جدول جو
جدول جو

معنی بلوسن - جستجوی لغت در جدول جو

بلوسن
عوعو کردن
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از آلوسن
تصویر آلوسن
گیاهی با ساقه های بلند شبیه رازیانه، برگ های بیضی شکل، تخم های سبز تیره و گل های سرخ رنگ که ریشۀ آن شبیه زردک است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هلوسن
تصویر هلوسن
دورۀ دوم از دوران چهارم زمین شناسی که عصر حاضر دنبالۀ آن است
فرهنگ فارسی عمید
(بَ)
فریب و خدعه. (برهان). به چرب زبانی کسی را فریفتن. (شرفنامۀ منیری).
لغت نامه دهخدا
(سُ)
لوئی. کاردینال فرانسه، مولد مولوریه. آرشیوک ریمس. (1842-1930 میلادی)
لغت نامه دهخدا
(بُ سُ)
غله ای را گویند که به عربی عدس خوانند. (برهان) (آنندراج). عدس. (اختیارات بدیعی) (مخزن الادویه). نرسک. (منتهی الارب). عدس مأکول و خوراکی. (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(بُ)
بنده، برابر آزاد. (از برهان). عبد. مملوک. رق. بنده. مقابل آزاد. و ظاهراً در این بیت محمد بن وصیف سجزی این کلمه آمده است در مدح یعقوب بن لیث صفاری:
ای امیری که امیران جهان خاصه و عام
بنده و چاکر و مولات و بلونند و غلام.
(یادداشت مرحوم دهخدا).
صاحبا در سر کلک تو نهاده ست خدا
بهمه حال همه خلق جهان را روزی
منعم و مفلس و آزاد و بلون...
نزاری
لغت نامه دهخدا
(بَ)
دستمال و رومال، مرد خردمند دانا. (منتهی الارب) ، عاقل و خردمند و لبیب. (از اقرب الموارد) ، شخص فصیح که مردم را خاموش کند. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(سُ)
لوزون. نام شهری از فیلیپین
لغت نامه دهخدا
(بَ لَ)
مرغی از مرغان دریایی که رنگش به سبزی و کبودی زند و به کلنگ ماند. (یادداشت مرحوم دهخدا).
لغت نامه دهخدا
(بَ)
طعام اندک. (منتهی الارب) : ما ذقت علوسا و لا بلوسا، چیزی نچشیدم. (از اقرب الموارد) ، تمام گشادن در را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). چهارطاق کردن، بردن سیل سنگها را، ربودن دوشیزگی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بُ حَ سَ)
مخفف ابوالحسن. رجوع به بل و ابوالحسن شود:
چون شیر ایزد بلحسن
در دور گرد انگیختن.
ناصرخسرو.
اثبات رؤیت شیعه بدین وجه کنند که علی مرتضی (ع) نه چنانکه بلحسن اشعر و ابن الکلاب و جهم صفوان... (کتاب النقض ص 521)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
قسمی زردآلوی لطیف:
پس بخور مطبوخ آلوسن تو زود
تا کند تسکین برد و هم خمود.
حکیم شیرازی (از شعوری)
لغت نامه دهخدا
(پِ سَ)
کرسی بخش لورا در ناحیۀ سنت اتین و 45هزارگزی آن. دارای 3269 تن سکنه
لغت نامه دهخدا
تصویری از بلسن
تصویر بلسن
بلس: (عدس) مرجمک دانه ایست شبیه بعدس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آلوسن
تصویر آلوسن
بر گرفته از یونانی سگ پیرا از گیاهان دارویی قسمی زردالوی لطیف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلون
تصویر بلون
بنده، مملوک، عبد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آلوسن
تصویر آلوسن
((سَ))
آلسن، قسمی زردآلوی لطیف
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آلوسن
تصویر آلوسن
سگپیرا
فرهنگ واژه فارسی سره
پارس کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
پاره کردن، چاک دادن
فرهنگ گویش مازندرانی
اندود کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
ساییدن تیغه ی داس و تبر و ابزار دیگر بر سنگ و به منظور تیز.، ساییدن
فرهنگ گویش مازندرانی
خاراندن
فرهنگ گویش مازندرانی
خوردن بی ادبانه، آداب معمول را به هنگام خوردن غذا رعایت
فرهنگ گویش مازندرانی
حرکت کمر انسان و حیوان نر به وقت مقاربت، حرکات نمایی کمر
فرهنگ گویش مازندرانی
مکیدن
فرهنگ گویش مازندرانی
داغ شدن بر اثر تابش شدید آفتاب
فرهنگ گویش مازندرانی
کنکاش کردن، جستجو کردن، جویدن
فرهنگ گویش مازندرانی
پاره کن، امر پاره کردن
فرهنگ گویش مازندرانی