جدول جو
جدول جو

معنی بندسر - جستجوی لغت در جدول جو

بندسر
(بَ سَ)
دهی جزو دهستان افشاریه بخش آوج است که در شهرستان قزوین واقع است و دارای 218 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
بندسر
روستایی از دهستان عشرستاق بهشهر، از توابع دهستان چهاردانگه ی شهریاری بهشهر
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بادسر
تصویر بادسر
بادسار، سبک سر، سبک مغز، مغرور، متکبر، سبک، بی وقار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بندار
تصویر بندار
دارای باغ و ملک بسیار، بنه دار، مال دار، مایه دار، سرمایه دار، کسی که مالیات یک ناحیه را جمع آوری می کرده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بندر
تصویر بندر
جایی در کنار دریا که محل توقف، بار انداختن یا بارگیری کشتی ها است، بندرگاه، هر شهری که در کنار دریا باشد
بندر آزاد: بندری در یک کشور که ورود و خروج و باراندازی و بارگیری برای کشتی های سایر کشورها در آن جا آزاد است
فرهنگ فارسی عمید
(نَ)
بنه دار. (فرهنگ فارسی معین). کیسه دار. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ)
محلی باشد که قافله و تجار در آن بسیار آیند و روند. (برهان). کنار دریا که جای بستن کشتی باشد و معنی هر شهری که بر کنارۀ دریای محیط واقع باشد. (از غیاث). محلی باشد که قافله و تجار بسیار بر آن صادر ووارد شود و بیشتر آن بر لب دریاها و رودهای بزرگ باشد چنانکه در فارس زیاده از بیست بندر بر لب دریا است و اصل آن بندر است که بار و بنه در آنجا نهند و اسکله گویند و اسکله ترکی است و بمعنی معبر بحر آمده. (انجمن آرا) (آنندراج). لنگرگاه کشتی از کنارۀ دریا که کاروان و تجار در آن بسیار آیند و روند و کشتی مال التجاره ها بدان جا آرند و از آنجا برند. ج، بنادر. (یادداشت بخط مؤلف). محلی است در ساحل دریا یا رودخانه که محل توقف و بارگیری و باراندازی وسایل نقلیۀ دریایی است، و آن معمولاً شامل انبارها و جرثقیلهاو وسایل فنی دیگر نیز هست. شهر ساحلی، بندرگاه. توضیح: این کلمه بهمین صورت معرب شده جمع آن ’بنادر’ آید. (فرهنگ فارسی معین) : روزی بتماشا بیرون رفته بود نزدیک آن بندر رسید. (قصص الانبیاء ص 177)
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ)
نام شهری است در غرجه. (فرهنگ اسدی) :
بسی خسرو نامور پیش از او
شدستند زی بندر و ساربان.
دیباجی (از فرهنگ اسدی چ اقبال ص 161)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
بادسار. صاحب نخوت و گردنکش و متکبر. (برهان). خداوند نخوت و گردنکش و متکبر. (ناظم الاطباء). بانخوت. معجب. متکبر. (فرهنگ سروری). خودبین:
مرا پیش کاوس بردی نوان
یکی بادسر نامور پهلوان.
فردوسی.
بادسر خاکسار خواهد بود
بادخور خاکخوار خواهدبود.
اوحدی.
رجوع به باد شود. ج، بادسران. (شرفنامۀ منیری). مغروران. گردنکشان:
ما که و اختیار چه کاین شجره ست آن ما
بد پسران خانه کن بادسران سرسری.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(بُ)
آنکه خرید و فروخت جواهری نموده باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مأخوذ از فارسی است. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(بُ)
ابن حسین بن محمد بن مهلب شیرازی از مشاهیر متصوفۀ قرن چهارم، وی خادم شیخ ابوالحسین اشعری مشهور، مؤسس مذهب اشاعره بوده است و با شیخ کبیر نیز معاصر بوده است و مابین ایشان در بعضی مسائل مفاوضات و معارضاتی روی داده است. ابن عساکر در متن کذب المفتری روایت کند که پدر بندار او را از بهر تجارت به بغداد فرستاد و وی قریب چهل هزار دینار مال التجاره همراه داشت. گذار او در آن شهر به مجلس شبلی افتاد و کلام او در وی تأثیر کرد. شبلی او را امر نمود تا از اموال خود بیرون آید، بندار شش بدره زر به نزد شبلی برد. شبلی در آینه ای که پیوسته در آن نظر کردی، نگریست و گفت آینه گوید که هنوز چیزی باقی است و... تا آنکه بالاخره بندار را از آن همه اموال هیچ نماند و همه را در راه خدا ایثار نمود. آن بار چون به نزد شبلی رفت شبلی در آینه نظر کرده گفت آینه گوید که بیش هیچ باقی نمانده. بندار گفت آینه راست میگوید و ملازمت شبلی اختیار نمود. بندار در ارجان سکنی داشت و هم در آن شهر در سال 353 هجری قمری وفات یافت و همان جا مدفون شد. (از حاشیۀ شدالازار ص 225)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
نفس منطبعه را گویند که آن قوت متخیلۀ افلاک است و جمع آن بندوران باشد. (برهان) (آنندراج). ازلغت دساتیری است. رجوع به فرهنگ دساتیر ص 236 شود
لغت نامه دهخدا
(بُ)
ریسمانی باشد که بدان جوال و توبره و امثال آن را دوزند. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
دفی که دارای جلاجل باشد. (فرهنگ فارسی معین) (دزی ج 1 ص 118) (تاج العروس ج 3 ص 60)
لغت نامه دهخدا
(دَ بَ سَ)
دهی است جزء دهستان رودبار قصران بخش افجۀ شهرستان تهران، واقع در 34هزارگزی شمال باختری افجه، با 1116تن سکنه. آب آن از چشمه سار است. کوههای اطراف آن معدن زغال سنگ دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
محلی است که قافله و تجار در آن جا بسیار آمد و رفت می کنند، شهری که بر کناره دریای محیط واقع باشد
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی شده بندار ریشه دار، کیسه دار خانه دار صاحب تجمل و مکنت مایه دار، مالک صاحب ملک (بیشتر در خراسان)، کسی که خراج جنسی را بطور عمده میخرد، کسی که پیشه اش مالداری و باغداری و فروش محصول باغ و باغتره است، دارو فروش دوافروش، اسب فروش، آنکه چیزی را نگاه دارد تا بقیمت گرانتر بفروشدگرانفروش، تاجر معدن، متصدی چاپارخانه صاحب برید، سردار قشون سالار، گمرکچی، موکل اخذ مالیات از بارها و بنه ها، ذخیره، انبار، ثابت مقرر، جامد سخت، اصلی اصیل، باهوش دانا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بندیر
تصویر بندیر
دف زنگی دفی که دارای جلاجل باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بندر
تصویر بندر
((بَ دَ))
محلی است در ساحل دریا یا رودخانه که محل توقف و بارگیری است، بندرگاه، لنگرگاه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بندار
تصویر بندار
((بُ))
مالدار، مایه دار، کیسه دار، خانه دار، دوا فروش، ری شه دار، نام طبقه ای از طبقات عالی اجتماعی در قدیم که لباس مخصوص به خود را داشتن
فرهنگ فارسی معین
دریاکنار، دریابار، شهرساحلی، ساحل، بارانداز، بندرگاه، لنگرگاه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
منتظر بهانه، مترصد فرصت برای عذر از انجام کاری
فرهنگ گویش مازندرانی
اصابت کردن، برخورد کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
ارباب، معامل، کسی که کشاورز با او به طور دائم به معامله.، کنده ی درخت
فرهنگ گویش مازندرانی
حیوان سرکش و نافرمان که کنترل آن مشکل باشد، بداخلاق، آدم
فرهنگ گویش مازندرانی