شهری است در ساحل نیل در مغرب آن در صعید مصر. گویند آنجا طلسمی است که چون تمساح از آنجا بگذرد به پشت برمیگردد. (از مراصد) (از معجم البلدان). شهریست (به مصر) بر کران نیل بر مغرب وی نهاده، آبادان و خرم و با نعمت بسیار، و اندر وی درخت آبنوس است بسیار. (حدود العالم)
شهری است در ساحل نیل در مغرب آن در صعید مصر. گویند آنجا طلسمی است که چون تمساح از آنجا بگذرد به پشت برمیگردد. (از مراصد) (از معجم البلدان). شهریست (به مصر) بر کران نیل بر مغرب وی نهاده، آبادان و خرم و با نعمت بسیار، و اندر وی درخت آبنوس است بسیار. (حدود العالم)
نام حکیمی است که انیس و جلیس سکندر بود. (برهان). او را بلیناس جادو نیز خوانند. (هفت قلزم) (از آنندراج). ازمردم طوانه بلدی به روم. گویند که او اول کسی است که در طلسمات سخن گفت و کتاب بلیناس راجع به اعمالی که در موطن خویش و در ممالک دیگر از طلسمات کرده مشهور است. (از الفهرست ابن الندیم). لکلرک میگوید بسال 1869 میلادی در مقاله ای که در ژورنال آزیاتیک نوشتم ثابت کرده ام که بلیناس، آپولونیوس تیانی است. (یادداشت مرحوم دهخدا). و چون در علوم طبیعی بلیناس گویند مراد پلین اول است مؤلف کتاب تاریخ طبیعی در 37 کتاب که بسال 79 میلادی هنگام آتش فشانی وزوو به خبه بمرد. (یادداشت مرحوم دهخدا). این نام به اشکال بلیناس، بلینوس، ابلینوس، ابلینس، ابلونیوس و ابولونیوس آمده و صاحب نام را به لقبهای حکیم، صاحب الطلسمات، مطلسم، جادو و گاه نجار یاد کرده اند. نزد مسلمانان دو تن بدین نام شناخته شده اند. نخست اپولونیوس از مردم طوانه کرسی کاپادوکیه، فیلسوف فیثاغوری که کرامات و خوارق عاداتی بدو نسبت داده اند. دوم ابلونیوس ریاضی دان یونانی قرن سوم قبل از میلاد (از فرهنگ فارسی معین) : اسکندریه اندر مصرکه عجایب تر بنیاد و مناره، بست و طلسم آن بلیناس کرد. (مجمل التواریخ). چون بلیناس به بلاد جبل رسید به شهر قم طلسمی از بهر دزدی کردن تعبیه کرد پس دزدی کردن به قم تا به قیامت باقی باشد. (در صفحات 86 و 87 و 88 تاریخ طلسمات بلیناس مذکور آمده) (تاریخ قم). مردانش را ذلیل چو گرشاسب و روستم راعیش را رهی چوبلیناس و دانیال. ناصرخسرو. چون بلیناس روم صاحب رای هم رصدبند و هم طلسم گشای. نظامی. ارسطو که بد مملکت را وزیر بلیناس برنا و سقراط پیر. نظامی. بلیناس از این سان زر و زیوری که بودند هریک به از کشوری. نظامی. گفتار بلیناس در آفرینش نخست. رجوع به اقبالنامۀ نظامی چ وحید ص 126 شود. - بلیناس شرق، لقبی است قزوینی صاحب عجائب المخلوقات را. (از یادداشت مرحوم دهخدا)
نام حکیمی است که انیس و جلیس سکندر بود. (برهان). او را بلیناس جادو نیز خوانند. (هفت قلزم) (از آنندراج). ازمردم طوانه بلدی به روم. گویند که او اول کسی است که در طلسمات سخن گفت و کتاب بلیناس راجع به اعمالی که در موطن خویش و در ممالک دیگر از طلسمات کرده مشهور است. (از الفهرست ابن الندیم). لکلرک میگوید بسال 1869 میلادی در مقاله ای که در ژورنال آزیاتیک نوشتم ثابت کرده ام که بلیناس، آپولونیوس تیانی است. (یادداشت مرحوم دهخدا). و چون در علوم طبیعی بلیناس گویند مراد پلین اول است مؤلف کتاب تاریخ طبیعی در 37 کتاب که بسال 79 میلادی هنگام آتش فشانی وزوو به خبه بمرد. (یادداشت مرحوم دهخدا). این نام به اشکال بلیناس، بلینوس، ابلینوس، ابلینس، ابلونیوس و ابولونیوس آمده و صاحب نام را به لقبهای حکیم، صاحب الطلسمات، مطلسم، جادو و گاه نجار یاد کرده اند. نزد مسلمانان دو تن بدین نام شناخته شده اند. نخست اپولونیوس از مردم طوانه کرسی کاپادوکیه، فیلسوف فیثاغوری که کرامات و خوارق عاداتی بدو نسبت داده اند. دوم ابلونیوس ریاضی دان یونانی قرن سوم قبل از میلاد (از فرهنگ فارسی معین) : اسکندریه اندر مصرکه عجایب تر بنیاد و مناره، بست و طلسم آن بلیناس کرد. (مجمل التواریخ). چون بلیناس به بلاد جبل رسید به شهر قم طلسمی از بهر دزدی کردن تعبیه کرد پس دزدی کردن به قم تا به قیامت باقی باشد. (در صفحات 86 و 87 و 88 تاریخ طلسمات بلیناس مذکور آمده) (تاریخ قم). مردانش را ذلیل چو گرشاسب و روستم راعیش را رهی چوبلیناس و دانیال. ناصرخسرو. چون بلیناس روم صاحب رای هم رصدبند و هم طلسم گشای. نظامی. ارسطو که بد مملکت را وزیر بلیناس برنا و سقراط پیر. نظامی. بلیناس از این سان زر و زیوری که بودند هریک به از کشوری. نظامی. گفتار بلیناس در آفرینش نخست. رجوع به اقبالنامۀ نظامی چ وحید ص 126 شود. - بلیناس شرق، لقبی است قزوینی صاحب عجائب المخلوقات را. (از یادداشت مرحوم دهخدا)
مرکّب از: بین، ریشه مضارع ’دیدن = بینیدن + ا، پسوند فاعلی، صفت دائمی، بیننده، (انجمن آرا) (آنندراج) (رشیدی)، مقابل نابینا، مردم چشمدار، مردم بیننده، (یادداشت مؤلف)، دارای نیروی بینایی، بصیر، (ترجمان القرآن) (ناظم الاطباء) : شبی دیرند و ظلمت را مهیا چو نابینا در او دو چشم بینا، رودکی، بلندیش بینا همی دیر دید سر کوه چون تیغ شمشیر دید، فردوسی، ستاره ست رخشان ز چرخ بلند که بینا شمارش نداند که چند، فردوسی، یکی باره ای کرد گرداندرش که بینا بدیده ندیدی برش، فردوسی، چه خواهد کور جز دو چشم بینا، (ویس و رامین)، ز دانائیست پنهان جان چنانک از چشم بینایی ز نادانست پنهان جان چنانک از گوش کر الحان، ناصرخسرو، تا چشم و گوش یافته ای بنگر تا بر شنوده است گوا بینا، ناصرخسرو، چنانکه دو مرددر چاهی افتند یکی بینا یکی نابینا، (کلیله و دمنه)، پشت بر دیوار زندان روی بر بام فلک چون فلک شد پرشکوفه نرگس بینای من، خاقانی، روضۀ ترکیب ترا حور ازوست نرگس بینای ترا نور ازوست، نظامی، هرچه را خوب و کش و زیبا کنند از برای دیدۀ بینا کنند، مولوی، چون تو بینائی پی خر رو که جست چند پالان دوزی ای پالان پرست، مولوی، - بینا شدن، دیدن و نگریستن، (ناظم الاطباء) : پس یوسف پیراهن را از تن بیرون کرد و به برادران داد و گفت بر چشم پدر نهید تا بقدرت خدا بینا شود، (قصص الانبیاء ص 84)، هر که را از فضل یزدان چشم او بینا شود گرچه باشد زیر دریا بر سر جوزا شود، ناصرخسرو، چونکه بینا شد ببوی جامه یوسف را پدرش زان سپس کز چشم نابینا ببود از بس محن، ناصرخسرو، چرا داماد خود را علاج نکنی گفت میترسم که بینا شود و دخترم را طلاق گوید، (گلستان)، - بینا کردن، قادر بدیدن کردن، (ترجمان القرآن)، تبصره، (زوزنی) : تبصیر، بینا کردن، (زوزنی) (ترجمان القرآن) : صد چو عالم در نظر پیدا کند چونکه چشمت را بخود بینا کند، مولوی، که حاصل کند نیکبختی بزور بسرمه که بینا کند چشم کور، سعدی، - بینا گشتن، دیده ور شدن، قدرت دید یافتن: بینا و زنده گشت زمین ایرا باد صبا فسون مسیحا شد، ناصرخسرو، - چشم بینا، رجوع به همین ترکیب شود، - دیدۀ بینا، رجوع به همین ترکیب شود، - نابینا، رجوع به همین ترکیب شود، ، دیده و چشم را گویند، (انجمن آرا) (آنندراج)، بیننده، دیده ور، (برهان) (جهانگیری) (هفت قلزم)، بمعنی دیده ور باشد یعنی صاحب بصیرت، (انجمن آرا) (آنندراج)، دیدور و آگاه و دوربین و تیزنظر، (ناظم الاطباء) : بپرسید ازو شاه نوشیروان که ای مرد بینا و روشن روان، فردوسی، کواکب را بچشم سر همیدیدم چو بیداران بچشم دل نمیدیدم یکی بیدار بینایی، ناصرخسرو، اندر مثل من نکو نگه کن گر چشم جهان بینت هست بینا، ناصرخسرو، کور آن باشد که او بینای نفس خود نشد کآنکه او بینا بنفس خویشتن شد کور نیست، معزی، دور بیند هر که او را چشم دل بینا بود، معزی، چشم زرقا را کشیده کحل غیب هم بنور غیب بینا دیده ام، خاقانی، بسا بینا که از زر کور گردد بس آهن کو بزر بیزور گردد، نظامی، طالب حکمت شو ای مرد حکیم تا ازو گردی تو بینا و علیم، مولوی، - بینادل، روشن ضمیر و هوشیار و زیرک، (ناظم الاطباء)، دل آگاه: خردمند و بینادل آنرا شناس که دارد ز دادار گیتی سپاس، فردوسی، بدانست بینادل و رای و راد که دورند خاتون و خاقان ز داد، فردوسی، بیاور یکی خنجر آبگون یکی مرد بینادل پرفسون، فردوسی، ترا دردانۀ خرماست ای بینادل این بنده که او بر سرت هر سالی همی خرما فروبارد، ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 137)، بینادلان ز گفتۀ من در بشاشتند کوری آن گروه که جز در حزن نیند، خاقانی، - بینادل شدن، استبصار، (زوزنی) (ترجمان القرآن) (تاج المصادر)، بصیر، (زوزنی)، بصاره، (تاج المصادر)، - بینا شدن، مجازاً، آگاه شدن، (ناظم الاطباء) - بینا شدن بدل، آگاه شدن: بدل در چشم پنهان بین ازیشان آیدت پیدا بدیشان ده دلت را تا بدل بینا شوی زیشان، ناصرخسرو، - بیناکردن، بمجاز، آگاه کردن، (ناظم الاطباء)، بصیر کردن: ثناها همه ایزد پاک را که دانا و بینا کند خاک را، فردوسی، راستی کن تا بدل چون چشم سر بینا شوی راستی در دل ترا چشم دگر بینا کند، ناصرخسرو، کوری تو کنون بوقت نادانی آموختنت کند بحق بینا، ناصرخسرو، بینا کن دل بآشنایی روزآور شب بروشنایی، نظامی
مُرَکَّب اَز: بین، ریشه مضارع ’دیدن = بینیدن + َا، پسوند فاعلی، صفت دائمی، بیننده، (انجمن آرا) (آنندراج) (رشیدی)، مقابل نابینا، مردم چشمدار، مردم بیننده، (یادداشت مؤلف)، دارای نیروی بینایی، بصیر، (ترجمان القرآن) (ناظم الاطباء) : شبی دیرند و ظلمت را مهیا چو نابینا در او دو چشم بینا، رودکی، بلندیش بینا همی دیر دید سر کوه چون تیغ شمشیر دید، فردوسی، ستاره ست رخشان ز چرخ بلند که بینا شمارش نداند که چند، فردوسی، یکی باره ای کرد گرداندرش که بینا بدیده ندیدی برش، فردوسی، چه خواهد کور جز دو چشم بینا، (ویس و رامین)، ز دانائیست پنهان جان چنانک از چشم بینایی ز نادانست پنهان جان چنانک از گوش کر الحان، ناصرخسرو، تا چشم و گوش یافته ای بنگر تا بر شنوده است گوا بینا، ناصرخسرو، چنانکه دو مرددر چاهی افتند یکی بینا یکی نابینا، (کلیله و دمنه)، پشت بر دیوار زندان روی بر بام فلک چون فلک شد پرشکوفه نرگس بینای من، خاقانی، روضۀ ترکیب ترا حور ازوست نرگس بینای ترا نور ازوست، نظامی، هرچه را خوب و کش و زیبا کنند از برای دیدۀ بینا کنند، مولوی، چون تو بینائی پی خر رو که جست چند پالان دوزی ای پالان پرست، مولوی، - بینا شدن، دیدن و نگریستن، (ناظم الاطباء) : پس یوسف پیراهن را از تن بیرون کرد و به برادران داد و گفت بر چشم پدر نهید تا بقدرت خدا بینا شود، (قصص الانبیاء ص 84)، هر که را از فضل یزدان چشم او بینا شود گرچه باشد زیر دریا بر سر جوزا شود، ناصرخسرو، چونکه بینا شد ببوی جامه یوسف را پدرْش زان سپس کز چشم نابینا ببود از بس محن، ناصرخسرو، چرا داماد خود را علاج نکنی گفت میترسم که بینا شود و دخترم را طلاق گوید، (گلستان)، - بینا کردن، قادر بدیدن کردن، (ترجمان القرآن)، تبصره، (زوزنی) : تبصیر، بینا کردن، (زوزنی) (ترجمان القرآن) : صد چو عالم در نظر پیدا کند چونکه چشمت را بخود بینا کند، مولوی، که حاصل کند نیکبختی بزور بسرمه که بینا کند چشم کور، سعدی، - بینا گشتن، دیده ور شدن، قدرت دید یافتن: بینا و زنده گشت زمین ایرا باد صبا فسون مسیحا شد، ناصرخسرو، - چشم بینا، رجوع به همین ترکیب شود، - دیدۀ بینا، رجوع به همین ترکیب شود، - نابینا، رجوع به همین ترکیب شود، ، دیده و چشم را گویند، (انجمن آرا) (آنندراج)، بیننده، دیده ور، (برهان) (جهانگیری) (هفت قلزم)، بمعنی دیده ور باشد یعنی صاحب بصیرت، (انجمن آرا) (آنندراج)، دیدور و آگاه و دوربین و تیزنظر، (ناظم الاطباء) : بپرسید ازو شاه نوشیروان که ای مرد بینا و روشن روان، فردوسی، کواکب را بچشم سر همیدیدم چو بیداران بچشم دل نمیدیدم یکی بیدار بینایی، ناصرخسرو، اندر مثل من نکو نگه کن گر چشم جهان بینت هست بینا، ناصرخسرو، کور آن باشد که او بینای نفس خود نشد کآنکه او بینا بنفس خویشتن شد کور نیست، معزی، دور بیند هر که او را چشم دل بینا بود، معزی، چشم زرقا را کشیده کحل غیب هم بنور غیب بینا دیده ام، خاقانی، بسا بینا که از زر کور گردد بس آهن کو بزر بیزور گردد، نظامی، طالب حکمت شو ای مرد حکیم تا ازو گردی تو بینا و علیم، مولوی، - بینادل، روشن ضمیر و هوشیار و زیرک، (ناظم الاطباء)، دل آگاه: خردمند و بینادل آنرا شناس که دارد ز دادار گیتی سپاس، فردوسی، بدانست بینادل و رای و راد که دورند خاتون و خاقان ز داد، فردوسی، بیاور یکی خنجر آبگون یکی مرد بینادل پرفسون، فردوسی، ترا دردانۀ خرماست ای بینادل این بنده که او بر سرت هر سالی همی خرما فروبارد، ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 137)، بینادلان ز گفتۀ من در بشاشتند کوری آن گروه که جز در حزن نیند، خاقانی، - بینادل شدن، استبصار، (زوزنی) (ترجمان القرآن) (تاج المصادر)، بصیر، (زوزنی)، بصاره، (تاج المصادر)، - بینا شدن، مجازاً، آگاه شدن، (ناظم الاطباء) - بینا شدن بدل، آگاه شدن: بدل در چشم پنهان بین ازیشان آیدت پیدا بدیشان ده دلت را تا بدل بینا شوی زیشان، ناصرخسرو، - بیناکردن، بمجاز، آگاه کردن، (ناظم الاطباء)، بصیر کردن: ثناها همه ایزد پاک را که دانا و بینا کند خاک را، فردوسی، راستی کن تا بدل چون چشم سر بینا شوی راستی در دل ترا چشم دگر بینا کند، ناصرخسرو، کوری تو کنون بوقت نادانی آموختنت کند بحق بینا، ناصرخسرو، بینا کن دل بآشنایی روزآور شب بروشنایی، نظامی
نوعی از صدف خرد است که مردم شام آن را طلینس و اهل مصر دلینس میخوانند، نمکسود آن را با نان بعنوان نانخورش میخورند. ابن البیطار ذیل صدف نیزدرباره آن گفتگو کرده است. (از مفردات ابن البیطار). و رجوع به طلیسا شود
نوعی از صدف خرد است که مردم شام آن را طلینس و اهل مصر دلینس میخوانند، نمکسود آن را با نان بعنوان نانخورش میخورند. ابن البیطار ذیل صدف نیزدرباره آن گفتگو کرده است. (از مفردات ابن البیطار). و رجوع به طلیسا شود
نام نوایی است. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). نام نوایی است از موسیقی. (برهان). نام نوایی از نواها که مطربان زنند: بامدادان بر چکک زن چاشتگاهان بر شخج نیمروزان بر لبینا شامگاهان بر دنه. منوجهری. تا مطربان زنند لبینا و هفت خوان در پردۀ عراق سرزیر (؟) و سلمکی. میزانی. رجوع به نوش لبینا شود
نام نوایی است. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). نام نوایی است از موسیقی. (برهان). نام نوایی از نواها که مطربان زنند: بامدادان بر چکک زن چاشتگاهان بر شخج نیمروزان بر لبینا شامگاهان بر دنه. منوجهری. تا مطربان زنند لبینا و هفت خوان در پردۀ عراق سرزیر (؟) و سلمکی. میزانی. رجوع به نوش لبینا شود
همان بین است که به اشباع فتحه الف پیدا گردیده گویند و بینا نحن کذا. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) ، بینا و بینمااز حروف ابتداء است و نزد اصمعی مابعد بینما مجرور باشد به اضافت اگر بجای آن بین راست آید، و نزد غیر اصمعی مابعد هر دو نیز مرفوع آید به ابتدائیت و خبریت. (از منتهی الارب). هرگاه بخواهیم کلمه بین را به اوقات اضافه نمائیم که او خود به جملۀ دیگری اضافه شده است، باید در این صورت ’اوقات’ را حذف نموده بجای آن ’الف’ یا ’ما’ که محلاً منصوب است قرار دهیم و در این هنگام عامل آن معنای اذ فجائیه خواهد بود مانند: بینا انا متکلم ولج علینا فلان، و المعنی انه ولج علینا بین اوقات تکلمی و آنچه بعد از بینا و بینما قرار گرفته است بنابر ابتداء و خبر مرفوع میشود و اصمعی مابعد بینا را مجرور میکرد. (از اقرب الموارد)
همان بین است که به اشباع فتحه الف پیدا گردیده گویند و بینا نحن کذا. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) ، بینا و بینمااز حروف ابتداء است و نزد اصمعی مابعد بینما مجرور باشد به اضافت اگر بجای آن بین راست آید، و نزد غیر اصمعی مابعد هر دو نیز مرفوع آید به ابتدائیت و خبریت. (از منتهی الارب). هرگاه بخواهیم کلمه بین را به اوقات اضافه نمائیم که او خود به جملۀ دیگری اضافه شده است، باید در این صورت ’اوقات’ را حذف نموده بجای آن ’الف’ یا ’ما’ که محلاً منصوب است قرار دهیم و در این هنگام عامل آن معنای اذ فجائیه خواهد بود مانند: بینا انا متکلم ولج علینا فلان، و المعنی انه ولج علینا بین اوقات تکلمی و آنچه بعد از بینا و بینما قرار گرفته است بنابر ابتداء و خبر مرفوع میشود و اصمعی مابعد بینا را مجرور میکرد. (از اقرب الموارد)
نام خضر پیغمبر علیه السلام است که برادرزادۀ الیاس پیغمبر باشد. (برهان) ، قلیل بلیل، اتباع است. (منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد از قاموس) ، باد سرد و نمناک. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). باد سرد و باران. (دهار). واحد و جمع در آن یکسان است. (منتهی الارب). بلیله. و رجوع به بلیله شود
نام خضر پیغمبر علیه السلام است که برادرزادۀ الیاس پیغمبر باشد. (برهان) ، قلیل بلیل، اتباع است. (منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد از قاموس) ، باد سرد و نمناک. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). باد سرد و باران. (دهار). واحد و جمع در آن یکسان است. (منتهی الارب). بَلیله. و رجوع به بلیله شود
قریه ای است از قرای کازرون و آنجا محل و مرقد اولیأاﷲ بسیار است. گویند خضر علیه السلام آن قریه را بنا کرده است و منسوب به نام نامی خود ساخته است. (برهان). از مضافات کازرون شیراز است و از آنجاست اوحدالدین عبدالله بن ضیاءالدین مسعود بلیانی. (ریاض العارفین ص 104). دهی از دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان کازرون. سکنۀ آن 379 تن. آب آن از چاه و محصول آن غلات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
قریه ای است از قرای کازرون و آنجا محل و مرقد اولیأاﷲ بسیار است. گویند خضر علیه السلام آن قریه را بنا کرده است و منسوب به نام نامی خود ساخته است. (برهان). از مضافات کازرون شیراز است و از آنجاست اوحدالدین عبدالله بن ضیاءالدین مسعود بلیانی. (ریاض العارفین ص 104). دهی از دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان کازرون. سکنۀ آن 379 تن. آب آن از چاه و محصول آن غلات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
پارسی است و نام نوایی در خنیای ایرانی بامدادانه برچکک چون چاشتگاهان برشخج نیمروزان بر لبینا شامگاهان بردنه (منوچهری) این واژه را معین تازی دانسته نوایی است از موسیقی قدیم: بامدادان بر چکک چون چاشتگاهان بر شخج نیمروزان بر لبینا شامگاهان بر دنه. (منوچهری. د. 76)
پارسی است و نام نوایی در خنیای ایرانی بامدادانه برچکک چون چاشتگاهان برشخج نیمروزان بر لبینا شامگاهان بردنه (منوچهری) این واژه را معین تازی دانسته نوایی است از موسیقی قدیم: بامدادان بر چکک چون چاشتگاهان بر شخج نیمروزان بر لبینا شامگاهان بر دنه. (منوچهری. د. 76)