جدول جو
جدول جو

معنی بلگرام - جستجوی لغت در جدول جو

بلگرام
(بِ / بِ لِ)
از شهرهای هندوستان و دارای 9565 تن جمعیت. شهری است بسیار قدیمی و در دورۀ اسلامی از زمان اکبرشاه تا قرن نوزدهم میلادی از مراکز فضل و دانش بوده و جمعکثیری از فضلا از بین سادات آنجا برخاسته اند، که از جمله میرغلامعلی آزاد بلگرامی و نوۀ وی امیرحیدر مؤلف ’سوانح اکبری’ و سید مرتضی زبیدی مؤلف ’تاج العروس’ را میتوان نام برد. (از دایره المعارف فارسی)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دلارام
تصویر دلارام
(دخترانه)
مایه آرامش دل، معشوقه بهرام گور، دل آرام
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از باهرام
تصویر باهرام
(پسرانه)
پیروز، فاتح، ایزد پیروزی درآئین زردشت، لقب برخی از پادشاهان ساسانی، نام ستاره مریخ، نام روز بیستم از هر ماه شمسی در ایران قدیم، نام فرشته موکل بر مسافران و روز بهرام، نام چندتن از شخصیتهای شاهنامه از جمله نام یکی از فرزندان گودرز گشواد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بایرام
تصویر بایرام
(پسرانه)
عید، جشن، ترکی شده پدرام
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از تلگراف
تصویر تلگراف
دستگاهی که با انتقال الکتریکی علامت ها و کدها، به وسیلۀ کابل، خبرها و پیام ها را به مکان های دور مخابره می کند، پیامی که به این طریق ارسال شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پرگرام
تصویر پرگرام
برنامه، مجموعه ای از کارهایی با طرح مشخص که در زمان خاصی انجام می شود، دستور کار، پرگرام، بخش های پخش شده از تلویزیون، رادیو، نمایش و مانند آن، جدولی برای انجام بعضی کارها مثلاً برنامهٴ مسابقات، دستورالعمل داده شده به رایانه، آنچه در ابتدای نامه یا کتاب نوشته می شد، عنوان، دیباچه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تلگرام
تصویر تلگرام
مطلبی که توسط تلگراف مخابره و روی کاغذ نوشته شده باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دلارام
تصویر دلارام
آرامش دهندۀ دل، آنکه مایۀ آرامش خاطر باشد، معشوق، محبوب، دلبر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ولفرام
تصویر ولفرام
تنگستن، فلزی خاکستری بسیار سخت و دیرگداز که مفتول های آن در مقابل کشش و حرارت مقاومت بسیار دارد، آلیاژهای آن به واسطۀ سختی و استحکام اهمیت بسیار در صنعت دارد، ولفرام
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بدلگام
تصویر بدلگام
اسبی که دهنه قبول نکند، اسب سرکش، نافرمان، کنایه از گردن کش، یاغی
فرهنگ فارسی عمید
(پْرُ / پِ رُ)
برنامه
لغت نامه دهخدا
(بَ لِ)
اسب بدلجام باشد یعنی هیچ دهنه را قبول نکند. (برهان قاطع). اسب سرکش. (انجمن آرا) (آنندراج). بددهنه و سخت سر. (ناظم الاطباء). مقابل خوش لگام. (یادداشت مؤلف) : و گفت هیچ ستوری بدلگام سخت تر از نفس بد در دنیا نیست. (تذکرهالاولیاء).
از این توسنی به که باشیم رام
که سیلی خورد مرکب بدلگام.
نظامی.
مرا کمند میفکن که خود گرفتارم
لویشه بر سر اسبان بدلگام کنند.
سعدی.
حذر واجب است از کمیتت مدام
که هم بدرکاب است و هم بدلگام.
نزاری قهستانی.
لغت نامه دهخدا
(بَ)
دغاباز. ریاکار. (آنندراج). مکار. حیله باز. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(بَ)
نام فرشته ای است که پروردگار گوهر لعل باشد و بعربی پروردگار را رب النوع خوانند و لعل معرب است. و اصل آن بفارسی لال است. (انجمن آرا). از برساخته های فرقۀ آذر کیوان است. رجوع به فرهنگ لغات دساتیر ص 237 شود
لغت نامه دهخدا
(بِ غِ)
معرب بلگراد، پایتخت یوگسلاوی. صاحب تاج العروس گوید در بعضی مجامع دیده ام که نام آن شهر در قدیم سمندو بوده است. رجوع به بلگراد شود
لغت نامه دهخدا
(بِ)
مرکّب از: ب + لا (نفی) + لام، حرف تعریف، بدون لام. بی لام. درکتب لغت وقتی بلالام گویند، یعنی بی حرف تعریف الف ولام. (یادداشت مرحوم دهخدا). بدون ال. بی الف ولام. و رجوع به بلا شود
لغت نامه دهخدا
ترکی است بمعنی عید، شایسته بودن. (ناظم الاطباء). لایق حال بودن. مناسب بودن. سزاوار بودن. بایا بودن. درخور بودن. صالح بودن:
منش باید از مرد چون سرو راست
اگر برز و بالاندارد رواست.
ابوشکور.
فغان ز بخت من و کار باشگونه جهان
ترا نبایم و تو مر مرا چرا بایی ؟
خسروی.
و کوشکها و بتخانه هاست و آخر اسبان با همه آلتی که مر کوشکها را بباید.
(حدود العالم).
به بربط چو بایست برساخت رود
برآورد مازندرانی سرود.
فردوسی.
جهاندار پیروز بنواختشان
چنان چون ببایست بنشاختشان.
فردوسی.
که من هرچه بایست کردم همه
بخاک آوریدم سراسر رمه.
فردوسی.
که اندرخور باغ بایستمی
اگر تنگ بودی نشایستمی.
فردوسی.
چنان چون ببایست برساختند
ز هرسو طلایه برون تاختند.
فردوسی.
به زر و بگوهر بیاراست گاه
چنان چون بباید سزاوار شاه.
فردوسی.
بتو تازه باد این جهان کاین جهان را
چو مر چشم را روشنایی ببایی.
فرخی.
اگر چنانکه بباید نگاه داشتیی
کنون ز بخشش او سیم داشتی و ستام.
فرخی.
گرفتمت که رسیدی به آنچه می طلبی
گرفتمت که شدی آنچنان که می بایی.
منوچهری.
و سبکری مستولی گشته بود بر طاهر و بر سپاه... و نمی بایست او را که احمد بن شهفور وزارت کردی. (تاریخ سیستان). و هرچه بزرگان را بباید از هنرها. (از تاریخ بیهقی). چنان باید که چنین سپری شوم. (تاریخ بیهقی).
کمر بسته همی تازی و می نازی
کمر بسته چنین درخورد و بایستی.
ناصرخسرو.
گفت: پسر فلان زن خواسته است، بدامادی میرود...گفت چهار هزار درم او را ده تا سرای خرد، تا ب خانه زن نباید رفتن. (تاریخ برامکه). و [شمس المعالی گفتی قلم ملوک چنان باید که بوقت نبشتن بدیشان رنج نرسد و انگشتشان نباید افشرد. (نوروزنامه).
ای شده جان با جمالت همنفس
از همه خلقم تو می بایی و بس.
سیدحسن غزنوی.
دادار جهان مشفق بر کار تو بادا
کو را ابدالدهر جهاندار تو بایی.
خاقانی.
، در مقام صوت تنبیه و تحذیر بمعنی مبادا، زینهار. نکند:
مرا بازگردان که دورست راه
نباید که یابد مرا خشم شاه.
فردوسی.
نباید که یزدان چو خواندت پیش
روان تو شرم آرد ازکار خویش.
فردوسی.
نباید که فردا گمانی بری
که من بودم آگه ازین داوری.
فردوسی.
عبداﷲ را بدیشان سپرد و خود بازگشت که نباید که دیلمان با حسن زید یکی شوند. (تاریخ سیستان). می اندیشم که نباید که حاسدان دولت را... سخنی پیش رفته باشد. (از تاریخ بیهقی). که سلطان نه آنست که بود، بهر کس بهانه میجوید، نباید که چشم زخمی افتد. (تاریخ بیهقی). چون لشکر در گفتگو آمد مخالفان چیره شوند نباید که کار بجای بد رسد. (تاریخ بیهقی). تو مر دانشمند سفر ناکرده، نباید که تا بلایی بینی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 207).
مرو با من ایدر بزی شادکام
نباید که جایی بماند بدام.
اسدی.
نباید مگر نیز خون ریختن
رهند این دو لشکر ز آویختن.
اسدی.
فرعون دانست که قوم او برسیدند، گفت نباید که دین موسی گیرند. (قصص الانبیاء ص 102). پدر خایف و مستشعر کی نباید کی در گردابی افتد و یانهنگی آهنگ او کند. (سندبادنامه ص 115). مازیار را بگرفت... پیش شهریار فرستاد که معتمدان خود را بفرستند تا بدیشان سپارم که نباید کسان من او را از دست دهند. (تاریخ طبرستان ابن اسفندیار). و زیادت ازین نمیگویم و اجتناب می نمایم که خوانندگان این حکایت نبایدکه محرر این کلمات را... (جهانگشای جوینی). و در وقت سلطان از جانب خان ختای مستشعر بود که نباید که پیشدستی کند. (جهانگشای جوینی). بچشم خود دیدید که لشکرگاه این امیر در طرفهالعین برافتاد. اکنون نیز نباید که فسادی واقع شود. (انیس الطالبین ص 211).
- دربایست، ضرور. محتاج ٌالیه:
هرچه بایست داشتم الحق
محنت عشق بود دربایست.
خاقانی.
- دربایستن، ضرور بودن:
شاه را چون خزانه آراید
چیز بد هم چو نیک درباید.
سنائی.
- درنبایستن، کم نیامدن. ضروری ننمودن: که هیچ چیز باقی نماند و هیچ چیز درنبایست و برابر آمد. (اسرارالتوحید ص 78).
- رو دربایستی، ملاحظه. شرم. (فرهنگ نظام). در روی کسی ماندن
از اسامی ترکان است و شاید صورتی از بهرام باشد
لغت نامه دهخدا
(بَ)
دهی از دهستان دشت سر، بخش مرکزی شهرستان آمل. سکنۀ آن 110 تن. آب آن از نهر گرمرود و محصول آن لبنیات است. در تابستان تعدادی از سکنه به ییلاقات چلاو میروند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(بِ لِ)
محمدیوسف بن محمد اشرف حسینی واسطی بلگرامی (1116- 1172 هجری قمری) . از فاضلان هندی و از اهالی بلگرام بوده است. او را اشعاری به فارسی و عربی می باشد. (از الاعلام زرکلی ج 8 ص 31 از سبحهالمرجان و ابجد العلوم)
(1101- 1188 هجری قمری) محمد بن عبدالجلیل بلگرامی از ادیبان هندی و از اهالی بلگرام. وی اشعاری به فارسی دارد. (از الاعلام زرکلی ج 7 ص 56 از ابجد العلوم)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
بلغراد. پایتخت کشور یوگوسلاوی و در ملتقای رود دانوب و ساو قرار دارد. جمعیت آن 520 هزار تن است. این شهر به ’کلید بالکان’ معروف است و از زمان رومیان عنوان دژ سوق الجیشی داشت. در قرن دوازدهم میلادی پایتخت صربستان شد. (فرهنگ فارسی معین) (دایرهالمعارف فارسی). و رجوع به بلغراد شود، پایه و زینه و نردبان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تِ لِ)
اخبار و مطالب ارسال شده یا دریافت شده بکمک دستگاه تلگراف. تلگراف نامه. رجوع به تلگراف شود
لغت نامه دهخدا
(بِ لِ)
غلامعلی حسینی واسطی، مشهور به آزاد. از شعرا و نویسندگان هند در قرن دوازدهم هجری. رجوع به غلامعلی آزاد در ردیف خود شود
لغت نامه دهخدا
دستگاهی که بوسیله آن پیامها را از فواصل بسیار دور ابلاغ میکنند و این عمل بوسیله سیم و مولد الکتریکی و بر اساس مغناطیس الکتریکی انجام میگیرد، نوشتن
فرهنگ لغت هوشیار
اخبار و مطالب ارسال شده یا دریافت شده به کمک دستگاه تلگراف، تلگرافنامه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیمرام
تصویر بیمرام
بی مسلًک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دلارام
تصویر دلارام
آرامش بخشنده دل آنکه موجب آرامش خاطر باشد 0، معشوقه زیبا دلبر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدلگام
تصویر بدلگام
اسب سرکش، بددهنه وسخت سر، مقابل خوش لگام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پرگرام
تصویر پرگرام
طرح، نقشه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دلارام
تصویر دلارام
((دِ))
آرامش بخشنده دل، دلبر
فرهنگ فارسی معین
((تِ لِ))
دستگاهی است که به وسیله آن اخبار و مطالب را از راه دور مخابره کنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پرگرام
تصویر پرگرام
((پُ رُ))
برنامه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تلگرام
تصویر تلگرام
((تِ لِ))
مطلبی که به وسیله تلگراف مخابره و بر کاغذی نوشته شده باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بدلگام
تصویر بدلگام
((بَ لِ))
حیوان سرکش، آدم گردنکش، یاغی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دلارام
تصویر دلارام
آنسه
فرهنگ واژه فارسی سره
اتراق گاه هموار و گسترده ی کوهستانی البرز در مسیر کوچ
فرهنگ گویش مازندرانی