جدول جو
جدول جو

معنی بنانج - جستجوی لغت در جدول جو

بنانج
بناغ، نخی که با دوک ریسیده می شود برای مثال همی نسازد با داغ عاشقی صبرم / چنان کجا بنسازد بنانج باز بنانج (شهیدبلخی - شاعران بی دیوان - ۲۸)
تصویری از بنانج
تصویر بنانج
فرهنگ فارسی عمید
بنانج(بَ)
بمعنی بناغ است و آن دو زن باشند که یک شوهر داشته باشند و هریک مر دیگری را بنانج گویندو بنانجه هم بنظر آمده است و بعربی ضره خوانند. (برهان) (آنندراج) (مجمع الفرس) (اوبهی). هم شوی. (ناظم الاطباء). زن مرد نسبت بزن دیگر او. گولانج. ضره. هوو. هبو. وسنی. عله. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
همی نسازد با داغ عاشقی صبرم
چنان کجا بنسازد بنانج بازبنانج.
شهید.
بوده ای پیش به ده سال بنانج زن من
کدخدای جلب خویش و مرا کدبانو.
سوزنی (از مجمعالفرس).
بقا نسازد با خصم شیخ ابواسحاق
بدان صفت که نسازد بنانج پیش بنانج.
شمس فخری (از مجمعالفرس).
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بنان
تصویر بنان
(دخترانه)
عنفوان (نگارش کردی: بهنان)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بنان
تصویر بنان
انگشتان، سرانگشتان، اطراف انگشتان
فرهنگ فارسی عمید
(بَ نَ)
گیاهی است به هیأت هزارپای و رنگش مانند روناس سرخ میباشد و بر پوست آن گره ها بود. چون آن را بشکنند درونش زرد برآید. (برهان) (جهانگیری). مؤلف انجمن آرا پس از نقل عبارت برهان می افزاید: اصح بسبایج است و بسفایج معرب آن و اصل اسم او بس پایه یعنی بسیارپایه و این خطاست. مؤلف آنندراج پس از نقل عبارت انجمن آرا افزاید و این خطای برهان است که بسایج نوشته. (آنندراج). نام گیاهی. (ناظم الاطباء). و رجوع به فرهنگ شعوری ج 1 ورق 154 و کثیرالارجل شود
لغت نامه دهخدا
(بُ نَ)
مرغزار پر از گیاه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بَ نَ)
یکی از بنان که سر انگشتها و انگشتها بود. (منتهی الارب). سر انگشت. ج، بنان. (از منتخب) (از غیاث اللغات) (مهذب الاسماء نسخۀ خطی). یکی از بنان و جمع آن بنانات. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به بنان شود
لغت نامه دهخدا
(بِ)
جمع واژۀ بنّه. رجوع به بنه شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
سر انگشت. انگشت. بنانه یکی آن. ج، بنانات. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). سرهای انگشت و این جمع بنانهاست. (از بحر الجواهر) (از کشف) (از غیاث اللغات) (آنندراج). بمعنی مفرد نیز آمده. (آنندراج). سر انگشت. (ترجمان القرآن). اصبع. جمع بنانه و آن سر انگشت است یا اطراف آن. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
این علم را قرارگه و گشتن
اندر بنان حجت مأذون است.
ناصرخسرو.
بحر لؤلو بی خطر با طبع او از بهر آنک
چون بنان او بقیمت لؤلؤ شهوار نیست.
ناصرخسرو.
ز یزدان دان نه از ارکان که کوته دیدگی باشد
که خطی کز خرد خیزد تو آن را از بنان بینی.
سنائی.
هرگز روا نداشت که بداصل و سفله را
در عهد او سنان وقلم در بنان بود.
انوری.
نه چرخ ز قلزم کف شاه
مستسقی ده بنان ببینم.
خاقانی.
گوشه و خوشه بساخت از پی مجد و سنا
گوشۀ عرش از سریر خوشۀ چرخ از بنان.
خاقانی.
خسته دلم شاید اگر بخشدم
کلک و بنان تو شفای جنان.
خاقانی.
بنان او آن بحار است که اگر بخار کند... (سندبادنامه ص 17). و بنان بیان از تمثیل و تصویر آن قاصر گردد. (سندبادنامه ص 18). این رساله، در ذکر صحابه رضوان اﷲ علیهم که لمعه ایست از بوارق بیان و حدائق بنان او ایراد کرده می شود. (ترجمه تاریخ یمینی ص 274). آنچه از نسج بیان و وشی بنان او مشهور است، رقعه ایست که به یکی از دوستان می نویسد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 284).
اصبع لطف است و قهر اندر میان
کلک دل با قبض و بسطی زین بنان.
مولوی.
هیچ نقاشت نمی بیندکه نقشی برکشد
و آنکه دیداز حیرتش کلک از بنان افکنده ای.
سعدی.
لغت نامه دهخدا
تصویری از بنانه
تصویر بنانه
بند اندام (مفصل) مرغزار یک سر انگشت، یک انگشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بنان
تصویر بنان
اطراف یا سرانگشتان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بنان
تصویر بنان
((بَ))
سرانگشت، انگشت
فرهنگ فارسی معین
کشیدن، ساختن
دیکشنری اردو به فارسی