جدول جو
جدول جو

معنی بلنگمشک - جستجوی لغت در جدول جو

بلنگمشک(بَ لَ مُ)
فرنجمشک. بلنگمشت، که گیاهی است. رجوع به بلنگمشت و فرنجمشک شود، زن بسیارکلام و سخت سرخ. (منتهی الارب). زن نادان بسیارسخن که در او ’بلهقه’ باشد، و گویند زن سخت سرخ. (از ذیل اقرب الموارد از لسان)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فلنجمشک
تصویر فلنجمشک
فرنجمشک، گیاهی از خانوادۀ نعناع با شاخه های متعدد، برگ های دندانه دار و گل های سفید که دانه و گل آن مصرف دارویی دارد و در معالجۀ اختلال گوارش، درد معده و ضعف قلب به کار می رود، برنجمشک، پلنگ مشک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برنجمشک
تصویر برنجمشک
فرنجمشک، گیاهی از خانوادۀ نعناع با شاخه های متعدد، برگ های دندانه دار و گل های سفید که دانه و گل آن مصرف دارویی دارد و در معالجۀ اختلال گوارش، درد معده و ضعف قلب به کار می رود، فلنجمشک، پلنگ مشک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پلنگ مشک
تصویر پلنگ مشک
فرنجمشک، گیاهی از خانوادۀ نعناع با شاخه های متعدد، برگ های دندانه دار و گل های سفید که دانه و گل آن مصرف دارویی دارد و در معالجۀ اختلال گوارش، درد معده و ضعف قلب به کار می رود، برنجمشک، فلنجمشک
فرهنگ فارسی عمید
(بَ لَ مُ)
معرب بلنگمشت. (فرهنگ فارسی معین). فرنجمشک، که گیاهی است. (از تحفۀ حکیم مؤمن) (از مخزن الادویه). رجوع به فرنجمشک شود
لغت نامه دهخدا
(بَ لَ مُ)
بالنگوی خودرو، و آن گیاهی است که در کناره های آب روان بسیار می باشد. (از برهان) (از هفت قلزم). فرنجمشک. رجوع به فرنجمشک شود.
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ مُ)
به معنی فلنج مشک است که بالنگوی خودروی باشد. (از برهان). قرنفل بستانی. (از منتهی الارب). افرنجمشک. حبق القرنفلی. (اختیارات بدیعی). بالنگو. (الفاظ الادویه). پرنجمشک.فرنجمسک. فرنجمشک. رجوع به فرنجمشک و بالنگو شود، به قصد جایی رفتن. سوار شدن. حرکت کردن. عزیمت کردن:
چو نامه بخوانی سبک برنشین
که بی روی تو هستم اندوهگین.
فردوسی.
بگفت این وز آن جایگه برنشست
به ایوان خرم خرامید مست.
فردوسی.
به پیش ویس شد کو را ببیند
چو او را دیده باشد برنشیند.
(ویس و رامین).
- به صید برنشستن، به قصد شکار رفتن. رهسپار شدن به شکار: روزی بهرام به صید برنشسته بود و از دور آهویی را بدید اسب برانگیخت و همی تاخت. (ترجمه طبری بلعمی).
، سوار شدن جنگ را. بحرب رفتن. (یادداشت دهخدا) : که با وی (با ملک لحرز به هندوستان) صدهزار مرد برنشیند. (حدود العالم). این ناحیت را بیست هزار مرد است که با ملکشان برنشینند. (حدود العالم). اورا صدوپنجاه هزار سوار است و هشتصد پیل که بروز حرب برنشینند. (حدود العالم).
بفرمود تا برنشیند سپاه
پی رزم هاماوران کینه خواه.
فردوسی.
چو شب تیره شد با سپه برنشست
همی رفت جوشان و گرزی بدست.
فردوسی.
سپه را بفرمود تا برنشست
به کینه کمر بر میان بر ببست.
فردوسی.
علمهای شاهی برآمد به ماه
همه برنشستند خیل و سپاه.
فردوسی.
همه لشکر برنشستند و پیش شدند باکوکبۀ بزرگ. (تاریخ بیهقی). احمد گفت اعیان و سپاه را بباید گفت آمدن و نمود که به جنگ خواهد رفت تا لشکر برنشیند. (تاریخ بیهقی). طلیعۀ لشکر دمادم کنیدتا لشکرگاه مخالفان اگر جنگ پیش آرد برنشینیم و کارپیش گیریم. (تاریخ بیهقی). ایلچی به خلیفه فرستاد که گفته ای من ایلم، نشان ایلی آن باشد که چون بیایی برنشینیم ما را به لشکر مدد دهی. (جهانگشای جوینی)، جای گرفتن. قرار گرفتن. نشستن:
مرغ امید برنشست بشاخ
گشت میدان گفتگوی فراخ.
نظامی.
بر چنان سبزه هر آن کو برنشست
برنجاست بی شکی بنشسته است.
مولوی.
اهتماص، برنشستن بر کسی و کشتن. همص، برنشستن بر روی و کشتن. تعجّز، برنشستن بر عجز شتر. (ازمنتهی الارب)، افتادن، چنانکه برف و صقیع و مانند آن. (یادداشت دهخدا)، به قضای حاجت شدن. به مستراح رفتن. به مستراح شدن. (یادداشت دهخدا). رجوع به نشستن شود
لغت نامه دهخدا
(فَ لَ مُ / مِ)
فرنجمشک. (فرهنگ فارسی معین). گیاه بالنگو باشد، و بعضی گویند تخم بالنگوست. (برهان). رجوع به فرنجمشک شود
لغت نامه دهخدا
(پَ لَ مُ)
پلنگمشک. نام داروئی است و وجه تسمیۀ آن به پلنگ مشگ آن است که گل آن دارو به گلهای پشت پلنگ و به رنگ آن ماند و بوی مشک میدهد و بیدمشک را هم گفته اند. (برهان قاطع). گیاهی است که به رنگ شبیه است به پلنگ و در بو به مشک و به عربی سنجلاط گویند. (رشیدی). نباتی که به عربی سنجلاط گویند... و درشرح سامی فی الاسامی مسطور است که پلنگ مشک هو نبت له نور بهیئه الورد یشبه لونه لون النّمر و ریحه ریح المسک. (سروری). رستنی باشد خوشبو. داروئی نباتی. اصابع الفتیات. فلنجمسک. فرنجمسک. فرنجمشک:
یاد ناری پدرت راکه مدام
گه پلنگمش چدی و گه خنجک.
معروفی (از لغت نامۀ اسدی).
عطر کنند از پلنگ مشک ببغداد
و آهوی مشک آید از هوای صفاهان.
خاقانی.
با سنبلی که آهوی چین خاید
عطر پلنگمشک چه سگ باشد.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
بطم. حبهالخضراء. (یادداشت بخط مؤلف بنقل از نزهه القلوب). در حاشیۀ لغت فرس اسدی چاپ اقبال ص 285، درباره خنجک نوشته: ’خنجک درختی است که در کوه بود و آنرا بتازی حبهالخضرا خوانند. ’ و در مهذب الاسماء حبهالخضراء را که نامهای دیگر عربی آن بطم و ضرو است، کلنگور ترجمه کرده و این لغت در هیچیک از فرهنگهای فارسی بدست نیامد. با توصیف فوق چنین بنظر میرسد که نام دیگر حبهالخضراء، بنمشک باشد
لغت نامه دهخدا
تصویری از برنجمشک
تصویر برنجمشک
فرنجمشک
فرهنگ لغت هوشیار
گیاهی است پایا از تیره نعناعیان که ارتفاعش بین 30 تا 80 سانتیمتر است و دارای شاخه های پر پشت و متعدد است. و به حالت خودرو و در اکثر نواحی معتدل آسیا و اروپا (از جمله ایران) می روید. برگهای این گیاه متقابل و بیضوی و قلبی شکل و دندانه دار به درازی 5 تا 8 سانتیمتر و به عرض 4 تا 5 سانتیمتر است که پوشیده از تار و دارای رگبرگهای متعدد و مشبک است ریشه این گیاه کوچک و استوانه یی شکل و سخت و منشعب است. رنگ پهنک برگها در گیاه مذبور در سطح فوقانی سبز تیره و در سطح تحتانی سبز روشن است. گلهایش سفید یا گلی رنگند که به تعداد 6 تا 12 در کناره برگها مجتمع گردیده اند. جام گل دارای چهار پرچم است و میوه اش فندقه و قهوه یی رنگ می باشد، برگهای آن شامل ماده ای تلخ و مقداری تانن انواع قندها و مواد رزین و مواد پکتکی و اسانس است. اسانس برگ های این گیاه بویی مطبوع دار مانند لیمو و به صورت مایعی زرد رنگ روشن است. در این اسانس مقداری سیترال و سیترونلال وجود دارد. این گیاه در طب به عنوان بادشکن و ضد تشنج و مقوی معده و معرق تجویز می شود و معمولا به صورت دم کرده ده در هزار مصرف می شود به علاوه در رفع سرگیجه رفع حالت قی زنان باردار و بی خوابی گوارشی و ضعف قلب مصرف آن توصیه شده است اسانس این گیاه در تهیه لیکورهایی که راهبان مصرف کنند بکار می رود و در عطر سازی نیز مورد توجه است. برگ تازه آن برای رفع درد و سوزش حاصل از گزیدن زنبور به کار می برند بدین طریق که آن را له کرده در محل گزیدگی می مالند فرنجمسک فرنجموشک افرنجمشک ریحان قرنفلی پلنگمشک فلنگمشکا رام تلسی حبق قرنفلی ابر نجشمک اقبلیس حبق صعتری حبق الصعتری حبق الکرمانی حبق نبطی برنجشمک
فرهنگ لغت هوشیار
نوعی سبزی معطر و خوراکی که نام های دیگر آن شنگ و وارنگ به
فرهنگ گویش مازندرانی