخن است. بس است. کافی است. بیش مگوی. ساکت شو. بس کن. دیگر مگو. دیگر مده. دیگر مکن. دیگر مریز. کوتاه کن:
رو روکه شکایت تو ناگفته به است
بس بس که حکایت تو نشنفته نکوست.
(از آنندراج).
- آتش بس، قطع آتش. در تداول نظامیان هنگام جنگ این ترکیب متداول شده است و گویند قرارداد آتش بس منعقد شد یعنی از مخاصمه با سلاح دست بازداشتند.
،
{{قید}} آری. بلی. البته. حقیقهً. یقیناً. بلاشبهه. بی شک. (ناظم الاطباء)، بیشتر اوقات. (ناظم الاطباء).
، یکی از حروف تشبیه. (غیاث) (آنندراج).
- شیربس، مانند شیر. (غیاث) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بَ زِ)
مایعی بی رنگ و با بوی تند مخصوص، کمی سبکتراز آب که در 80/1 درجۀ صدبخشی بجوش می آید. و در 5/48 درجۀ صدبخشی متبلور میشود. بسیار فرار و سریعالاشتعال است. بنزن را نباید با بنزین که یکی از مشتقات نفت است و مخلوطی از ئیدروکربورهای مختلفه میباشد، اشتباه کرد. فرمول شیمیایی بنزن C6H6 است و عملاً آنرااز تقطیر تدریجی قطران زغال سنگ بدست می آورند. با شعلۀ دوددار میسوزد. در آب حل نمیشود، ولی حلال بسیار خوبی است. بعضی از اجسام ساده (ید، گوگرد، فسفر) و بسیاری از مواد آلی (روغنها، مواد چرب قطرانها، کائوچو، رزینها) را حل میکند. در ساختن رنگها، مواد منفجره، مواد معطر و لاکها بکار میرود. بجهت ترکیبات متعددی که از آن بدست می آید از قبیل اسیدفنیک، اسیدپیکریک، آنیلین، نیتروبنزن در صنعت اهمیت بسیار دارد. بنزن در سال 1825 میلادی توسط میکائیل فاراده کشف شد و او آنرا ’بیکربورئیدرژن’ نامید. هشت سال بعد میچرلیش این ماده را در محصولات تقطیر اسیدبنزوئیک بدست آورد و نام بنزن بر آن نهاد ولی نام بنزول که لیبیگ وضع کرد جای آنرا گرفت. اوگوست ککوله در نتیجۀ تحقیقات خود در فرمول ساختمانی بنزن در1865 میلادی به فرمول مسدسی (حلقه های بنزن) با بندهای ساده و مضاعف متناوب بین اتمهای کربن قائل شد. بنزن ساده ترین و سرسلسلۀ ترکیبات آلی معروف به ئیدروکربورهای حلقوی یا معطر است. (از دائره المعارف فارسی)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
خردمند ثابت رأی. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
(بِ رِ)
ایلیانیکولایویچ. مستشرق روسی (1818- 1896 میلادی) وی در قازان استاد زبانهای عربی و فارسی بود و در 1842 میلادی سفری به ایران کرد. از آثارش طبع قسمتی از جامعالتواریخ رشیدی و دستورزبان فارسی به روسی است. قسمت جامعالتواریخ طبع وی متعلق بتاریخ قبایل مغول و تاریخ اجداد چنگیزخان و تاریخ خود چنگیزخان است. رجوع به دایرهالمعارف فارسی و جهانگشای جوینی ج 1 صص 25- 27 شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از بنین
تصویر بنین
فرزندان پسران پسران فرزندان
فرهنگ لغت هوشیار
مایعی است بیرنگ با بوی مخصوص و اگر خالص باشد تقریبا مطبوع میباشد. سمی است شدید از آب سبکتر (9، 0) در 70 درجه بجوش میاید. بنزین مذکور را نباید با بنزین معمولی (اسانس نفت) اشتباه کرد. این بنزین را میتوان در موتورهای انفجاری بجای بنزین نفت بکار برد. نیز میتوان از آن باسانی عطرهای مصنوعی مختلف و عده بسیار زیادی رنگها و مواد منفجره و دارو بدست آورد و آن از گاز چراغ و تقطیر قطرانهای زغال سنگ بدست میاید یعنی از تقطیر یک تن زغال سنگ چرب تقریبا 9 کیلو گرم بنزین حاصل میگردد که 6 کیلوگرم آن از تصفیه گاز چراغ و 3 کیلوگرم از تقطیر قطران ها تهیه میشود این بنزین مانند اسانس نفت بسیار آتشگیر ولی مانند استیلن با دود زیاد میسوزند. بنزین در الکل و اتر حل میشود. حلال بسیار خوبی است یعنی ید و گوگرد و چربیها و کائوچوی خام را در خود حل می کند و از اینرو برای تهیه چسب کائوچو بکار میرود. این بنزین (بنزن) بمقدار کم در بعضی نفتها وجود دارد ولی معمولا از تصفیه بنزین معمولی (اسانس نفت) که مخلوطی است از کربور های ئیدرژن که 8 -7 -6 کربن دارد بدست میاید، بنزین معمولی (اسانس نفت) از تقطیر مواد سبک نفت معدنی بدست می آید و آن ماده مولد نیرو در اتومبیلهاست. اغلب برای آنکه نقطه اشتغال بتاخیر افتد در آن مقداری افزوده اند که پلمپ (تترااتیل) نام دارد. بسیار سمی است و باید در استعمال آن دقت کرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بزین
تصویر بزین
وزنده: بادبزین. چارپای زین کرده و آماده سواری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برزین
تصویر برزین
نار، آتش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بنزین فروشی
تصویر بنزین فروشی
فروختن بنزین، مکانی که در آنجا بنزین میفروشند
فرهنگ لغت هوشیار
((بَ زَ یا زِ))
مایعی بی رنگ و با بوی تند مخصوص که کمی سبک تر از آب است و در آن حل نمی شود ولی حلالی بسیار خوب است و از مشتقات نفت و قطران می باشد. بسیار فرار و سریع و در صنعت اهمیت بسیار دارد
فرهنگ فارسی معین
ناگهان از جا جهیدن، خروج شدید آب از نقطه ای در سد که سبب ایجاد حفره در آن شود
فرهنگ گویش مازندرانی
روستاهایی از دهستان های چهاردانگه ی هزارجریب ساری، بندپی
فرهنگ گویش مازندرانی
دیوار گلی، چینه ی کوتاه، پایه ی ساختمان، بخش صاف و همواره
فرهنگ گویش مازندرانی