جدول جو
جدول جو

معنی بندوستن - جستجوی لغت در جدول جو

بندوستن
بندسن
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اندوختن
تصویر اندوختن
پس انداز کردن، ذخیره کردن، اندوخته کردن
جمع کردن، اندوزیدن، فراهم کردن
فرهنگ فارسی عمید
(گَ دَ نِ لِ)
استعفا کردن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصحیفی است از پادوسبان در حبیب السیر چ خیام ج 2 ص 408
لغت نامه دهخدا
(هَِ)
هند. هندستان. کشور هند:
خورد خواهد شاهد و شاه فلک محروروار
آن همه کافور کز هندوستان افشانده اند.
خاقانی.
پیل آمد از هندوستان، آورده طوطی بیکران
اینک به صحرا بی نشان طوطی است مانا ریخته.
خاقانی.
از نظاره موی را جانی که هر مویی مرا
طوطی گویاست کز هندوستان آورده ام.
خاقانی.
مدتی از نیل خم آسمان
نیل گری کرد به هندوستان.
نظامی.
آن شنیدستی که در هندوستان
دید دانایی گروهی دوستان.
مولوی.
رجوع به هند شود
لغت نامه دهخدا
(هَِ دُ)
دهی است از بخش قاین شهرستان بیرجند. دارای 46 تن سکنه، آب آن از چشمه و محصول عمده اش غله و پنبه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(بَ بَ)
رجوع به بند و بست شود
لغت نامه دهخدا
(گِ کَ دَ)
اندوختن. رجوع به اندوختن شود
لغت نامه دهخدا
(کُ دَ)
جمع کردن و فراهم آوردن. (برهان قاطع) (فرهنگ جهانگیری) (هفت قلزم) (انجمن آرا) (آنندراج). جمع کردن. (رشیدی). گرد کردن و جمع آوردن. (فرهنگ سروری). گوالیدن. (فرهنگ سروری) (از یادداشت مؤلف). حاصل کردن. گرد کردن. (فرهنگ میرزا ابراهیم) (شرفنامه) (مؤید الفضلاء). جمع کردن و حاصل کردن و کسب کردن. (ناظم الاطباء). الفختن. الفغدن. الفنجیدن. (فرهنگ جهانگیری). بدست کردن. (یادداشت مؤلف) :
دگر هرکجا رسم آتشکده ست
که بی هیربد جای ویران شده ست
بباید همی آتش افروختن
بدان نام نیکو بیندوختن.
فردوسی.
زرد گلان شمع برافروختند
سرخ گلان یاقوت اندوختند.
منوچهری.
و هرگز مال نیندوختی و جز بر بهیمۀ مصری ننشستی. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 117).
مرد، همدم آنگه اندوزد که آید در عدم
موم از آتش آنگه افروزد که دارد ریسمان.
خاقانی.
پانزده مربط فیل که او را از بهر ذخیرۀ ایام و عدت اوقات خصام اندوخته بود، بستد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 336). اتباع او عامۀ مردم را زبون گرفتند و برایشان کیسه ها دوختند و از ایشان مال بسیار اندوختند. (ترجمه تاریخ یمینی).
نه پیش از تو بیش از تو اندوختند
به بیداد کردن جهان سوختند.
(بوستان).
، تأسف. (لغت ابوالفضل بیهقی). اسف: آه از ورود این شعوب که دلهای جهانیان را شعوب اندوه و سوکواری ساخت. (ترجمه تاریخ یمینی) ، نفرت و کراهت. (ناظم الاطباء). ج، اندوه ها. اندوهان. (فرهنگ فارسی معین).
- امثال:
اندوه از درهای بزرگ بیشتر درآید. (از امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 298). و رجوع به اندوه شود
لغت نامه دهخدا
(لَزْءْ)
نیندوختن. مقابل اندوختن. (یادداشت مؤلف). رجوع به اندوختن شود
لغت نامه دهخدا
(گِ تَ)
نشستن. (از برهان) (از آنندراج). نشسته شدن. (ناظم الاطباء) :
فاختگان همبر بنشاستند
نای زنان بر سر شاخ چنار.
منوچهری.
لغت نامه دهخدا
(بِ دُو)
یکی از دهستانهای بخش هریس شهرستان اهر است. از 36 آبادی تشکیل شده که جمعاً در حدود 19920 تن سکنه دارد. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(مُ قَ سَ)
دوختن در تمام معانی.
- چشم کسی بردوختن، اغفال کردن وی:
او چه کرد آنجا که تو آموختی
چشم ما از مکر خود بردوختی.
مولوی.
- دیده بردوختن، چشم پوشیدن. نظر برگرفتن:
بردوخته ام دیده چو باز از همه عالم
تا دیدۀ من بر رخ زیبای تو باز است.
حافظ
لغت نامه دهخدا
تصویری از اندوختن
تصویر اندوختن
جمع کردن، فراهم آوردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بند بستن
تصویر بند بستن
طمع بستن و توقع کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اندوختن
تصویر اندوختن
((اَ تَ))
جمع کردن، فراهم آوردن، ذخیره کردن، بهره بردن، سود بردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اندوختن
تصویر اندوختن
تحصیل
فرهنگ واژه فارسی سره
پس انداز کردن، جمع کردن، ذخیره کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تبانی، ساخت و پاخت، زدوبند، زمینه سازی، توطئه، توطئه چینی، دسیسه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ساییدن
فرهنگ گویش مازندرانی
خاریدن
فرهنگ گویش مازندرانی
دریدن، پاره کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
دوشیدن، سرکیسه کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
ریسیدن و تاباندن طناب و الیاف گیاهی
فرهنگ گویش مازندرانی
اندود کردن، زدودن، صیق کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
دانستن
فرهنگ گویش مازندرانی
نهادن ناودان در آبریزگاه، پوشش بام خانه
فرهنگ گویش مازندرانی
با تلاش کاری را به پایان رساندن
فرهنگ گویش مازندرانی
حنابستن
فرهنگ گویش مازندرانی
کنایه از: آدم تودار و مرموز، ریشه دار، حرام زاده
فرهنگ گویش مازندرانی
بندس
فرهنگ گویش مازندرانی
بن دوسن
فرهنگ گویش مازندرانی
یکه خوردن، جست و خیز
فرهنگ گویش مازندرانی
آواز خواندن، فراخواندن و صدا زدن
فرهنگ گویش مازندرانی
شستن
فرهنگ گویش مازندرانی